یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲۱ مطلب با موضوع «خودمونی» ثبت شده است

۲۱ آذر ۹۹ ، ۰۸:۴۰

انتظار

دلم می‌خواد خودمو رها کنم تو آغوش نوشتن. دیوانه وار نوشتن. امروز ساعت هفت صبح به منصور ضابطیان پیام دادم. خبر داده بود قراره رادیو هفت برگرده و منم بهش گفت این رادیو هفت زیبا از همون اول رویای من بودن. نوشتن براش. قلب فرستاد. بهش گفتم این آبی‌نامه س. حالا آشفته‌دلم. انگار کار بدی کرده باشم. این دستورالعمل از بچگی با منه. صدا بزنی بگی من اینجام. اینارو بلدم. اینا رو میخوام. و زیر لب بگی اما انتظاری ندارم و لبخند بزنی. بگی انتظاری ندارم و دلتنگ بشی و ئ از اوج خواستن دست به کار بشی و صدا بزنی منتظر لبخند کسی نیستم و خودم میسازم اون چیزی رو که میخوام و بشه مثلا بچه ی عزیزم، پادکست آبی نامه.

پتانسیل معروف شدن رو داره ولی نیست. خیلی باحال و احساسیه ولی خب! نفهمیدم الگوریم معروف شدن دقیقا چیه. فقط میدونم باید پیوسته بسازمش که چون وقت ندارم و همش خسته ام نمیشه.

حالا یه ذره منتظرم. هر روز که بگذره از دیروز کمتر منتظرم. قول!

الهام اسماعیلی
۰۵ تیر ۹۹ ، ۲۳:۱۶

پادکست من

پادکست آبی نامه رو از لینک زیر بشنوید...

روی عبارت قرمز رنگ کلیک کنید!

 

پادکست آبی نامه در گوگل پادکست

 

(این پست پین شده است)
الهام اسماعیلی
۱۲ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۳۷

درد

چند روزه ساعت به ساعتمو برنامه نمیریزم. یک ماهه هیچ درسی نخوندم. حوصله ندارم. فقط میخوام تو قصه ی فیلم ها و سریال ها و کتاب ها غرق بشم. همیشه هم همینطوره، اونقدر که وقتی منو خطاب قرار میده و صدام میکنه شوکه میشم: مگه منم جزوی از این داستانم؟

چون که فکر میکردم مثل همیشه من یه گوشه نشستم به نظاره ی قصه و هیچکس منو نمیبینه، وقتی دارم به شخصیت بده بدوبیراه میگم حرفامو نمیشنوه و وقتی تو خیالم شخص دوست داشتنی قصه رو در آغوش میگیرم، آغوشمو حس نمیکنه.

این آرامش منه. اینکه توی این قصه ی پر رنج، یه نقش داشته باشی، زیادی درد داره!

الهام اسماعیلی
۱۶ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۵۶

نفهمی مغز!

او یک روز آن صندلیِ شاهانه‌ای که در قلبم برایش تدارک دیده بودم را از دست داد. خیلی ناگهانی دیگر هر روز به او فکر نکردم و اتفاقی دلم برایش تنگ نشد. قلبم از همان روز دیگر برایش نتپید. اما مغزم دوستش داشت. بی‌آنکه بخواهم. بی آنکه حتی بدانم، هنوز دوستش دارد! ناگهانی خوابش را میبینم که به مهر بر من میخندد و گرم است خیلی گرم. و وقتی بیدار میشوم پر از سوالم که من مدت ها به این تصویر خیال نبستم پس چطور...؟

و اینطور بود که فهمیدم مغزم خارج از کنترل من دارد از چیزی دفاع میکند. از تنها خاطرات خوشحال کننده ای که توانسته تجربه کند و به تصویر او آغشته بوده است. از این روست که مغز من به لجبازی کودکانه نمی‌گذارد من یادم برود که چقدر خطوط چهره اش، چقدر چین کنار چشمهایش را وقتی میخندد و چقدر نگفته‌هایش را دوست میداشتم. 

سه صبح بود که خواب دیدم او مرده است. بیدار شدم و تا چهار صبح گریه کردم. در تاریکی، برای خودم دلم سوخت که کسی را سال ها دوست میداشته ام که نمیتوانم هیچ وقت در این طوروقت ها به او پیام دهم که : خوبی؟ بعد از یک ساعت سوگواری برای خودم خوابیدم. 

اما مغزم مجنون شده است. نمیفهمد. باید برایش چهارتا خاطره ی خیلی خیلی خوشحال کننده جور کنم تا به دستش دهم تا دست بردارد از قصه ای که به سر رسیده است...

باید سخت تلاش کنم.

الهام اسماعیلی
۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۳۱

چه بگویم، نگفته هم پیداست!

سخته.کجه. نابه‌جاست. این روزای از شکل افتاده، اولش یه گوله برف کوچیک بود، حالا ترسناک شده، بهمن شده، آوار شده. این روزا داره بهم سخت میگذره. یاد اون صحنه از سریال کره ای میوفتم که بعد از مدتها دست و پنجه نرم کردن بابت غمش، آروم قدم برداشت سمت دوستانش و آروم و اشک ریخت و خیلی آروم گفت: بچه ها، من، داره، بهم، سخت ، میگذره. چهارتا دوستش بغلش کردن و بابت اینکه به غمش اعتراف کرد احساس کردن حالش بهتر شده.

سرکار فشار بالایی رومه. نه که کار خاصی کنم، فقط به خاطر روحیه‌م. من آدم یک جا نشین کارمندی نبودم هیچوقت. حالا اینطوری شد که باشم. مسیر زندگیم به سمتی رفت که دیگه نشد اونی که انتخابش میکنم رو زندگی کنم، مسیر رفت به سمت قدم برداشتن تو تنها راه باقی مونده و اینو اون روز توی رستوران سر میز به بابا گفتم. ولی بابا فکر میکنه همیشه وقت هست. و این درد منو نادیده میگیره. سرکار دیده نمیشم. و گاهی بهم بی احترامی میشه. خبری از مزایا نیست. و با وجود کرونا هنوز هم هشت و نیم ساعت کار میکنیم. با یکی از رییسا درافتادم. بهشون گفتم من اصلا احساس نمیکنم اینجا بهمون احترام گذاشته میشه. شما فکر میکنید ما یه عده آدم نالایق از زیر کار درو ایم.کاش کرونا بگیرم بمیرم تا آخر عمر عذاب وجدانشو داشته باشید اگه قراره فقط به فکر خودتون باشید :)) و جالب اینه که همه ی اینارو به خنده گفتم. به قول یکی از بچه ها افتادیم تو رینگ و داریم فایت میکنیم. برام مهم نیست. این شرکت اینقدر حدش برام پایینه، که یه جاییه برای رفتن، نه موندن! بنابراین حداقل اینجا اون آدمی نخواهم بود که حرفای دلشو فروبخوره، و فقط آسیب ببینه. من برای این اولین شغل بی حقوق اشک ریختم چون نفسمو به شماره انداخته حالا رای مو عوض کردن به صبوری. به اینکه یه ذره بیشتر صبر کن اوضاع بهتر میشه و فلان. باشه.

ولی اون آدم اینقدر ناامنه که وقتی ازش انتقاد کردم افتاده سر لج. بد نیست. وقتی چیزی برات مهم نیست که از دستش بدی، بهت قدر میده که بجنگی. این کار برام مهم نیست گرچه چیزای زیادی یاد گرفتم ولی خب قرارم بر نموندنه پس با خیال راحت منتظر میشم ببینم قراره چی بشه. آسودگی جالبیه وقتی نترسی از دست دادن و راحت لجبازی کنی.

این روزا برنامه م اینه. کار و خواب و این لالوها زبان و گریه ی بسیار. دلم براش تنگ شده. کلاس خوبی میرم. فالم که نسبت به قبلنا چیزای بهتری توش نوشته میشه. مامان هنوز روم قرآن میخونه و فوت میکنه و بابا به شیوه ی خودش حمایت میکنه.

اونقدرام اوضاع بد نیست. پس چرا وقتی از رویا میام بیرون، فیلمی که دارم میبینم تموم میشه، آهنگی که دارم گوش میدم به سکوت تهش میرسه، هقی میزنم زیر گریه؟

الهام اسماعیلی
۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۴:۵۸

اندر حکایت یه شروع

اولین حضور جدی من توی جامعه، امسال رقم خورد. اول آبان امسال، دوره کارآموزیم توی یه شرکت کامپیوتری شروع شد. قراره کلی چیز درمورد شبکه یادبپ بگیرم و به بقیه کمک کنم که مشکلشون توی این زمینه حل بشه. الان از پشت سیستم محل کارم دارم پست میذارم. اینترنت جهانی برای شلوغی های اعتراض آمیز شهر قطعه و کار و کاسبی خیلی ها از جمله ما خوابیده.

بگذریم.

یادمه بعد از اولین روز، وقتی کار تموم شد حس کردم خیلی خوش گذشته. و تا یک هفته تعجب میکردم که چرا داره بهم خوش میگذره. روز اول تقریبا توی مسیر برگشت می رقصیدم. قبل از اون خیلی نارحت بودم. صداش میکنن سگ سیاه افسردگی. تلوتلو خوران در جستجوی شادی و رسیدن به رویاهام بودم. نرسیدن، نرسیدن و نرسیدن. حتیهمین الانشم خیلی ها درک نمیکنن میگن نباید میذاشتی تا رویایی که سالها براش تلاش کردی، این طور بسوزه. ولی درک نمیکنن. و چه بی رحمانه درک نمیکنن. کلا جز کتی و پنبه، کسی این من رو درک نمیکنه.

الان یه رویای عجیب زیادی گنده ی نرسیدنی دارم و با فکر کردن به اونه که میتونم دووم بیارم. فقط همون. حتی اگه غیرقابل قبول باشه، تو ذهن من که جا شده، پس کسی نمیتونه این تنها راه دووم اووردن منو ازم بگیره و بگه الهام معقولتر باش.

واقعا دلم میخواست کتی رو هر روز میدیدم. دلم براش تنگ شده. حتی اگه بقیه هم باشن همون یه نفری که درکت میکنه نباشه، حس دلتنگی تو رو تنها میکنه.

 

اینجا با تلفنا خیلی درگیرم. و حقیقتش، ازشون میترسم. میترسم اینکه من یه بی دست و پای دیر وارد جامعه شده ی هیچی بلد نیست رو بکوبه توی صورتم. برای همین سر وصل کردنا اغلب سوتی میدم. جواب دادن ها به مشتری ها که هیچی چون تازه دارم یاد میگیریم اصول شبکه رو و باید درس بخونم.

 

اینجا کسی روی من حساب نمیکنه وتقریبا اونقدر ها کسی متوجهم نیست. مثل همیشه ی خودم که فکر میکنم یه جایی حضور خارجی ندارم و این فقط یه قصه س که دارم میخونمش و اینجوری شخصیت هاشو جلوی چشمهام میبینم.

 

دلم براش تنگ شده. من توی دوست نداشتنش مدام شکست میخورم. سالهاست ندیدمش و رویاش از سرم بیرون نرفته و هنوزم فکر میکنم صورتش برای چلونده شدن توسط دست هام باید خیلی نرم باشه. این تعریف من از دوست داشتن زیاده که نصیب هر کسی نمیشه.

 

آدمایی که توی محل کارم هستن رو خیلی دوست دارم. مخصوصا رییس هام و بچه هایی که باهم توی یه اتاقیم. به خاطرشون خدارو خیلی شکر کردم. جو راحت امن و دوست داشتنی یه نعمت بزرگه.

 

من ترسیدم. نه فقط به خاطر بلد نبودن هام و اشتباه کردن هام. یعنی میتونه اون الهامی که توی فکرم ساختمش و یه روح ساختگیه، بره تو این کالبد واقعی من؟ 

همه چیز بستگی به خودم داره.

این روزا اغلب خسته ام. وقت نمیکنم زبان هامو بخونم. هوا خیلی سرده. دوروز پیش برف سنگینی اومد. مدت هاست متن خوب ننوشتم و این پست هم صرفا یه برگی از خاطرات این روزهامه و ارزش ادبی نداره. پادکست آبی نامه م تو حالت تعلیقه چون همش خسته م. و هنوز نتونستم بهش غلبه کنم. این کیبرده هم اصلا راحت و خوب نیست.

 

اون آدم خوبیه ولی من نمیتونم به عنوان کسی که قرار باشه مدام باهاش معاشرت داشته باشم و در قلبمو به روش باز کنم، قبولش کنم. اون خیلی توی ذوقم میزنه و با معیارهای رها بودن و شادی من کنار نمیاد. یه آدم نمیتونه توی همه زمینه ها خفن باشه...

الهام اسماعیلی
۱۱ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۱۱

کتابی که دارم میخونم

کتابی که دارم می‌خونم مثل خودمه. داستان یه خطی داره: مرده به نامزدش که دوسش داشته نامه مینویسه اما رفته رفته به خاطر محیطی که درش هست و فاصله احساسش عوض میشه و دردی که به جونش نشسته باعث میشه علاقه ای وجود نداشته باشه و نامه هاش از عاشقانه بودن در میاد و به یه متن سنگین و فلسفی در باب معنای زندگی تبدیل میشه. ولی یه جوری شاخ و برگش داده که نمیفهمم. یه داستان دیگه ی کتاب یه جوری شخضیت ها رو میپیچونه به هم که من نمیفهمم این آدمه یا اون حیوونه‌س که ازش گفته و چند بار میخونمش. چند بار میخونمش. چند بار میخونمش تا حداقل یه ذره بفهممش.

کتابی که دارم میخونم، مثل خودمه.

