یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
۱۸ مهر ۹۹ ، ۱۰:۰۷

سالی که گذشت

معمولا روایت یک سال رو دم‌دمای عید مینویسن. وقتی تو حال و هوای نوروزی و هوایی میشی که اوه یه سال از عمر من گذشت و بذار ببینم چطور گذشت و میشینی به مرور و ورق زدن برگ برگ از سالنامه ای که تو ذهنت ورق خورده. من اما دچار به سندروم این همون آخرین دفعه س، این آخرین باره و این همون آخرین لحظه س، هستم و شاید فرداهمون تحویل لحظه ی کهنه به نو باشه!

پارسال این موقع داشتیم برنامه ی سفر میچیدیم. بریم شمال. من کارای دانشگاه رو کرده بودم دیگه یه جورایی فارغ التحصیل شده بودم. رفتیم. من درگیر جزئیات شدم. لذت بردم. برگشتیم. به کمک ملیکا به عنوان کارآموز توی یه شرکت مشغول شدم. چهار نفر بودیم اونجا. علی پور و ملیکا و یزدیان. خاطرات آروم و خوبی بود. آبان که به آخر رسید رفتم کلاس ام سی اس ای. شاد و پر مغز و باحال. استادمون خیلی باحال بود و خیلی شاد میشدم سر کلاس. اون روزا روزای ناامیدی و بی انرژی من بود که هنوزم باهامه. البته الان به صورت احمقانه ای به رویاهام امید دارم! کلاس اون روزا واقعا شادی آخر هفته های من بود. کلاسم تا شش ماه طول کشید. یه زندگی بود. حس میکردم از پسش برمیام. حس میکردم دارم میفهمم. حس میکردم توش خوبم. و این چیز شگفت انگیزیه که حس کنی توی یه چیزی خوبی.

دیگه بقیه روزا مثل هم بود. آخرای سال زمزمه ی کرونا پیچید. اولش کتمان و پچ‌پچ و شایعه بود. اولش 10 نفر فقط تو بی آرتی و مترو ماسک میزدن. اولش یه هیجان و کنجنکاوی بود که پیچیده بود تو رگای شهر. بعدش یهو آخرای زمستون خبر از قم اومد که گرفتن. زیاد شد زیاد شد. 30 نفر ، 50 نفر ، رسید به تهران و الان روزی 3 هزار نفر میگیرن و روزی 200 نفر فوتی میکنن. دیگه این اعداد شده یه مشت عدد. اولاش درد داشت. الان دیگه به کمتر چیزی حس دارم. مراقبت میکنم. نگرانم. ولی زیاد بهش فکر نمیکنم. از همون موقع به موجودات ماسکیِ مجهز به پیس پیس های هر ده دقیقه یک بار شدیم.

اون اوایل باز بعضیامون جو گیر شدیم از بس شستیم و رفتیم، پوستای دستمون مریض شد و بیماری های پوستی گرفتیم. بعدش دیگه معمولی تر شدیم. بعدشم اونقدر معمولی شدیم و خسته شدیم که دیگه مراقبت های معمولی هم رها کردیم و خودمونو انداختیم تو بغل ویروس.

منتظر تابستون شدیم. میگفتن کرونا از گرما بدش میاد. ولی خب گربه هایی هم هستن که از حموم کردن خوششون بیاد! بدش هم میومد موند. نرفت. اول سال فر میکردیم تا شهریور میمونه پیش خودمون میگفتییییم اوووووووووووو چه دور. نه بابا!

اما شد. بیشتر از اونم طول کشید. نصف چهره هامون پنهان شد. وقتی آدما ماسکشونو میووردن پایین خیال پردازی هامون راجع به چهره هاشون که ادامه ی چهره ی پنهان شده شونو تو ذهنمون نقاشی میکشیدیم، به هممیخورد و یه جورایی شوکه میشدیم از حدس های اشتباهمون و از یه روی به بعد این بازی هم برامون عادی شد.

اوایل فروردین با حس قدرت از کارم اومدم بیرون. واقعا حس قدرت داشتم. حرفایی که هیچوقت فکرشو نمیکردم زدم. مسیری باحالی رو پشت سر گذاشتم و بعد از اون یه جوری پیش رفت که انگار آدم خاصی ام. انگار که یکی از یه جا اگه با دلخوری بذاره و بره و اونجا قراره دیواراش ترک برداره و این داستانا :))

صبر کردم کلاسم تموم شه. مرداد رفتم سر کار جدید. به مردم سراسر ایران درمورد مشکلات اینترنتی شون کمک میکنم و اوایلش خیلی گریه میکردم و حس ضعف داشتم. اما از همون اولش نمره کامل میگرفتم و فکر میکن اشتباهه. چون تماسای درستمو اتفاقی گوش کرده بودن. اما واقعا حس میکنم کارم درسته چون با دردشون درد  میکشم و تا جایی که زورم میرسه بهشون کمک میکنم و وقتی مشکلشون حل نمیشه انگار ککه اشتباه از من باشه وجودم پر از درد میشه.

این درد کشیدنا داره خسته م میکنه. فکر میکنم اینجا هم نتونم بمونم و برای خودم یه ددتایم گذاشتم. اجازه میدم اولین بار از یه جا عیدی بگیرم و بعد که این فرصت رو به خودم دادم یه فکری به حال دردهایی که بهم تحمیل شده میکنم و یه جایی جاشون میذارم و میذارم بهم کمک کنن تا آدم بهتری بشم.

اواسط تابستون تصمیم به فروختن خونه گرفته شد و خرید خونه. غریبه هایی که به عنوان خریدار میومدن تو خونه ی قشنگمون و براندازش میکردن. بعضیاشون وقیحانه بعضیاشون با خجالت. خیلی بدم میومد.پولمون کم بود. سر دنبال خونه گشتن واقعا داشتم ناامید میشدم. پولمون به خونه هایی میرسید که دوستشون نداشتم. محله هاشون، حسشون، نقشه شون. من تو کوچه ها پرسه میزدم خونه های نوساز رو پیدا میکردم ولی خب گرون بودن. یه روز با مامان که هیچ وقت امیدشو از دست نداد خونه ی الانمونو پیدا کردیم. طبق معمومل بابا استرسی شد. شرایطش یه ذره سخت بود. اول شهریور اسباب کشیدیم. شب اول دهشتناک بود. همه وسیله ها رو هم. به منم مرخصی نداده بودن. سخت بود. تا سه هفته همه چیز به هم ریخته بود. الان که وسطای مهره همه چیز آروم شده.

الان پر از غرم. شادیمو گم کردم. خستگی کار زیاده. کاش میشد همین پول رو از پادکست عزیزم دربیارم. چون موقع ساختنش واقعا شادم.

نوشتن خوشحالم میکنه. امیدوارم زبان هایی که میخونم رو به مقصد برسونم. ترجمه کنم کتاب بنویسم. و همچنان امیدهام رو احقانه بغل بگیرم.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۱۸
الهام اسماعیلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی