یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
۱۶ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۹

گوبلین*

مردی بود که نزدیک به هزار سال عمر داشت. در حال و اکنون ما زندگی می‌کرد و در حال و اکنون زندگی نسل های ثبل ما زندگی کرده است و در حال و اکنون نسل های بعد ما هم زندگی خواهد کرد. هزار سال پیش که به دنیا آمد، انسان بود. یک انسان عادی با وظایف و مسئولیت های خودش. شغل خودش را داشت. وابستگانش را داشت. دغدغه‌هایش را داشت. اما بعد از کشته شدنش توسط یک شمشیر در قلبش، در سی و دو سالگی، تبدیل به موجودی شد که نه انسان بود، نه شیطان و نه خدا.

قدرت هایی را پیدا کرد که ماورای قدرت یک انسان بود. کسی دیگر نمی‌توانست به او آسیب بزند. میتوانست روح ببخشد، زندگی ببخشد، آسیب بزند، آینده را ببیندو... اما او خوب بود و البته خسته. شمشیر هنوز در قلبش جان داشت با این که نامریی بود. گاهی به شدت در می‌کشید، او نمیتوانست شمشیر را خارج کند و می‌دانست تنها کسی که می‌تواند عروسش است، عروسی که روزی به او علاقه مند خواهد شد.

دختری بود که که وقتی که در شکم مادر بود، مادرش تصادف می‌کند و در حالت سختی که قرار داشت با تمام وجود از خدا درخواست معجزه میکند تا فرزندش را نجات بدهد.گوبلین به او زندگی میبخشد. و از آن پس دخترک تبدیل به روح گمشده می‌شود. روحی که قرار بود به عالم دیگر برود اما در هستی گم شده است و فرشته ی مرگی به دنبال اوست. دخترک میتواند روح هارا ببیند. او در نه سالگی مادرش را از دست میدهد و تنها میشود. و تا هجده سالگی آرزو نمیکند و شمع تولدش را فوت نمیکندو با تلاش اما غصه ی فراوان روزگار میگذراند. در تولد هجده سالگی اش شمع تولدش را در اوج تنهایی فوت میکند و گوبلین ظاهر میشود. بله این رمز بین او و گوبلین بود. با خاموش کردن هر شمعی گوبلین نزدش ظاهر میشد. بله، او عروس گوبلین بود.

گوبلینی که هزار سال منتظر او بود. مردی که وقتی غمگین بود باران میبارید. هزار سال انتظار تا شمشیر از سینه خارج شود و ناپدید شود و آرام بگیرد. اما این تازه آغاز ماجرا بود.گوبلین و فرشته ی مرگ و دخترک کم کم با هم دوست میشوند. به هم کمک میکنند. سختی میکشند. صبوری میکنند. فرشته های مرگ رازی دارند. آنان انسان هایی هستند که در زندگی قبلی شان حق زندگی کردن را از خودشان گرفته اند و در این زندگی در نقش فرشته مرگ به انسان ها کمک میکنند تا به عالم دیگری بروند با این هدف که قدر زندگی کردن را متوجه بشنود.


گوبلین و دختر عاشق هم شدند و تصمیم گرفتند در کنار هم باشند. اما دست تقدیر اینطور برای آن ها نمیخواست. اما آنها در نهایت همه ی جدایی ها و نشدن ها دست آخر تقدیرشان را نوشتند و بعد از صبوری، به هم بازگشتند. 

که اگر متعلق باشی به شهر عشق کسی، هیچ کس نمیتواند قلمرو تو را از تو بگیرد حتی مرگ!

و من مدام به مردی فکر میکنم که وقتی که غمگین بود، بر سر شهر، باران می‌بارید. چقدر شبیه تو. چقدر عجیب که گاهی بی دلیل اشک میریزم و عمیقا فکر میکنم این تو هستی که دور از من در تنهایی ات غمگینی و غمت مرا می باراند....



* برگرفته از یک سریال کره ای به اسم گوبلین.

گوبلین در زبان انگلیسی به معنای جن.

goblin

الهام اسماعیلی
۱۶ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۰۷

تجویز

کتی من میگه: من خیلی مغزم پره. دیگه جای اطلاعات و داده های جدید رو نداره. برای همینم فقط روزگار میگذرونم. خسته ام. بی انرژی ام و در پایین ترین سطح انرژی ام. میگه باید خالیش کنم. باید بریزم بیرون اطلاعات اضافی رو. باید باهاش حرف بزنم. و زیاد بنویسم. ابراز احساسات. بیان روزمرگی ها. و دوستی با واژه هارو برام تجویز کرد.

گفتمش: خیلی وقته ننوشتم. منی که عاشق نوشتنم. دارم غرق میشم تو جدا افتادن ازش. و داره منو میبره به دیاری که بهش میگن مرگ تدریجی. وقتی لحظه هاتو فقط با این امید بگذرونی که کاش زودتر تموم شن تا به لحظه ی بعدی برسی، حتی اگه تو ناامید نباشی، حتی اگه آدم خوشحالی هم باشی، بازم داری کم کم میمیری. ننوشتن، منو کم کم میکشه. مغزمو باید بیشتر خالی کنم. این منم!

الهام اسماعیلی
۱۰ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۵۷

سوار بر موج

تا چند وقت پیش فکر میکردم اگر بخوام اوضاع کنونی رو به چیزی تشبیه کنم، اون دریا باشه. 
گاهی آروم. گاهی خروشان و مواج.
بعدش فکر کردم خب اگر روزگارمون دریا باشه، و امواجش اتفاقات روزمره مون، ما وسط این دریا چه نقشی داریم؟
ماهی اگه باشیم، نباید بذاریم موج ها جهت و مسیر زندگیمون رو مشخص کنن و مارو از اهداف و رویاهامون دور کنن باید از سطح به عمق زندگی بریم و مسیرمون رو همه ی توان ادامه بدیم چون اگه خودمون رو بسپریم دست امواج خروشان، ممکنه دچار شوک بشیم، دردمون بیاد، یا حتی دریا مارو به ساحل پرت کنه جایی که دیگه نفسمون بالا نیاد!
ساحل اگه باشیم، موج ها محکم خودشون رو به ما میرسونن. بلند میخندن. و از اینکه ما نمیتونیم جلوشون رو بگیریم و دل گرمیم به شن های گرممون، احساس قدرت میکنن! اما خب اینو میدونیم که یه ساحله و موج هاش. یه دریا و امواجش. یه زندگیه و غم ها و شادیهاش. موج ها اگر نبودن، ساحل خیس و مطبوع نمیشد، اگه موج ها نبودن، ردپاهای برجا مونده هیچ وقت پاک نمیشدن تا جای خودشون رو به ردپای جدید بدن. این روزها اما انگار موج به موج هم نیست درد دل ساحلی ما. ما ترسیده خاطر از اومدن یه سونامی بزرگیم. موجهایی که به هم میپیوندن و یه موج بزرگ به ارتفاع چند ده متری ایجاد میکنن چه بلایی میتونه سر یه ساحل و درخت هاش و ماسه هاش بیاره؟! اما خب فکرشو بکن، موج دریارو بگیری از ساحل. ساحل اون وقت ساحل نمیشه. میشه کناره ی مردابی، برکه ای تالابی چیزی. هویتش رو از دست میده بی صدا و ضربه ی امواج. که هیچ کسی جز ساحل نمیدونه موجها با همه ی جوش و خروش و نامهربونیشون، صدای آرامش بطن رحم مادر رو دارن برای جنین، انگاری که مشکلات با خروشیدنشون بر سر روزگارمون زیر لب زمزمه کنن: خدایی هست ، خدایی هست و خدایی که در این نزدیکی ست!

اما ، میشه جای تشبیهاتمون رو هم عوض کنیم. کی گفنه قانونه که ناملایمات لزوما موج باشن؟! شاید بشه گفت که مشکلات امروزِ روز ما مثل صخره هان. بزرگ. سخت. پرغضب. غیرمنعطف. خشن. بُرنده. حالا بیایید ما موج باشیم. هرکدوممون یه موج. موجهایی که هر کدوم با یه قدرت و توان و شدتی، مدام و خالی از ناامیدی، به جنگ با صخره ها میرن و به آغوش دریا بر میگردند و نفس تازه میکنن برای دور بعد. که ما اگر موج باشیم و با هم باشیم میتونیم صخره هارو شکل بدیم. این چیزیه که طبیعت ثابت کرده.
الهام اسماعیلی

آخرین پست من تقریبا یک سال پیش بود. امروز ده خرداد سال نود و هفته و اعتراف میکنم همیشه یه گوشه ذهنم دلم برای اینجا می‌تپیده. الان ساعت دو دقیقه مونده به چهار عصره و پانزدهمین روز از ماه رمضانه. هوا بارونی و رعد و برقیه همونجور که من عاشقشم. وبلاگگی رو که داخلش برای عموم که بهش میگم بابالنگ دراز نامهه مینوشتم رو گم کردم و هرچی هم اسم سردرش رو میزنم اصلا گوگل بالا نمیاد معلوم نیست چه کردن با نت عزیز ما.

هنوزم دوستش دارم قریب به شش ساله. و هر چند وقت یه بار اتفاقی میوفته که حس میکنم از دستش دادم. دیشب هم این اتفاق افتاد ولی  حسی که داشتم مثل دفعه های قبل نبود. من فرو نریختم و فقط شونه بالا انداختم و آهنگ گروه خواننده ی کره ای که اسمش اکسو هستش رو پلی کردم. بعد سحر و وقت نماز صبح و درست وسط قنوت اسمشو اووردم و سراغشو گرفتم و تکلیف خواستم ! بعدشم خواب دیدم که به چشم دنبالش میگردم و یهو میاد و رو زمین دایره میکشه که این من و اونم تویی من دنبال توام و تو دنبال منی واسه همینه که نمیرسیم هی.

که منم زدم زیر گریه و گفتمش خب پس وایمیستم به صبوری تا که برسی و بعدشم تنگ درآغوشش گرفتم چشمام وا شد رو واقعیت! حالا تعبیرش چیه و ربطش به غرش الان آسمون چیه و اینکه بازم دو ساعت پیش براش دکلمه شمس لنگرودی فرستادم و بازم هیچی نگفت رو نمیدونم! فقط میدونم حالم خوبه و انرژی اینو دارم که کارای خوب و خفنی انجام بدم و یواشکی بازم حواسم پرتش باشه!!

میخواستم برم تو اینستاگرام و کانال تلگرامم چهار تا متن بیارم اینجا که یعنی آره ماهم بله که نشد همه چی فیلتره و تو نمیتونی آدمی رو که دو دقیقه پیش یه جا دیگه بودی کپی پیست کنی اینجا و پس شد آنچه شد.

الانم دلم میخواد برم زیر این بارون خیس شم. دلم نمیخواد رنگ گرفته و تاریک از پر ابر بودن آسمون باز بشه و فقط چتر اون باشه که یهو بیاد بالای سرم چتری که همیشه زیرش که وایسادم بر من باریده و بگمش که هنوز باران های بسیاری رو بر من چتر نگرفته ای و نذارم که باز مثل همیشه خیال رفتن کنه!

بعدِ از الان هم میخوام برم بشینم سر پروژه و داکیومنت درس دانشگام که دوروز سرش وقت دارم و اینطور که پیداست حجم اضافی اینترنت این ماه هم سوخت میشه چون که سایت دانلود سریال باز میشه و لینک دانلودش باز نمیشه. 

الان اون یه جاییه که داره برای بقیه یه حرفایی میزنه و بقیه از اینکه نشستن پای حرفاش خوشحالن و ذوق دارن و شاید اصلا صدای رعد و برق رو نشنوه و هیچ وقتم نفهمه یخرده دور تر از اونجایی که اونه یه من هست که داره به این فکر میکنه که خدا کنه که جای موتور با ماشین رفته باشه.

تهش اگر هیچی باشه که خب یه روزایی بوده که پر از یه چیزایی بودن. واسه همون روزا و اون چیزا ممنونم.

مینا میگفت دوست داشتن هر سرانجامی داشته باشه خیره تو زندگی هر کس.

