یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۳

لذتی که حرفش بود

فکرش را بکن؛ به پیرامونت که نگاه می‌کنی، چیزهایی را می‌بینی که دیگران از کنارش با آسودگی گذر می‌کنند. فکرش را بکن؛ تو با نگاهت این نادیدنی های آشکار را قاب می‌گیری و به این فکر می‌افتی که کاش می‌شد این قاب ها را جایی، جوری، ذخیره کرد و زمانی با مرورشان رشته ی افکار امروز را به هم بافت و خاطره ای را زنده کرد.

و این این کاش زنده شد و حان گرفت، با پدید آمدن معجزه ای به اسم دوربین عکاسی.

لذتی که حرفش بود، کتابی جذاب و با نگاهی نو است که نویسنده اش خیلی ساده و روان و بسیار دلپذیر درباره ی عکاسی میگوید. نه عکاسی حرفه ای ، نه آموزش عکاسی، بلکه این کتاب از دغدغه های یک عکاس می‌گوید راجع به چگونگی هنر آفرینش ثبت یک لحظه، یک پیام، یک قصه، یک درد به وسیله بستن یک قاب و مجموعه رنگ ها و همه پیشنیاز های همیشگی.

و سکوتِ پر از صدا و حرف این عکس های صامت است که قصه های ناگفتنی، بلکه حس کردنی را واگویه میکند. عکس هایی که تورا وادارت میکنند بهشان گوش دهی. تجربه ی کتابِ لذتی که حرفش بود، پر از لذتی‌هایی ست، که شاید هیچوقت حرفشان نبوده و نخواهد بود:)



نشر چشمه

102 صفحه


عکس بیشتر از آن‌که "دیدم، ببین" باشد، " گفتم، شنیدی؟" ست. اما این گفتن و شنیدن اتفاقی‌ست که در سکوت می‌افتد. شاید بهتر بود به جای فعل گفتن، از نواختن استفاده می‌شد تا حتا درگیر واژه هم نمی‌شدیم. عکس می‌ماند و بی‌نهایت صدا، بی نهایت سکوت. سکوتی که بدیهی‌ست و به همین دلیل فراموشش کردیم.


الهام اسماعیلی
۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۵

نون نوشتن

وقتی در قلبت عشق به نوشتن جوانه بزند، دلت میخواهد سرک بکشی در ذهن همه نویسنده هایی که دوستشان داری و همیشه گوشه ای از قصه هایشان به تماشا ایستاده ای . حالا امکانی فراهم شده است که خارج از فضای قصه و داستان و روایت، یک راست و بی ابهام با فضای فکری و حتی رویاها و خوابها و دلنوشته های روزانه ی کسی که خوب مینویسد، آشنا شوی. امکانی در قالب یک کتاب برای اینکه نون نوشتن یک نویسنده را در میانه تفکراتش دریابی و با نون نوشتن های خودت مقایسه کنی...

محمود دولت آبادی نویسنده رمان بلندبالا و خوش آوازه کلیدر و رمان جای خالی سلوچ و رمان ها و قصه ها و یادداشت های دیگر، در نون نوشتن از کتابهایش، از سختی هایی که در زندگی شخصی متحمل شده است و از ایدئولوژی های خود میگوید . از خوابهایی که در فضای رمان هایش میبیند از احساساتش، یاس ها و امید هایش...سفره های هفت سین و سال نو و خانواده اش و نامردمی هایی که در حق خودش و هنرش شده است میگوید.

باید کتاب خوان حرفه ای باشید و حداقل یکی از آثار دولت آبادی را خوانده باشید و البته نسبت به فضای نویسندگی کنجکاو باشید تا بتوانید نون نوشتن را دریابید و حسش کنید و یادش بگیرید:)


نشر چشمه

216 صفحه


آن‌چه در این گاهی نوشتن‌ها آمده است در مسیر مدتی پانزده-شانزده ساله نوشته شده و هیچ کوششی به جهت تغییر یا تحریف آن چه اندیشیده و نوشته‌ام انجام نگرفته. خواسته ام هرآنچه در هرهنگام یادداشت کرده ام بیاید، از آن‌که خود بدانم در چه‌گاه چه می‌اندیشیده‌ام و شما نیز اگر خواستید بدانید!
دولت آبادی ۱۵ مهرماه ۱۳۸۸


فکر می‌کنم هنرمند باید بتواند در هر لحظه از زنگی خود، سه حالت عمده‌ی انسانی را در خود فراهم داشته باشد. یعنی در آنِ واحد، باور کودکانه، سرشاری و شوق جوان‌سرانه، تامل و بردباری پیرانه‌سر را در یک جا در خود داشته باشد تا بتواند متاثر بشود مثل یک کودک؛ عاشق و برانگیخته بشود مثل یک جوان؛ و در تامل و بردباری زندگی را و مسائل آن را بکاود و کار خود را بسنجد و بیازماید، مثل یک انسان پخته و دوراندیش.



:)

الهام اسماعیلی
۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۵۶

جای خالی عشق

گاهی وقت‌ها هم هست که میانه‌ی تَلی از کارهای نکرده و برنامه‌های عقب افتاده، با ساعد دست میز شلوغ ذهن رو خالی میکنی از هرچه کاغذ و تاریخ و وعده‌س. ذهنت رها که شد، مصمم می‌شوی سرزده و بی‌توقعِ برآورده شدن آرزوهایت یا پیش‌بینی فردایت، حافظ بخوانی. از صفحه‌ی اول، با صدای بلند، شمرده شمره... مصرع به مصرع عشق هضم کنی و شعر بنوشی. دفترچه ای برداری و بیت های کاربردی را یادداشت کنی تا به‌هنگام بی‌حوصلگی های خارج از موعد، مرورشان کنی:)

بعد از آن هم یکدفعه یادت بیفتد که خیلی بد است که تا بحال دیباچه سعدی را درست و حسابی نخوانده‌ای و کاغذ وقلم برداری و بنشینی به رونویسی از روی دیباچه:

"منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت..."

حکمت را نفس می‌کشی ، نفسی عمیق تر آنجا که میگوید:

" گِلی خوشبوی در حمام روزی/رسید از دست محبوبی به دستم

بدو گفتم که مشکی یا عبیری/ که از بوی دلاویز تو مستم

بگفتا من گِلی ناچیز بودم/ ولیکن مدتی با گُل نشستم

کمال همنشین در من اثر کرد/ وگرنه من همان خاکم که هستم"

و پر می‌شوی از حق و حقیقت آنجا که صدای خواندن خود را می‌شنوی که می‌گویی:

" حاجت مشاطه نیست روی دلارام را"

به شیطنت دلت ریز می‌خندی آنجا که میانه‌ی حکمت و ادب دلت عاشقانه می‌خواهد و بی‌گدار به رود خروشان عشق میزنی ، که عاشقانه های سعدی کم از عاشقانه های حافظ نیست. در انتهای روزی که این چنین گذشته باشد چه بر سر دل و روحت آمده؟

در انتهای این روز تو قد کشیده ای با آگاهی به اینکه جای عشق چقدر خالی‌ست...


الهام اسماعیلی

الهام اسماعیلی

- هِی پسر، تو اهل کجایی؟

+ یادم نمیاد!

- آرزوت چیه؟

+ میخوام با یه نهنگ دوست بشم.

- اما نهنگ ها بعد از مدتی از زندگی خسته میشن. فکر میکنند اگه خودکشی کنن و دیگه نباشن همه چیز قشنگتر میشه.

+ شاید بخاطر همینه که میخوام با یه نهنگ دوست بشم. میخوام بفهمم چه احساسی دارند. اونا خیلی قوی اند. چرا باید از این همه قدرت خسته بشن.

= هِی بچه ها!اون ماهیه چرا اونجوریه. مدتیه تو نَخِشم. بریم از تنهایی درِش بیاریم؟

+ اون خُله. فکر میکنه که باید از قانون های معروف تبعیت کنه. اون میگه چون همه میگن ما حافظه‌مون سه ثانیه‌س پس باید همو یادمون نیاد. پس باید حافظه‌مون سه ثانیه باشه چون مردم اینطور فکر میکنن. اما خودش یادشه چجوری غذا بخوره و وقتی یه بچه میاد بالای سرمون و می‌خواد از بینمون انتخاب کنه، جست و خیز کنه و نشون بده از هممون بهتره. بحث کردن باهاش بی فایده‌س!

- نمیخوام پُز بدم رفقا. ولی اینو باید ممنون پسر عموم باشیم.اون زیر دست یه محقق بود که داشت راجع به ما ماهی‌ها تحقیق میکرد. پسر عموم تموم سعی‌شو کرد به طرف بفهمونه که ماهی‌ها خیلی باهوشن و موفق هم شد. گرچه آخرش زیر دست همون محققه عمرشو داد به شما!

= اوه متاسفم! کِی این اتفاق افتاد؟

- سه ماه پیش!

+ مردم همیشه درگیر شایعه بودن. یادتونه؟ یه بار تو نژاد نوه عمه‌م اینا تصمیم گرفتن بزنه به سرشون. بشن عینهو ماهی گلی های خل وچل.خودشونو لوس کنن تا مردم بخرنشون و بعدش از خریدشون پشیمونشون کنن. اینقدر خودشونو بزنن به در و دیوار و بپرن بالا پایین تا اونایی که خریدنشون رو بترسونن وسفره هفت سین‌شون رو به گند بکشن. البته آخرش هم همشون زیر کابینت افتادند و مردند. آمارشو دارم بعد از اون حرکت مردم شروع کردن به زدن کمپین‌های جور و واجور که آی ماهی نخرین و اگه بخرین شما میشین عینهو اونایی که پلنگ میکشن!

- عین نهنگ ها خودکشی کردند!

= یعنی تو باهاشون موافقی؟ اما من همون حوض بزرگ وسط اون میدون یا همون استخری که توش بدنیا اومدم رو ترجیح میدم. آدما دنیای مارو تنگ میکنن. یه بار بچه که بودم مادربزرگم اومد به خوابم و برام خاطره تعریف کرد!گفت واسه اولین بار که انداختنش تو تنگ ، با یه دنیای خیلی بزرگ مواجه شد. داشت از ذوق زدگی تموم باله هاشو میکند! اما خب به کندن چند فَلس رضایت داد! تصمیم گرفت بدوعه تو این دنیای درندشت و پادشاهی کنه. خیز گرفت و با سرعت...که آخ.دردناک بود.بعدش فهمید دنیای بزرگ درَندشت‌ش، یه وجب جاییه که با شیشه محصور شده! دنیای گرد کوچیکِ شیشه ای!

+ خب من عاشق ماجراجویی ام! میخوام ببینم چه خبره. میخوام ببینم آدما به چی فکر میکنن. گرچه زیاد ازشون خوشم نمیاد! گرچه مخشون به شیشه نمیخوره، اما دنیاشون کوچیکتر از اونیه که حسش میکنن!!

- راستش منم آرزوم اینه که با یه نهنگ رفیق شَم!




الهام.

الهام اسماعیلی
۰۵ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۲۹

مگه نمیدونی عیده؟؟!!

تنهایی. کلیدٍ ورود به دنیاییه که همه‌ی چیزهای دنیایی درش ناپیدا و نامفهومه! و من درگیرٍ تنهایی، با سرعت فکر می‌کردم. وقتی حاضر می‌شی با سرعت فکر کنی، یعنی حاضری تن بدی به نشنیدن و ندیدن و حس نکردن! سرعت توی تفکر از قانون توازی پیروی می‌کنه. یعنی هرچقدر خطوط موازی فکرهاتو کنار هم بچینی با موضوعات مختلف، سرعت بیشتری به فکرت دادی. هرچقدر هم باسرعت تر فکر کنی، عجز بیشتری توی توصیف و با کلمه‌ها توضیح دادن فکرت رو داری!

در عین حال که داشتم به آدم‌ها و نقاب‌هاشون و اینکه خودشون هم گاهی از نقاب‌هاشون خسته میشن فکر می‌کردم، درگیر استدلال های ارائه نشده برای سوال‌های همیشگیم هم بودم. چرا درختِ توی مسیر همیشگیم، وقتی منو می‌بینه نمیتونه بگه: هِی ! رویِ تنه‌م یه جوونه زده و با شاخه هاش برقصه؟ یا اینکه: چرا همه چیز از یه وقتی به بعد سخت‌تر از اونی شد که هست؟ دلیل این فاصله ها و جاهای خالی چیه؟ و یا حتی اینکه چرا جاذبه راضی میشه مردم بخورند زمین؟ فقط بخاطر اینکه یه قانونه؟ (البته که بوجود اومدن هر سوالی، دلیل بر رد اون اتفاق نمی‌تونه باشه!) یا در کنار همه‌ی این سوال‌های با جواب های کلیشه ای، دنبال جای خدا می‌گردم تو زندگیامون.نه اینکه نباشه.هست.خدا که نباشه زندگی نیست. هممون میشیم یه مشت ماهی گلی، که توی تنگ همش میخوریم به دیوارای شیشه و دوثانیه بعدش یادمون میره و دوباره میچرخیم دور دنیایی که نمیفهمیم چقدر کوچیکه. نه اینکه ماهی گلی ها خدا نداشته باشن. دارن. حتی ممکنه از آدم‌ها هم بیشتر عاشق خداشون باشن. اما ما آدم‌ها گاهی خدامون روگم میکنیم.یا میذاریمش اون پشت‌مُشت های دلمون. چراکه سرمون شلوغ تر از اونیه که فکرش رو هم کنیم. خب ما اول باید با همسایه بجنگیم که چرا ماشینشو جلوی در پارکینگ ما پارک کرده. و بعدشم باید از قصد و غرض فامیل از فلان رفتار و بیسار حرف مطلع بشیم. باید دنبال جواب های دندان شکن و حتی دنده شکن بگردیم. و حواسمون باشه بقل دستیمون برامون زیر پایی نگیره تا نخوریم زمین و...

حتمن خدا درکمون میکنه که ما چقدر سرمون شلوغه و چرا هر روز بیست‌چاهار ساعته و اینقدر کمه!

در کنار همه‌ی اینها به کارهای نکرده‌م فکر میکنم.کتاب‌های نخونده.لبخند‌های نزده. دیدار‌های تازه نشده. ایده‌های اجرا نشده. همه‌ی تعویق ها و تاخیر ها و نشدن ها....

میدونی؟ اگه به اینهمه سرعت از ذهن و فکر برسی ممکنه یکدفعه حتی دیوار ها هم به حرف در بیان!این چیز قابل کتمانی نیست که دیگه غیر ممکن وجود نداره. بعدِ این همه فکر و دغدغه و سرعت و خیال، صاف رفتم تو دل دیواری که روش یه جمله نوشته بود:

مگه نمی‌دونی عیده؟




الهام.

الهام اسماعیلی
۲۹ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۹

غروب نودُ چاهار

امشب سرِ ساعت صفر عاشقی، شاهد یک غروب خواهیم بود. غروب سال نود و چاهار. سر ساعت هشت و دوازده ثانیه‌ی صبح هم طلوع سال نودو پنج. هشت ساعت هم بینش، عینهو سراب میمونه. مثل زمین‌های بین مرزی که معلوم نیست متعلق به کدوم کشوره! زمینی که متعلق به تاریخ نیست و فقط و فقط متعلق به زمانه.

اما این هشت ساعت، میتونه تو رو ببره ، تو موزه‌ی سالی که گذشت. دونه دونه خاطره ها رو از پشت ویترین‌هاشون بهت نشون بده و برات توضیح بده که این تصویر، این نقش، این اشک و این لبخند متعلق به کدوم ثانیه‌س از سالی که گذشت. و تو یه بار دیگه توی چند ساعت یا چند دقیقه و حتی چند لحظه یه سال رو زندگی می‌کنی. با نودُ سه و نودُ دو و نودُ یک و قبلتر هاش مقایسه‌ش می‌کنی و با دلت می‌شینی به صلاح‌ومشورت که به امسالت، چی لقب بدی؟

امسالم یه سال پر هیجان و پراز دوستی بود.اشکها و لبخندهایی از نقش بستنشون و جاموندنشون رو صفحه خاطرات دلم راضیم. آدمهایی که آمدند و رفتند. آنهایی که فکر می‌کردم دوست‌های واقعی هستند و نبودند و دوست‌هایی که واقعی تر و موندنی تر شدند در دهکده‌ی دلم.هیجان‌ها،استرس‌ها،ترس‌ها، دعاها،قهقهه ها...

نودُ چاهار عزیزم، تو قشنگ بودی و خواستنی روی نودُ پنج رو ببوس و برو توی صندوقچه‌ی خاطرات...

نودُ پنجِ هنوز نیومده، پراز امید و لبخند و خبرهای خوب بیا، عِطر خدا بر گردن و مچ بزن و لباس بهاری ات را بپوش بیا و بر تخت پادشاهی امسال بنشین...

غروب نودوچاهار و طلوع نودوپنج مبارک همگی:)


الهام اسماعیلی
۲۵ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۵

بهشتی که فرش می‌شود...

و خدا پیچیدگی را دوست می‌داشت! انسان را آفرید.

پیچیده تر. زن را آفرید.

و پیچیده تر. به زن قدرت فرشته بودن، در کمال آدمیت داد. اما بالهایش را برای روز مبادا وام گرفت!

و بهای آن بال پرواز، سختی بود. بهای این پیچیدگی تحسین برانگیز. در وجود زن، بذر بقای نسل را کاشت.

و زن، فرشته وار،مادر شد!

ایستاد و قدم برداشت بر روی فرشی که از ابریشمِ بهشت بود...


:)


الهام.

الهام اسماعیلی
۲۴ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۵

پاستیل!

این بازیِ رنگ هاست که تورو وادار میکنه قِل بخوری تو خاطراتت. بگردی دنبال اونایی که این طعمو دوست دارن و ببینی چقدر از خودت ، از کنارت، یا حتی از دلت دورند. که اگه دورند یه صدا میپیچه توحلزونی گوشت از طرف یه گوینده ی ناشناس: " کاش اونم اینجا بود" . می‎پیچه و تو، طعم ها و رنگهارو برای به انحصار خودت دراومدن، برای مزه مزه کردن و با هر مزه ، راهیِ یه خیال شدن، انتخاب میکنی.

مثلا وقتی داری ، تمشکی رو مزه میکنی، چشمهاتو میبندی و صاف میوفتی وسط اون روز بارونی که یهو چترشو پرت کرد توی باغچه ی کنار خیابون و چترش، سایه سر شد رو تن کاکتوس ها و دستتو گرفت و دویدید و خیس خیس شدید و خندیدید.عینهو دیوونه هایی که تازه از دیوونه خونه فرار کردن.

یا وقتی داری نوشابه ای رو مزه میکنی خیالت پهن میشه رو آسمون اون روز ، که خورشید بدجوری می‌تابید و یهو با شکم خالی دل تو و دوستت بستری شدن تو بیمارستان خواست و خواستید نوشابه بخورید و رفت ک حساب کنه ، نوشابه ش رو اینقدر تکون دادی تا بعد از باز کردنش یه حموم حسابی بره و فقط بتونه بهت بگه "دارم برات" .

اون یکی رنگوارنگه که اصلا نمیتونی تشخیص بدی چه مزه ایه درست مثل اون روزایی میمونه که نمیتونی بفهمی چته.فقط میتونی بفهمی یه مرگیت هست و چراش رو نمیفهمی.فقط پُری از نفهمیدن.فقط دوست داری تموم بشه و باز همه چی بشه مثل قبل.مثل همه ی اون وقتهایی که بود.

یه طعم هایی هم هست، که دوستشون نداری و حالتو بد میکنن.انگار میمونن سر دلت تا سر وقتش داد بزنن.تا دلت بگه اه، نمیخوام.تا بزنی زیر همه چی و بذاری بری.و بعدشم حقو بخودت بدی.طعم هایی که پر از خستگی اند.

و طعم هایی که هنوز وقت نکردی بری و امتحانشون کنی. اونا منتطر فرصت اند.که بشینن رو زبونت.بعضیاشون نقشه‌ی به دلت نشستن رو دارن و بعضیاشون هم نقشه های شوم خوش نیومدن به مذاقت رو.

آخ که زندگی هم چقدر دَم‌خوره با کِش اومدنِ پاستیل های رنگی رنگی ای که عاشق قصه هان...


:)

الهام.

الهام اسماعیلی
۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۴۶

گنجشکی که کفر میگوید، آدم است!

گرگ و میش صبح بود.خورشید داشت لباس طلوعش رو برای یه جشن طلوع دیگه می‌پوشید .گنجشک ها یواشی و بی سرو صدا همدیگر رو بیدار کردند.قرار هر صبحشون همین بود.بی صدا پر بزنند و تو تاریکی برن روی شاخه های همه ی درخت ها بشینن ومنتظر باشن.منتظر باشن تا خورشید خرامون خرامون قدم بزنه تو آسمون تا اونا بتونن خدا رو غافلگیر کنن.

گنجشک ها فکر میکردن خدا هر روز صبح زود ساعتشو با طلوع خورشید کوک میکنه تا از اول صبح به امور بنده هاش رسیدگی کنه.دعا هارو دسته بندی کنه.شکایت ها رو دونه دونه بخونه.شکر گذاری ها رو با لبخند مرور کنه ، گلایی که قراره امروز شکوفا بشن رو بیدار کنه و یه عالمه برنامه ریزی مختلف که البته گنجشکا همه رو دسته بندی کرده بودن و نوشته بودن تا یادشون نره که خداشون، چقدر کار داره!

گنجشکا هر شب نقشه میکشیدن که هر روز صبح یه هدیه بزرگ برای خدا بفرستند.یه هدیه با صدای بلند.اونقدر بلند که ار هفت تا آسمون بگذره و بره پشت در اتاق خدا.بره و خودش بگه من از طرف گنجشکا اومدم.اومدم تا بگم چقدر دوستت دارم و چقدر بیادتم ای خدا.اون وقت هم خدا صدای گنجشکا رو بگیره و آویزون کنه دم در و دم پنجره اتاق کارش تا هر وقت باد اومد صدای گنجشکا بپیچه توی بهشت توی هفت اسمون توی کهکشون و برسه تا خود زمین و قل بخوره تا خودِ گوش ِ خودشون!

واسه همین هر روز آسه آسه و بی صدا می‌نشستن منتظر طلوع تا بزنن زیر آواز و یکصدا قربون صدقه ی خدا برن.بی برو برگرد و متحد تا خورشید چشمک هر روزشو میزد، جیک جیک مستونشون گوش زمین و آسمونو کر می‌کرد.

اما یه روز، یه گنجشگکی اومد میون گنجشکا که یخرده فرق داشت باهاشون.صبحا خوابش میومد.و هدیه فرستادن واسه خداشو دوست نداشت.جای هدیه ، غر میزد که چرا خونش کوچیکه و دونه‌ش کمه.چرا آب حوض کثیفه و چرا جوجه ها زیادی غذا میخوان.دوره میگشت و به بقیه گنجشکا میگفت خدا که سرش خیلی شلوغه. با بلندگوی آدما هم داد بزنی و بگی ممنونتم و چاکرتم نمیشنوه چون داره بهشتشو رنگ میکنه.

میگفت و میرفت و بغ میکرد لبه ی پنجره ها و زل میزد به آدما.یه بار میرفت آرایشگاه ، یه بار میرفت پیرایشگاه.یه بار میرفت تو خیابون یه بار میرفت تو بیابون.خیره میشد به آدمایی که سر صبح جیک جیک نمیکردند و لنگ ظهر به زور بیدار میشدن.خیره می‌شد و پلک هم نمیزد.همه ش پر از چرا بود و نمیدونست چجوری به جواب برسه.یه روز تصمیمشو گرفت و یه آرزو کرد.آرزو کرد که آدم بشه.شاید اگر آدم میشد خوشبخت تر می‌شد! واسه همین یه روز گذاشت و رفت.بقیه نمیدونن کجا.اما بعضیا دیدنش که هر روز می‌رفت تا با آدما چایی بخوره و سر میز بحث سیاسی کنه! اما اینکه چی شد و چطور شد رو هیچ گنجشکی خبر نداره.

گنجشکا هم کلا زیاد محل گنجشگک نمیدادن.اونا فکر میکردن اونی که بینشونه و مِثلشونه، از خودشون نیست و فقط شبیهشونه!هروقت میدیدنش یواشکی توی دلشون ،تو فکر خودشون یه جمله ،یهویی می‌گذشت و می‌ترسوندِشون. کم کم از ترس، رسیدن به اعتقاد. اونا بخوبی فهمیده بودن که: گنجشکی که کفر میگه، آدمه!


صدای جیک جیک مستون گنجشکا، اول صبح، عبادتشونه که شکوفه میبنده سرپنجه ی هر شاخه ی درخت.تا شاید ببینیمش و بگیم شکر.

اما آدمی که کفر میگه چیه؟



23 اسفند نود و چاهار

:)


الهام.



الهام اسماعیلی
۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۸

اون عصبانیه!

شاید یکی از عیب های من زود و راحت عصبانی شدنم باشه.البته بر اساس معیار ها و اولویت های خودم.شاید چیزی که برای من مهم است برای شما مهم نباشد و بر عکس!اما وقتی کسی من رو عصبانی میکنه بر اساس شدت خشمی که نسبت بهش دارم اتفاقاتی میوفته.اتفاقاتی که هیچکس متوجهش نمیشه.برای افتادن همین اتفاقات اغلب از اینکه اون کسی که از دستش عصبانی هستم ، ازم دوره، خوشحال میشم.

تو تمام مسیری که تنهام.دارم راه میرم.یا با نیمچه اخمی از پنجره اتوبوس زل زدم بیرون با کمترین پلک زدنی، من اون طرف رو تصور میکنم که مقابلم ایستاده . من فریاد میزنم.همه ی حرفهامو با صدای بلند میزنم.بغض میکنم.زار میزنم.اونو و حتی خودمو میزنم.در رو محکم میبندم.کتابارو به هم میریزم.چند تا ظرف رو میشکونم.فریاد میزنم.فریاد میزنم.همه حرفهایی که هیچوقت نتونستم بزنم و بغض و گریه لعنتی امونم نداده و فقط سکوت کردم رو میزنم.بلند .خیلی بلند.

درصورتی که شما یه دختری رو میبینید که اخم کرده و خیره به بیرون از پنجره ی اتوبوسه.کم پلک میزنه.و تند تند چیزی رو که نمیدونید بغضه رو قورت میده و میله ی اتوبوس رو هر لحظه بیشتر فشار میده و توی ذهنش با جسارت تمام داره شهر رو به آتش میکشه، حرفهاشو میزنه،و فریاد میزنه.فریادی که توی واقعیت تبدیل میشه به یه سکوت خفه کننده!

چون اون عصبانیه!


الهام اسماعیلی