یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۱۰

چهل نامه ی کوتاه به همسرم

همسرت نویسنده یا شاعر که باشد، قطعن روزگار متفاوت تری خواهی داشت. داغی دلخوری هایش را زیر سایبان واژگان خنکا میبخشد. برایت می نویسد. می سراید. متنش، شعرش، نامه اش، جاویدان میشود. در زمان . مکان. و مهمتر، در قلبت.

نادرابراهیمی، یک مرد همیشه عاشق است که نوشته هایش فواره ای از جنس عشق است که فقط فراز دارد. فرازی بی فرود. عاشقانه های ابراهیمی یک سیر صعودیِ بی بازگشتِ خواستنی ست. مسیری که نه فقط عاشقانه ست، بل تعالی روح و دستورات اکید زندگی ست.

فکرش را بکن، دفتری داشته باشد، و هرازچندگاهی، وقتی دلش تنگ است، یا دلت تنگ است، خطاب به تو، و فقط تو، در شرح احوال تو، و فقط تو، بنویسد.


#الهام


متن مقدمه کتاب:

همسرم میگوید: بنویس که رسم نوشتن و از طریق نامه حدیث دل گفتن و به مسائل و مشکلات جاری پرداختن را تو از آغاز جوانی داشتی، تا گمان نرود که تنها بوی تلخ مرَکب و صدای سنتی قلم به نوشتن وادارت کرده است.

و نوشتم.

الهام اسماعیلی
۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۱۷

باشگاه مشت زنی

کتاب باشگاه مشت زنی نوشته ی چاک پالانیک با ترجمه ی پیمان خاکسار را نشر چشمه منتشر کرده است. فکرش را کنید شاگرد مکانیکی باشید و تراوشات ناگهانی ذهنتان را روی کاغذ بیاورید و بعد از آن در قالب یک کتاب چاپ شود ، برنده ی جایزه ی کتاب اُرِگون 1997 شود و از کارگردانان معروف یعنی دیوید فینچر شیفته ی کتاب شما شود و فیلمی از روی کتابتان بسازد.

خانه ای که قدم به قدم تکمیلش کرده بود در لحظه ای منفجر شده بود و او حالا خانه ای نداشت. بی خوابی به روزگارش فشار می آورد و وقتی نخوابی، یعنی در شرایطی خواهی بود که نه بیداری نه خواب. یک گیجی مزمن ِ بی مصرف! او وقتی به انجمن سرطانی ها می رفت و آنهارا در آغوش میکشید و پا به پای ناامیدی هایشان می گریست آرام میگرفت و میتوانست بخوابد. اما حالا او جایی نداشت که بخوابد. یاد سفرش افتاد و آشنایی اش با کسی که صابون میساخت. تایلر دردن. باشگاه را با هم بنا کردن. باشگاهی با قوانینی خاص و مکرر.او نمی دانست، نمی فهمید که تایلر دارد خودش را در روزگارش حل میکند. او مشت میزد. دعوا میکرد. نه با کسی که در مقابلش بود. با همه چیزهایی که در زندگی اش با آن سرجنگ داشته و نمیتوانسته با آن بجنگد و اینگونه بود که این عطش جنگیدن باعث شد که باشگاه مشت زنی شعب مختلف پیدا کند. تایلر فکر های بزرگتری در سر داشت. پروژه ای خرابکارانه. هرج و مرج و بی نظمی. اما از یک جایی به بعد او متوجه جدایی ناپذیری تایلر از خودش میشود.

از یک جایی به بعد همه اورا تایلر خطاب میکنند. حتی کسی که او گمان می برد که دوستش دارد. مارلا. همان کسی که در انجمن سرطانی ها مثل خودش دروغ میگفت و تمکزش را برای گریستن به هم میزد و بی خوابش می کرد و شلوار های جین داخل خشک شویی را می دزدید و میفروخت. او وقتی میخوابید تایلر در کالبد او شروع به فعالیت میکرد. تایلر درونش بود که خانه اش را منفجر کرده بود. اما همه او را دیده بودند. همه او را میشناختند و هیچ کس حرفهای خود واقعی اش را باور نمی کرد.

اما "مبارزه تا وقتی که لازم باشد ادامه پیدا می کند..."


#الهام_اسماعیلی

الهام اسماعیلی
۰۵ دی ۹۵ ، ۰۹:۰۰

اتوبوسی به نام هوس

اتوبوسی به نام هوس، نمایشنامه ای است که شاهکار تنسی ویلیامز است که جوایز متعدد ادبی هم گرفته است. این نمایشنامه ، داستان دو خواهر را روایت میکند . استلا دارای زندگی مشترک و بلانش مجرد است و به تازگی با اتوبوس سفر کرده و به خانواده ی کوچک استلا پیوسته است. استانلی، همسر استلا ، به رفتار ها و چرایی آمدن بلانش مشکوک است و مدام با استلا درهمین مورد بحث میکند و در آخر خودش هم سوار اتوبوسی می شود که بلانش با آن به نزد خواهرش آمده بود.

نمایشنامه، مثل سیل سیال زندگی ، با نقش های خود، تخیل و اندیشه را بازی می دهد برای رسیدن به مقصد دریافت حقیقت. حقیقتی که در زیر سایه های پوشالی رفتارهای مصلحت اندیشانه پنهان شده اما پنهان نخواهد ماند.

آدمها برای زندگی، محتاج مرکبی هستند تا سوار بر آن ، جریان زندگی را بپیمایند و عده ای هم مسافر اتوبوسی هستند که نامش هوس است!



#الهام




اتوبوسی به نام هوس نمایشنامه معروفی است از تنسی ویلیامز، نمایشنامه نویس بزرگ آمریکایی که در سال ۱۹۴۷ نوشته شد. نمایشنامه‌ای که ویلیامز به خاطر آن، جایزه پولیتزر سال ۱۹۴۸ را دریافت کرد. از روی این نمایشنامه چندین فیلم سینمایی و تلویزیونی ساخته شده است. مشهورترین آن فیلمی به همین نام به کارگردانی “الیا کازان” است که “ویویان لی” بخاطر بازی در این فیلم جایزه اسکار گرفت. موضوع نمایشنامه و شخصیت‌های آن در دهه پنجاه در جامعه آمریکا، غیر‌متعارف و سنت‌شکنانه بود و کازان به کمک تنسی ویلیامز که خود فیلمنامه آن را نوشته بود، تلاش زیادی کرد تا آن را تا حد ممکن تعدیل کرده و با معیارهای اخلاقی سینمای هالیوود تطبیق دهد. از جمله موضوع همجنس‌گرایی یکی از کاراکترها که به کلی از فیلمنامه حذف شد.
تنسی ویلیامز زاده می‌سی‌سی‌پی است و فضای می‌سی‌سی‌پی و جنوب آمریکا که آکنده از الکل، رابطه جنسی و شهوت است بر آثار او سایه انداخته‌ است. او همانند بسیاری از کاراکترهایش، در مصرف الکل زیاده روی می‌کرد و سرانجام نیز به خاطر افراط در آن در سال ۱۹۸۳ درگذشت.

“اتوبوسی به نام هوس”، بر محور سه شخصیت اصلی استلا، استنلی و بلانش بنا شده. بلانش، زن تنها و درمانده‌ای است که برای دیدار خواهرش استلا به نیواورلئان می‌رود. استلا که در آستانه بچه‌دار شدن است، شوهری دارد که قلدر، لات‌منش و بی‌بند و بار است. او هر شب دوستانش را در خانه جمع کرده و آنجا را به قمارخانه تبدیل کرده‌ است. زمانی که استلا برای زایمان به بیمارستان می‌رود، استنلی از فرصت استفاده کرده و به بلانش که تنها در خانه مانده، تجاوز می‌کند.

الهام اسماعیلی
۳۰ آذر ۹۵ ، ۲۲:۰۶

عقد یلدا

قصه ی این یک دقیقه ی اضافه تر از هرشب چیه که تورو کرده محبوب دل همه و یلدایی که توی سال یکبار اتفاق میوفته و بین انار و هندونه و آجیل و شکلات و شکرخند آدمای خونه رقابت انداخته؟ چی شد یهو به فکرت رسید گل انار سنجاق کنی به گیسوی بلندت و لباس برف بپوشی و عروس خجالتی زمستون بشی؟ نشستی دونه دونه تو خونه ی پدری، ورق به ورق برگارو رنگ کردی و فرش راه زمستون کردی که دلشو ببری و چه خوب هم بردی. میبینی؟ انارهای درخت حیاط خونه مون دل ترکوندن از دلتنگی. کی بود اون که میگفت کاش دانه های دلمان مثل انار پیدا بود؟ ترکیدن دل درد داره. قیمت داره پیدا بودن. حالا تو قیمتی ترین اتفاق امشبی. چی شد یهو تصمیم گرفتی فقط یک دقیقه بیشتر زمستون رو معطل خودت کنی؟ فقط یک دقیقه. چطوری دل بستی به زمستون؟ همه میدونن اون سرده.خیلی. چطوری یه کوه یخ عاشق شده؟ چطوری میتونی از رنگای نارنجی و زرد و آب و هوای خل و چل و حساب نشده ی خونه ی پدری دل بکنی و اسیر یه عالمه سفیدی سرد بشی...؟رازت رو بگو. شاید تو دل ما هم یکی باشه که یادش،سوز داشته باشه!! اعتراف میکنم.دختر قشنگی هستی و من حسودیم شد. اما خب،خوبه که هستی. ببین، همه خوشحالن واسه عروس شدنت، یلدا. همه شادن و تو خونه هاشون واست سفره ی عقدی چیدن که با همه سفره های عقد بقیه دخترها فرق داره. انار و هندونه و آجیل و شکلات وحافظ و قرآن و گل و شمع هایی که هرم گرماشون یه قلقلکِ نرمه واسه زمستونت:) میشنوی صدای خنده هاشونو؟ همه دارن همین یک دقیقه بودنت رو جشن میگیرن و حواسشون به چمدون بسته شده ت نیست. و من؟ ومن... یه دقیقه بیشتر از قبل، مثل قبل ام و البته مثل همه ی شمع های بی پروانه، دلتنگ!

مبارک باشه یلدا جان، با آرزوی خوشبختی...


#الهام

الهام اسماعیلی
۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۴

ماتریوشکا

ماتریوشکا در لغت به معنای عروسک های تودرتویی هستند که از دل عروسک بزرگتر، عروسکی کوچکتر درمی آید تا جایی که کوچکترین عروسک قابلیت تجزیه شدن نداشته باشد.

نمایش ماتریوشکا، هشت اپیزود دارد که بر اساس هشت داستان کوتاه از آنتون چخوف است که طراح و کارگردان و نویسنده و تنها بازیگرش، پارسا پیروزفر است. اگر شما به دنبال کیفیت، مفهوم و فضایی گسترده برای اندیشیدن باشید و از قدرت تصویرسازی ذهنی خوبی هم برخوردار باشید از نمایش های یک نفره ، به خصوص ماتریوشکا لذت خواهید برد. تصورش را بکنید.نزدیک به دوساعت در هشت داستان متصل به هم و تو در تو غرق شوید و یک و تنها یک بازیگر در چیزی حدود 25 نقش مختلف، قدرت این مغروق ساختن شما را داشته باشد.

پارسا پیروزفر روی بروشور نمایش ماتریوشکا یادداشتی زیبا نوشته:

ماتریوشکا، بگو این بار چه کسی از پوسته ات بیرون می آید؟

امروز کدام چهره ات را می نمایانی؟



اپیزود اول: مرگ کارمند دولت

اوه باید براش توضیح بدم که سهوا توی مراسم اپرا عطسه کردم و پشت کله ش رو تفی کردم...

اپیزود دوم: چطور دیمیتری کولدارف یک شبه معروف شد؟

این روزنامه رو خوندین مامان بابا؟ من معروف شدم. توی این روزنامه نوشته شخصی به اسم دیمیتری کولدارف(منو میگه هااا) بعد از مست کردن جلو دروشکه به زمین خرد و درشکه درست از وسطش رد شد.

اپیزود سوم: محاکمه

اون بهترین وکیل شهره. همه ی پرونده هاش موفق بوده. ببین داره چجوری دفاع میکنه. اشک تو چشمای همه جمع شده.عه خانم شما چرا غش کردین...عه چرا خانم های اون طرف هم غش کردن!


اپیزود چهارم: جنون ادواری

کی من؟ازدواج؟اصلن.امروز میرم با پدر دختره صحبت میکنم....ببینید من، تحت تعقیبم، مجرمم، اختلاس کردم...چی میگید که عیب نداره.آهان.من یه دیوونه ام.من جنون ادواری دارم.الان میرم گواهی ش رو از پزشک براتون میگیرم تا مطمئن بشید من لیاقت دخترتون رو ندارم.

اپیزود پنجم: تسویه حساب

همین.تازه تشکر هم میکنی. من رسمن سر تورو کلاه گذاشتم و پولهاتو بالا کشیدم. چرا ساکتی؟چرا اعتراض نمی کنی و از حق خودت دفاع نمیکنی. اینطوری هرکسی میتونه حقت رو بخوره.

اپیزود ششم: زن نجیبی که از میان ما رفت

پدر گریگوری، چرا میخندید. همسر من یکی از نجیب ترین زن های شهر بود. بخاطر اینکه من کلک زدم. من خودم توی کل شهر شایعه کردم که زنم معشوقه ی رییس پلیس شهره. اون وقت دیگه هیچ مردی جرئت نمیکرد به زن من نزدیک بشه. من همتون رو سرکار گذاشته بودم...

اپیزود هفتم: شاهکارهنری

اوه دکتر کشلکف.شاید باورتون نشه.ولی جفت این شمعدونی هنری رو به طرز معجزه آسایی پیدا کردم.چقدر خدا دوستتون داره. راستی اون یکی شمعدونی که قبلن بهتن دادم کجاست؟


اپیزود هشتم:بوقلمون صفت

به حضرت بگید ک مراقب سگ شون باشن.اگر من نبودم ممکن بود بکننش تو گونی و بلایی سرش بیارن!

الهام اسماعیلی
۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۲

1984

کتاب ۱۹۸۴ به قلم جورج اوروِل نگاشته شده است. این کتاب درون مایه‌ی سیاسی داشته و به تعبیر نویسنده آینده را پیش بینی کرده است؛ آنطور که در مقدمه ی مترجم آمده است این کتاب چند ده سال قبل از سالی که عنوان کتاب است نوشته شده و بیانگر جامعه ی چند ده سال بعد است. کتاب ، کتاب خاصی است. آنطور که ذهن کاووش گر انسان سعی میکند بین جملات و واقعیت شباهت هایی پیدا کند!1984 بیانگر داستان زندگی شخصی به نام "سمیت" است که در دستگاه حکومتی که حزب نام دارد کار می کند. اما با قوانین مستبدانه ی این حکومت مخالف است و در ذهن منتطر فرصتی است که مخالفتش را اعلام دارد.  حال آنکه حکومت از وزارت خانه های مختلفی تشکیل شده و به شدت مردم را حتی در خصوصی ترین لحظه هایشان زیر نظر دارند و حکم اغتشاش گران مرگی ابدی ست.وزارت خانه های حزب ، وزارت صلح است که امور جنگ را بر عهده دارد، وزارت خانه ی عشق است یعنی مرکز فرماندهی پلیس افکار و مفتشین عقاید و دور نگه داشتن مردم از هم و کنترل روابط انسانی و عاطفی،  وزارت فراوانی است که بر امور جیره بندی و کم کردن محصول کشاورزی ناطر است و چهارم وزارت حقیقت است که به نشر تبلیغات و از بین بردن اسناد ودست بردن در تاریخ و تحریف آن و شست و شوی مغز ها می پردازد.

سمیت با دختری به اسم ژولیا آشنا میشود و به او عشق می ورزد؛ در حکومتی که عاشق شدن جرم است. و همین را اولین قدم جهت ابراز اعتراض می انگارد. او و ژولیا به گروه برادری که علیه حزب و حکومت استبدادی برادر ارشد است می پیوندد و موطف می شود قبل از هرچیز کتاب رییس گروه برادری که گلدشتین نام دارد را بخواند. اما در این کتاب مطالب جالب توجهی نوشته شده بود؛شعار های حزب شعار های عجیبی بودند که برای مثال جنگ صلح است یکی از آن ها بود. و توضیح آن هم این است که برای تطمیع  قشر کارگر و زمان کافی نداشتن آنها برای تفکر لازم آن است که ایشان دائما به کار سخت مشغول باشند. اما حکومت به این حجم از کارگر احتیاج ندارد بنابراین با جنگ های ساختگی و غیر واقعی همه ی آن چیز هایی که ساخته شده بود را از بین میبرند تا دوباره ساخته شوند و این به معنای صلح است! حزب ممعتقد بود که مردم باید زبان جدیدی بیاموزند که مشمول کلمات کمتری است با این هدف که اگر دایره واژگان مردم را محدود کنیم، قدرت فکر کردن را از آنان میگیریم. 

و در آخر سمیت و ژولیا به سرانجامی که خود به خوبی می دانستند گرفتار شدند. تلویزیون اتاق رفتار آنها را ضبط کرد و آنها دستگیر شدند. سمیت زیر شکنجه های سخت به تعبیر اوبراین که شخص شکنجه گر و همان کس که او را در گروه برادری پذیرفت ، روحش و مغزش را خالی از هر فکر و احساسی کردند و از حرفها و استدلال های خود کالبد سمیت را پر کردند. تا آنجا که دو به علاوه ی دو را پنج می دانست! در نهایت سمیت هنوز به شخص مورد نظر آنها تبدیل نشده بود چراکه او هنوز ژولیا را دوست داشت و در خواب صدایش میکرد.آنان سمیت را با بزرگ ترین ترسش مواجه ساختند در اتاقی که وحشتناک ترین اتاقی بود که همه از آن یاد می کردند. اتاق 101. بزرگترین ترس سمیت موش بود.و در حالی که موش های گوشت خوار و گرسنه را به صورت او نزدیک میکردند و او فقط به راه گریز فکر کرد و ناخواسته و بدون تصمیم فریاد زد من نه، با ژولیا این کار را کنید.

سمیت آزاد شد و شغل بهتری به او دادند.او حتی دوباره ژولیا را دید اما آن دو از دید حزب به دو انسان تابع تبدیل شده بودند و هیچ خطری نداشتند.آنها هردو به هم خیانت کرده بودند و هردو تغییر کرده بودند. سمیت میپنداشت در صفحه شطرنج همیشه سفید سیاه را مات میکند اما این بار سیاه او را مات کرد.آخرین جمله ی کتاب:سرانجام او بر خویش پیروز شده بود. او برادر ارشد را می ستود.




الهام اسماعیلی
۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۲:۱۱

ابراز بیزاری

ابراز احساسات یکی از لازم ترین هاست برای یک آدم زنده. و خب بد اومدن ها هم جز همین احساساته. من بدم میاد. من متنفرم . من بیزارم. یه بار . دوبار. سه بار... اما یکدفعه میبینی وقتی با یک آدم مواجه میشی اولین تصویری که ازش توی ذهنت نقش میبنده بیزاری هاش‌ه. هر دفعه که میبینیش یادت میاد که این آدم از فلان چیزها و فلانی‌ها بدش میاد.

گاهی وقت ها اونقدر این بد اومدنه پر رنگ میشه. که حتی دیگه دلیلش رو هم نمیخوایی بدونی. قضاوت نمیکنی. فقط دلزده میشی. و تو هم بدت میاد. از همه ی آدمهایی که بد اومدن‌هاشون رو بلند بلند فریاد می‌کنند. و با هشتگ نشونه گذاری میکنند درست کنار یاد خودشون، تا وقتی توی ذهنمون اسمشونو سرچ میکنیم، و یادشون رو مرور میکنیم بر میخوریم به دیواری سنگی و تراش نخورده ای که فقط بلده فاصله بندازه و روح آدم رو زخمی کنه و از همه ی بیزاری های دنیا محافظت کنه!

اگر برای متنفر بودن از اتفاقی، دلایل خودت رو داری. برای دوست داشتن همون اتفاق دلایل خودم رو دارم. بیزاری هات رو فریاد نزن، نذار آدما با بیزاری هات ، بیشتر از خودت و خوبی‌هات، خاطره داشته باشن.


#دوست_داشتن

#من_دوست_دارم_هرچه_را_که_خدا_خالق_آن_است

الهام اسماعیلی
۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۱:۱۵

اون چند نفر

اونا دوستش دارن. همشون یک نفر رو دوست دارن. اما اون چند نفر چند برابر تعدادشون رفتار های مختلفی دارن در برابر محبوبشون. مگه نه اینکه وقتی پیگیرش باشی، وقتی نگرانش باشی، وقتی با لبخندهاش ناخودآگاه لبخند بزنی و نسبت به عکس العمل هاش حساس باشی، یعنی اینکه یه دوست داشتنی این وسط هست که زنده ست؟ که نفس میکشه؟

اونا دوستش دارن ولی دارن تموم سعی شونو میکنن که دوستش نداشته باشن. یا اینکه کسی نفهمه که دوستش دارن. اما بی فایده ست. دوست داشتن هیچوقت چیزی نبوده که بشه پنهونش کرد. دل اگه شکل یه چمدون در بسته باشه، دوست داشتن ها درست شکل پارچه های رنگی رنگی و گل گلی‌ه که از چمدون بیرون زده. تو مطمئنی که در چمدونت بسته س چون چیزی ازش بیرون نمیریزه ولی متوجه این نیستی که بقیه متوجه رنگ ها و طرح های احساساتت میشن.

اون چند نفر هم مثل من دوستش دارن. ولی رنگهای احساساتشون رو تکذیب میکنن. چجوری؟ به بدترین نوع. جوری که حس قشنگ دوست داشتن زخمی میشه، درد میکشه. شاید چون دوست داشتنشون معلقه و مقصدش رسیدن و رسیدنی نیست دیگه ازش مراقبت نمیکنن. دیگه مراقب این نیستن که چی دارن میگن. چجوری دارن قضاوت میکنن. فکر میکنن دوست داشتن شعور نداره که دورویی رو بفهمه و وقتی بفهمه میشکنه. تیکه تیکه میشه. میخواد بره ولی گیر کرده توی یه چمدون. اون وقت این پارچه ی خوش رنگ کم کم رنگشو از دست میده. کدر میشه و یواش یواش میپوسه.

چرا باید این قانون لعنتی مدام تکرار بشه و تصویر بشه: وقتی تو مسیر دوست داشتن نرسی، دوست داشتن تبدیل میشه به تنفر. ناخودآگاه میجنگی با اونی که یه روزی برات مهم بود وقتی میبینیش بهترین آدمی باشی که تاحالا بودی...

الهام اسماعیلی
۱۳ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۳

پنجره های تشنه

پنجره های تشنه، نوشته ی مهدی قزلی، سفرنامه ای به بهشت است. ضریح شش گوشه ی حضرت حسین (ع) بعد از ساخته شدن توسط مردم، سفری طی کرد تا زیر قبه ی حضرت، سایه بان مزار حضرت باشد. روایت این سفر از قم تا کربلاست و همه معجزاتش، همه داستان هایش، همه وقایع ش، دل می برد، جان میبرد. که این عشق حسین است که عالم را دیوانه میکند...


#الهام_اسماعیلی

#پنجرههای_تشنه

#مهدی_قزلی

الهام اسماعیلی
۱۳ مهر ۹۵ ، ۲۰:۰۸

پدر، عشق و پسر

قلم سید مهدی شجاعی، بی مثال است. وی معمولن در حیطه ی مذهبی می نویسد. پدر، عشق و پسر کتابی بی نظیر است از زبان اسب حضرت علی اکبر، که واقعه ی کربلا را برای مادر حضرت علی اکبر روایت میکند.

کتاب ده مجلس دارد و هر مجلس روح انسان را پر میکشاند به سمت و سوی کربلا. و این چشمه ی جوشان اشک است که منزل به منزل کتاب را می پیماید به قصد رسیدن به مقصد. مقصد عشق و معرفت حسین.


#الهام_اسماعیلی

#پدر_عشق_وپسر

#سیدمهدی_شجاعی

الهام اسماعیلی