و من همیشه میگم دوست داشتن اتفاقی نیستش که همه آدما بتونن تجربه ش کنن.

الهام اسماعیلی
۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۲

من پیش از تو و من پس از تو

تو یهو می‌شی لوئیزای قصه. گرچه تاحدودی هم بودی. اونقدر که "پیش از تو" همونقدر روحت گل‌گلی و رنگی رنگی بود و هست. اونقدر که گاهی اصلن برات مهم نیست چیو با چی می‌پوشی و چقدر به هم میان. چقدر به هم اومدن فقط یکجا جواب میده. اونی که باید باشه، باشه:)

 لوئیزا کلارک باید کار پیدا میکرد و رسید به خونه ای که شبیه یه قلعه بود و مردی که فلج بود. اینجا مثلا سروکله ی تو کم کم پیدا میشه. اما هنوز تو اپیزود" من پیش از تو " هستیم. مردی که معلوله و نمیتونه زیاد تکون بخوره. منم اگه جای لوئیزا بودم عاشقش میشدم. اما هرکاری میکردم نذاره بره. شایدم خودخواهی رو میذاشتم کنار و مثل لو بدرقه‌ش می‌کردم. جای لوئیزا بودن خیلی سخته. تو میری. و من تنها میمونم. ویل مرد و لوئیزا تنها موند. اما پایان دلچسبی داشت با همه ی غمش. با وجود اینکه ویل مرده اما همیشه هست و خوشحالی لو رو از روزگارش انتظار داره. "من پیش از تو" اینجا تموم میشه. درحالی که من با تویی وجود نداشت:( همه چیز برمیگرده به قبل و بعد تو بدون اینکه تو صبر کنی تو لحظه ی بودنت!


"پس از تو" سخت تره. وقتی بخوایی نباشی همه چیز سخت تره. لو همه چیز واسش سخت گذشت .کارش و دهن به دهن گذاشتنش با رییسش. تصادفی که براش پیش اومد و قضاوت ها و ذهنیت هایی که مغزشو مچاله می‌کرد. اون دیگه دختر گل‌گلی و رنگی رنگی ای نبود اون تبدیل شده بود به یه روزمرگی نچسب که شکل یه پیرهن سفید بود با یه شلوار لی دمده.

اما لی‌لی همه چیز رو ریخت به هم و پشت بندش همه چیز رو ساخت. لی‌لی دختر ویل. دختری که خود ویل هم خبر نداشت قراره این قصه رو از نو بنویسه. حالا گلها رنگ گرفتن و لو لباسای قدیمیش رو میپوشه. اون فکر میکنه که باید به اون مرد آمبولانسی بیشتر فکر کنه. اما قراره دور شه از این قصه و سفر بره. و هنوز فرصت برای تجربه های زیادی هست.


"پس از تو" تلخه و کل شیرینی‌ش اینه که حواست بهم باشه. و از روزگارم لبخند و آرامش انتظار داشته باشی در حالی که خودتم آروم میونه‌ی نبودنت، لبخند می‌زنی...:)


#الهام_اسماعیلی


پی نوشت: فیلم رمان من پیش از تو هم ساخته شده:)


#من_پیش_از_تو #من_پس_ازتو
#جوجومویز #مریم_مفتاحی #نشرآموت

الهام اسماعیلی
۲۲ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۹

سودای یک خاطره مرموز

دبستان بودم که به این خانه آمدیم. خانه ما چند خانه آنورتر از اولین چهار راهِ کوچه بود. نرسیده به چهار راه، خانه ای بود با یک در سبز با یک عالمه برچسب تبلیغاتی تخلیه چاه! صاحب این خانه یک پیرمرد تنها بود که همیشه با عرق گیر و زیرشلواری صبح ها ، عصر ها و شب ها، روی یک صندلی دم همان در سبز، داخل پیاده رو می نشست. پیرمرد موهایی بسیار کم پشت داشت با محاسنی سفید به قد متوسط و یک عینک کائوچوی قهوه ای قاب بزرگ هم داشت که بندش را دور گردنش می انداخت. من اسمش را گذاشته بودم پیرمرد مرموز.

دبستان که بودیم داستان اجنه زیاد برای هم تعریف می کردیم و به طبع زیاد هم می ترسیدیم. و از صدقه سر همان داستان ها هم کابوس زیاد می دیدم. پیرمرد گربه زیاد داشت، تنها بود، عجیب بود و همین باعث می شد که با ذهن کودکانه ام اورا وصل کنم به همه ی ترس هایم. اهالی کوچه اورا تکریم و احترام می کردند و جواب سلام و احوالپرسی اش را می دادند، اما من قدم هایم را تند می کردم، این آخری ها که دیگر ترس کودکی هایم را فراموش کرده ام، دوست داشتم به او سلام کنم اما باز هم نمیشد. عادت شده بود. عادتی که دیگر به آن باور نداشتم فقط انجام دادنش آرامم می کرد.

 هیچ بچه ای نداشت، خانه اش هیچ رفت و آمدی به خودش ندید.تا دست آخر همین یک ماه پیش، پیرمرد بی سرو صدا عینهو پیرمردهای قصه ها، غیب شد. درب خانه اش باز نشد تا اینکه خانه اش را خراب کردند تا از نو بسازند، شاید یک ساختمان شش طبقه ی دو واحدی با بالکنی فراخ!

دیگر در سبزی با یک عالمه برچسب تخلیه چاه وجود ندارد، دیگر جمیع گربه ها با یک جست روی دیوار خانه اش نمی پرند، دیگر قدم هایم از جلوی در خانه اش سرعت نمیگیرد، دیگر شب ها دنباله یک نقطه ی گریز از پنجره ی خانه اش به داخل نمی گردم، و دیگر هیچ پیرمردی از فاصله ی بیست متری توی کوچه با صدای بلند به من سلام نمی کند. این ها خاطره ای ست که با خاک یکسان شده است. خاکی که نرسیده به اولین چهار راهِ کوچه مان هنوز بلند است و برای اینکه سودایش را بخوابانند رویش آب می گیرند.

الهام اسماعیلی
۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۴

کیمیاگر

تو رویا داری؟ خب همه دارن. پس قطعن از خوندن این کتاب لذت میبری. سانتیاگو پسری چوپانه که چون به سفر علاقه مند بوده و گریزون از یکجا نشینی چوپانی رو انتخاب کرده. دنبال گنجش میگرده و مسیر خیلی طولانی ای رو طی میکنه و با یه عالمه اتفاق مواجه میشه. اتفاقاتی که اونو ناامید نمیکنه از رسید به رویاش. هرچقدرم که بقیه مسخره کنن یا سرزنش. اما در مسیر رفتن به سوی رویاش، حواسش هم به جهان پیرامونش هست و روح جهان را درک میکنه. در نهایت با یک کیمیاگر آشنا میشه که این آشنایی باعث میشه که شخصیت اول داستان، یک کیمیا گر بشه و در آخر به رویاش برسه. جالب اینجاست که پائولو کوئیلو ، نویسنده ی کتاب، در این کتاب اشاره های فراوانی به خدا، دین اسلام و عقاید مسلمانان کرده.

من سعی میکنم کتاب هایی رو که میخونم بهتون معرفی کنم تا خودتون تصمیم بگیرید. اما این کتاب رو نه تنها معرفی میکنم بلکه خوندنش رو پیشنهاد اکید هم میکنم.عالی بود. چرا نشه که به رویاهامون برسیم. فقط باید خوب نگاه کنیم و دنبال نشونه ها باشیم. هیچ چیز اتفاقی نیست!


#کیمیاگر

#پائولو_کوئیلو

الهام اسماعیلی
۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۱۲

سه شنبه ها با موری

هیچ وقت خبر نمیکند. هیچ کس از زمان فرارسیدنش خبر ندارد. هیچ فرمولی هم برای تخمین زدن آمدنش وجود ندارد. میچ البوم، در کتابش، از موری مینویسد. استادی معروف و کاربلد که به بیماری ای-ال-اس مبتلا میشود که به تدریج تمام بدنش را فرا میگرد و لا علاج است. و او انتخاب میکند. مردن و ناامیدی و بدبینی و نگاهی چرک آلود به زندگی را به روزگارش بپذیرد، یا اینکه از باقی مانده ی عمر به نحو احسن و با تمام قوا و شادی بهره مند شود: موری، استادانه راه دوم را انتخاب میکند.

میچ از شاگردان موری است. شاگردی که پس از سال ها ، توسط رسانه ها از استاد دیرینه ی خود با خبر می شود و سه شنبه ها روزی است در هفته که این دو با هم قرار گپ و گفت دارند. از هر دری سخنی. سخنانی که جان کلام اند. جان زندگانی اند. پر از نکته و درس. آنان مردمان سه شنبه بودند و روزی که کالبد موری را برای همیشه آرام گرفتن، در آغوش خود محو کرد. موری، در روز سه شنبه، با شادی و با تمام قوا با زندگی خداحافظی کرد.


#سه_شنبه_ها_با_موری

#میچ_البوم

الهام اسماعیلی
۲۴ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۲

میرا

کتاب را به پیشنهاد استاد نویسندگی‌م خریدم و به پیشنهاد یکی از دوستای ناب فرهیخته‌م نوبت خوندنشو جلو انداختم و در یک روز شروع و تمومش کردم. فضای کتاب تا حد خیلی زیاذی نزدیک به فضای کتاب 1984 جورج اورول بود. نویسنده، برای داستانش یک فضای تحت حکومتی مستبد رو تصویر کرده که دیوار خونه ها از شیشه ش و همه همدیگه روتحت نظر دارن. تنهایی جرم محسوب میشه و بهترین بودن در کاری هم جرم محسوب میشه و اگر دانش آموزی به طور مداوم شاگرد اول کلاس بشه، مجازات میشه!(خیلی این خوبه نه؟؟!). کسی که علاقه مند به فردیت و برای دوست داشتن دلیلی داشته باشه و تابع قوانین شخصی باشه بیمار شناخته شده و از طرف ناظرین سفید پوش مداوا میشه. فرد مداوا شده مثل عروسکی خواهد بود که نقابی را روی صورتش دوخته اند و احساسات و تفکرات و خاطراهایش را کم رنگ رو به نابودی کشانده ن. اما در آخر بعضی از این بیماران گرچه مداوا شده اند اما باز هم به بیماری خود، که بیداری ست مبتلا می شوند و نقاب هایشان در هم میشکند.

اما اگر تصمیم به خوندن این کتاب گرفتید باید بگم نثر کتاب، به شدت بی پرواست و شاید متعجبتون کنه.

#الهام

#میرا #کریستوفر_فرانک

#ترجمه #لیلی_گلستان

الهام اسماعیلی
۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۴۲

استخوان خوک و دست های جذامی

مجتمع خاوران. اسم یه ساختمونه با طبقه های زیاد. مجتمعی که قصه های اهالی شو محکم و سفت بغل کرده. مصطفی مستور خالق این قصه هاست. و "استخوان خوک و دست های جذامی" اسم این رمانه که 82 صفحه ست و ناشرش، نشر چشمه س.

ساختار رمان ساختار جالبیه. قصه های محصور در چهار دیواری های این مجتمع، بطور موازی پیش میره. به نظر من جذاب ترین شخصیت این رمان، دانیال‌ه. پسری که اگر بخوایی سطحی بهش نگاه کنی، انگار معلول ذهنیه اما در بطن ماجرا از همه بیشتر میفهمه و دغدغه های عمیقی داره. دغدغه هایی که وقتی سرشو از پنجره بیرون میکنه ، فریادشون میزنه.

اونجا که ملول و عباس با هم گلاویز بودن و ملول سعی داشت عباس رو به دستور بندر به قتل برسونه، بندر توی ماشین نشسته بود و رادیویی که روشن بود می گفت:

و در صفت دنیا فرمود: به خدا سوگند که دنیای شما در نزد من پست تر و حقیرتر استاز استخوانِ خوکی در دستِ جذامی.(امام علی ع)



#الهام

الهام اسماعیلی