یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۹ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۲۸

صدای یک انزجار

اول دبیرستان بودم. نه سال پیش! معلم از نوروز و عید و دید و بازدید گفت. نظر خواست. بچه ها از بی‌حوصلگی و تکراری بودن و از این که کاش آدمها در تعطیلات برای خودشان بودند، نه در اسارت تعارف و عرف کلیشه‌ای، گفتن. حرفشون خیلی برام عجیب بود. پر از ذوق و اشتیاق بودم برای بهار. اون موقع ها آرزویی داشتم که الان به نظرم آرزوی سوخته س و الان آرزوهایی دارم که اون موقع ها بهشون میخندیدم.

نظر من الان، نظر همون بچه هاست که من فکر میکردم افسردگی گرفتن. که سعی میکردم با قشنگی های بهار و نوروز روبه روشون کنم.

من تازگی ها بالغ شدم! و همه ی این مدت داشتم سعی میکردم که آدمهارو قشنگ ببینم. ولی نتونستم. حالا تنهایی رو ترجیح میدم و همش به این فکر میکنم کاش آدمو به زور درگیر این دید و بازدید های پرحاشیه و مسخره و خالی از عاطفه و محبت نکنن.

الهام اسماعیلی
۲۷ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۱۳

سخنی با خودم

باید یه رازی پشت روزهای آخر هر سال باشه که این همه سنگین و بی رحم و سخته. دو هفته‌س دلم سنگینه. یهو یاد بدترین تجربه‌هام میوفتم و تنها چیزی که تو ذهنم نقش می‌بنده اینه که آره، تا تهش قراره همین باشه. همین که تا چشمه بری و تشنه برگردی، سرنوشت محتوم توعه. حالا من وسط قسمت عمیق استخرم و تو سر آب میزنم جای همه‌ی عاملین نرسیدن هام و ضعیف بودن‌هام و گریه میکنم و میشه یه چیزی تو مایه های اون شعرا که تو بارون گریه میکنم چون هیشکی نمیفهمه که گریه کردم و فلان.

همه از شروع دوباره حرف میزنن، حس و حال غالب میشه حس و حال برنامه های رادیوی اول صبح ولی این منم که میخوام فقط آهنگ گوش بدم و هیچ صدایی از دنیای واقعی نشنوم. من مدتهاست دارم تو دنیایی زندگی میکنم که خیلی از دنیای واقعی که جسمم هست دوره. این یکی از راز های خوشحالیم تو دنیای واقعیه! آره خوشحالم وقتی هرچی میخوام رو تو دنیای رویایی‌م دارم و باورشون دارم. به خیلی هاشونم رسیدم تو دنیای واقعی و این امید هنوز زنده س که ممکنه...


اما خب الهام بیا فعلا شکرگزار باشیم. بیا تو بغل خودم دختر جون!

الهام اسماعیلی

شب، اوقات عجیبی‌ه برای خونه. وقت خواب، که خونه به خواب می‌ره، همه اهالی خونه به خواب می‌رن و تو بیداری! سیاهی شب، میدوعه تو خونه، فرششو پهن می‌کنه رو اثاث‌ها، و صداشو زمزمه می‌کنه تو گوشت و از رازهاش می‌گه. به خودت می‌آیی می‌بینی وسط اون تاریکی‌ها داری یه چیزایی می‌بینی، گاهی خوب، بیشتر ترسناک!

انگاری تو این حال، خونه میره رو مود ماورایی‌ش، میتونه جزیی از کل دنیای ناشناخته‌ی دیگه باشه و تو، توی این دنیا تنهایی.

اما وقتی یکی بیدار باشه و تو پذیراییِ خاموش، کانال‌های تلویزیونی رو که صداش بسته‌س، بالاوپایین کنه،

یا همسایه‌ی طبقه‌ی چهارم ساختمون پشتی چراغ بالکنش که روبه روی پنجره‌ی اتاق توعه رو روشن گذاشته باشه،

یا جیرجیرک باغچه‌ی پرقصه‌ی همسایه از آخرین روز زندگی کوتاهش به آواز استفاده کنه،

باعث میشه خونه نره توی یه دنیای دیگه و همین‌جا رو همین زمین بچسبه به حوادث قابل پیش‌بینی و روزمره‌ی زندگی.

اما اگه بخواد بره به اون دنیا، تورو که بیداری و داری تاریکی‌ای رو که نور ماه مرموزترش کرده رو ورق میزنی، میبره به تونل سیاهی که تهش هیچ نوری نیست که بزرگ و بزرگتر بشه. جایی که آدم با خودش و فکراش تنها میمونه. شاید برای همینه که آدما از بچگی تا بی‌نهایت از تاریکی میترسیدن. چون تاریکی اونارو به دنیایی غیرقابل پیش‌بینی می‌بره و باعث میشه خواب‌های ناخوشایندی رو ببینن که هرچی تلاش میکنن، نمیتونن ازش پاشن!

شاید برای همینه که آدما از مرگ میترسن. چون مرگ همین تاریکی‌ایه که یه روزی باهاش تنهاترین میشیم، تو دنیایی که اگه حتی صدا هم توش وجود داشته باشه، برای شنیده نشدنه!

الهام اسماعیلی

- من...نمیدونستم. منو... ببخش!

+ این اتفاق حتما میوفته. ولی نه الان! تو عزیز دل منی. و این اولین باره. و این اولین باره که در هم شکسته میشم. میبخشم اما، فقط یه خرده دیرتر. و این حق رو دارم. تو باختی پسر! این بازی رو باختی. این بازی کوچیک رو. اما این آخرش نیست. بخشیده میشی. برمیگردیم به دوتایی بودن پر عشقمون، انگار که اتفاقی نیوفتاده. انگار که چیزی نشکسته! اما بی‌انصافیه اگر پیش خودت فکر کنی که من همیشه اون آدم بخشنده‌ام. عاشقی آدم رو احمق جلوه میده. اما آدما تا یه جایی اون آدم احمق باقی میمونن. از یه روزی به بعد فرصت‌ها تموم میشن. و تو دیگه یه بازی کوچیک رو نمی‌بازی. زندگی پر از بازی‌ه. بازی‌های کوچیک، بازی‌ بزرگ رو تشکیل می‌دن. بازی‌های بزرگ، بازی بزرگتر رو تشکیل میدن و این قصه ادامه داره...فرصت‌ها که تموم بشن، این دختر کوچولوی عاشق، دیگه احمق نباشه، تو بازی بزرگ رو میبازی! نگفتم که بترسی. نگفتم واسه شاخ و شونه کشیدن. گفتم که باید تو دوتایی بودن‌های آروممون، دوتایی و دوتایی، مراقبت کنیم از احساس و عشق جاری این زندگی. گفتم که مواظبت کنیم تا فرصت‌ها بمونن، فرصت‌های از دست‌رفته هم تعمیر بشن. گفتم برای اینکه همه‌ی این زندگی برای من با ارزشه. این همون نگاهه. نگاه گرم تو. ترسیدم وقتی چند لحظه‌ی پیش که عصبانی بودی و این چشم‌ها خالی از این نگاه بود...




بی‌ربط:

مبارکی بهمون همیشه‌باهار ^_^

الهام اسماعیلی