یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
۳۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۶

قصه ها

آدم وقتی پاگیر رمان های عاشقانه میشود، میافتد جایی درست میانه ی یک گرد باد بی پایان،چیزی مثل یک داستان دنباله دارِ تمام نشدنی!

گیر میکنی بین آنچه که از اعماق وجود دوست داری باور کنی و آنچه که درواقعیت با فیگوری حق به جانب نشسته است و به رویمان پوزخند میزند!

گیج و مبهوت میمانی بین رفتارها و آنچه باید ازشان تحلیل کنی...

آیا این آدمها ، همان یک سر و دوگوش های داخل قصه ها اند؟ اگر آره چرا این همه فرق دارند و آدم را آلوده ی خطا میکنند، اگر نه این همه شباهت از کجا آمده است و مهمان ناخوانده ی این لحظه های پر هیاهو شده است...

و من ، دختری که عاشق باور کردنِ نشدنی ها هستم،عاشق رویاپردازی ها و پرت شدنم در جایی دور اما نزدیک، به نزدیکی خیالم،هستم،باید چه کنم؟باید فرار کنم از این جریان ناخوانده؟!

مثلا در قصه ها هر حرکت و نگاهی تحلیل دارد.قصه ها وقتی به آینده شان میرسند، میتوانند برگردند و تک تک نگاه هارا ترجمه کنند.میتوانند با سند و مدرک بگویند که این اتفاق دلیلش این بود.و چه راحت میتوانند آدمها را عاشق کنند.با کوچکترین حرکت.و چه راحت میتوانند شاهزاده را عاشق گدا کنند.وچه راحت میتوانند گدا را آنقدر قدرتمند جلوه دهند که از شاهزاده با اسب سفید خوشش نیاید!!!

همیشه به این همه قدرتمندی قصه ها و حس حاکمیتشان غبطه خوردم.گاهی دوست داشتم به استخدام این رئیس با صلابت دربیایم و بشوم آدمی درست مثل آدمهای قصه ها.دوست داشتم دختری میشدم که با یک حرکت آن هم غیر منتظره ، با یک نگاه نظر آن محبوب دور از دسترسش را جلب میکرد.و بعد آن محبوب دور از دسترس جلب این همه سادگی و بی آلایشی دختر میشد و بعد عاشق میشد و بعد ...

قصه ها اگر خودشان ، جدا از شخصیت های درونشان، شخصیت داشتند، میتوانستند بشاش، غمگین،افسرده یا الکی خوش باشند.بشوند ظرف و آدمهایی را که در دلشان جای میدهند به راحتی تبدیل به مظروف کنند.دوست دارم روزی برسد که با این ظرف نامحدود این قصه های پراز یکی بود یکی نبود، جلسه ای فوق محرمانه بگذارم ، و ازشان بپرسم اهل کجا هستند.بگویم شما ای قصه های عاشقانه، آیا میشود بگویید عشق یعنی چه؟آیا میشود قصه ای بگویید خلافِ قصه هایی که مارا به خواب میبرد،مارا از خواب بیدار کند؟

نمیخواهم فکر کنم قصه هارا هم کسانی بوجود می آورند.من دوست دارم برای قصه ها ذاتی جداگانه تصور کنم.

نمیخواهم شخصیتی بین این همه شخصیت های قصه ها می شدم.فکر هایم را کردم.دوست نداشتم در گردباد قصه ها بگردم.دوست داشتم چیزی میشدم که به قصه ها ربط داشت.چیزی مثل کلاغ.که دعای بچه ها پشت سرم بود.چون قرار است هیچ وقت به خانه نرسم.شاید کسی هنوز نداند، وقتی که من به خانه برسم، همه ی قصه ها تمام خواهد شد.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۳۰
الهام اسماعیلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی