یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

۰۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۹:۳۵

زنی که به گریه افتاد!

من کارشناس مرکز تماسم. شرکتمون سرویس دهنده‌ی اینترنته. گاهی مردم مهربون و با شخصیت مشکلشون رو مطرح می‌کنن، گاهی هم عصبانی و شاکین که حق هم دارن! کندی، قطع و وصلی، قطعی، سوالات و راهنمایی و دستورالعمل ها و فراموش کردن رمزهاشون...

دیروز یه خانمی زنگ زد که مستاصل بود. تو مکالمه باهاش، تو حاشیه گفت و گوی رسمی که باهاش داشتم، مغزم هزار جور قصه‌ی رنجش رو برام تعریف کرد. هرجمله‌ای که میگفت، در پسش یه تونل سیاه خاطره روشن می‌شد که مخوف بود.

استرسی بود. هول کرده بود. می‌ترسید. از اینکه دارم قدم به قدم باهاش پیش می‌رم و ازش میخوام آروم باشه، شوکه شده بود. هر چند دقیقه تشکر می‌کرد و آخرش به گریه افتاد. تنها بود و بدتر تنهاش گذاشته بودند. دلش رو شکسته بودند درمورد بعضی از اسامی که مربوط بهش بود و توی سیستم بود با فعل ماضیِ خیلی بعید صحبت می‌کرد و یکی از جملاتش رو اینجوری شروع کرد: از وقتی رفته...

یعنی فوت شده بود، یعنی رهاش کرده بود و رفته بود؟ اما کلامش بغض داشت. نمی‌ذاشت رهاش کنم. از اینکه براش توضیح بدم و خودش تنهایی بقیه مسیر رو بره، به شدت وحشت داشت. برای همین فانوس رو گرفتم دستم. انگار که تماسی که با یه شرکت گرفته بود برای اینکه وارد پنلش بشه که اینترنتش رو شارژ کنه براش مثل یه تراپی بود. نمی‌ذاشت این ارتباط قطع بشه. خارج شدن از این ارتباط و ورود به دنیای خودش براش نا مطلوب بود.

آخرش گریه کرد. اون بغض لعنتی ترکید. به اون بغض نگاه نکردم و مسیر رو نشونش دادم. می‌دونستم اگر یکی بخواد بغض لعنتی خود منو بغل کنه اون اشکها هیچ وقت بند نمیاد. دوباره شروع کرد به راه رفتن توی اون مسیر و انجامش داد. بعد از اون‌همه اظهارِ نتونستن، انجامش داد و آخرش منصرف شد از اینکه اسم اون آدمِ متعلق به گذشته ی خیلی دور رو از اون صفحه پاک کنه. از هر جور درگیرشدنی باهاش امتناع کرد و پیش خودش گفت هر سه ماه یکبار قراره بیام توی این صفحه و این اسم رو ببینم پس تحملش میکنم.

دوباره بغض کرد و موقع خداحافظی دعای پرسوز کرد. در حالی که شاید بی‌هق‌هق اشکهاش جاری بود و کاری از دست من بر نمیومد جز اینکه بگم به نظرسنجی وصل می‌شید و با زدن اون دکمه‌ی قرمز از ارتفاع رهاش کنم به متعلقات دنیای خودش!

الهام اسماعیلی
۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۳

شروع

شش سال پیش شروع شد.کلید خورد.جون گرفت.قلبش شروع کرد به تپیدن.به زندگی.

صداشو به وضوح میشنیدم.حرفایی که درگوشم زمزمه میشد رو بخاطر می سپردم.

دستایی که منو به جلو هُل میداد رو حس میکردم.

درست شش سال پیش.

یه دختر کوچولویی که آرزویی نداشت ، نشست و دلش آرزو خواست.

آرزو کرد.و پاشد گفت آره.همینه.این آرزوی منه.که قراره بهش برسم.

رفت سمت آرزوش.دور بود.اما رسیدنی.لحظه به لحظه بهش نزدیک تر شد.

نزدیک و نزدیک تر...

نزدیک تر و نزدیک...

حالا ، توی این روزای گرم ، میشینه پای حرفای کسی که یه روزی فقط میتونسته از دور بهش فکر کنه!!!

یه استاد نازنین با حرفا و درس های حرفه ای...

یعنی میشه یه روزی برسه من دستای آرزومو فشار بدم...بگم ای ناقلا، بالاخره بهت رسیدم؟!

تازه شروع شده ، شروع شدن...


الهام.


+ کاش میشد بعضی از لحظه های خوب رو گذاشت تو آب نمک و نگذاشت که تموم بشن :)

هر وقت دلت تنگ شد درش بیاری و نفسش بکشی...

از تموم شدن شروع های قشنگ ، خوشم نمیاد!

الهام اسماعیلی