الهام اسماعیلی
۲۷ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۱۳

سخنی با خودم

باید یه رازی پشت روزهای آخر هر سال باشه که این همه سنگین و بی رحم و سخته. دو هفته‌س دلم سنگینه. یهو یاد بدترین تجربه‌هام میوفتم و تنها چیزی که تو ذهنم نقش می‌بنده اینه که آره، تا تهش قراره همین باشه. همین که تا چشمه بری و تشنه برگردی، سرنوشت محتوم توعه. حالا من وسط قسمت عمیق استخرم و تو سر آب میزنم جای همه‌ی عاملین نرسیدن هام و ضعیف بودن‌هام و گریه میکنم و میشه یه چیزی تو مایه های اون شعرا که تو بارون گریه میکنم چون هیشکی نمیفهمه که گریه کردم و فلان.

همه از شروع دوباره حرف میزنن، حس و حال غالب میشه حس و حال برنامه های رادیوی اول صبح ولی این منم که میخوام فقط آهنگ گوش بدم و هیچ صدایی از دنیای واقعی نشنوم. من مدتهاست دارم تو دنیایی زندگی میکنم که خیلی از دنیای واقعی که جسمم هست دوره. این یکی از راز های خوشحالیم تو دنیای واقعیه! آره خوشحالم وقتی هرچی میخوام رو تو دنیای رویایی‌م دارم و باورشون دارم. به خیلی هاشونم رسیدم تو دنیای واقعی و این امید هنوز زنده س که ممکنه...


اما خب الهام بیا فعلا شکرگزار باشیم. بیا تو بغل خودم دختر جون!

الهام اسماعیلی

از خیلی خیلی خیلی وقت پیش، بیشتر از پونزده سال که وبلاگ مینوشتم، دلم میخواست یه وبلاگ بی نام و نشون داشته باشم. برای گفتن از هرآنچه که هست. حس خوب نوشتن. اون وبلاگ رو ایجاد کردم. وبلاگی که حتی یه دونه خواننده‌ای که اینجا داره و هزار بار ممنونشتم:) رو نداشت و نداره. بعد کم‌کم نوشته‌هام نامه شد به کسی که عزیزمه، دوستش دارم، دوستم داره و همیشه حسش کردم و باهاش حرف زدم و سرش از زندگی غر زدم. اما اون نیست تو این بُعد از زمان و مکان. میگن آدمایی مثل اون، میرن بهشت. بایدم رفته باشه، چون لایقشه.

امروز سال روز رفتنشه. اما بعضی از رفتن‌ها عطر همیشه موندن دارن. مومنم به این حرف! من امروز رو بهش تبریک میگم همیشه و هر سال که داداش بزرگه‌ی بابا، تولدت مبارک! اون بابالنگ‌دراز نامه های جروشا ابوتیِ منه تو اون وبلاگ که با خیال راحت از دلتنگیام و دوست داشتن‌های یواشکی‌م بهش گفتم. یه سال بود که نام و نشون اون وبلاگ رو گم کرده بودم. مستاصل بودم. یهو یه جرقه باعث شد پیداش کنم. فکر کنم از هوش من ناامید شد و خودش درگوشم گفت آدرسشو که بازم بنویسم براش. این منِ خنگ، مرد نازنین :))))

به یاد پارسال، که تولدت رو با صدای قشنگ همیشه‌بهار بهت تبریک گفتم. وقتی که اون روز کلی نقشه کشیدم تا از طرف دیگران هم بهت هدیه بدم. دستام عرق کردن، قلبم تندتر زد، زانوهام لرزید و شد آنچه شد...

الهام اسماعیلی
۰۷ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۰۶

جنون لحظه‌ای


دارم کتاب می‌خونم. صفحه‌ی 326 از اتحادیه‌ی ابلهان، اونجا که رسیده به یادداشت‌های ایگنیشس، پسری که با حرف زدنش شما یقین می‌کنید، اون یه دیوونه‌س در حالی‌ که نمی‌تونید این ادعا رو ثابت کنید و دیوونه بودن خودتون، ثابت می‌شه! دارم کتاب می‌خونم:
"پس از چند دقیقه که طیِ آن به سادگیِ تمام برتری اخلاقی‌ام را بر این منحط به اثبات رساندم، دیدم که دوباره مشغول به اندیشیدن به بحران‌های عصرمان شده‌ام. ذهنِ همچون همیشه رام‌نشدنی وسرکشم کنار گوشم نقشه‌ای چنان شکوهمند و جسورانه زمزمه کرد که در وهله‌ی اول از فکر آن‌چه می‌شنیدم به خود لرزیدم. ملتمسانه بر سر ذهنم فریاد کشیدم: بس کن! این دیوانگی‌ست."...برای رسیدن بهش باید سخت تلاش کنم. ولی چطور میتونم؟! این باور من باور درستی‌ه؟! کاش می‌شد دورتر رفت. مثلا اگه تهران نشد، اصفهان. می‌شد نه؟! آدم بزرگ می‌شه اون وقت‌ها که از مامن امنش دور می‌شه و با تنها بودنش و دنیای دور از پناهگاهش رو‌به‌رو می‌شه. این هدف منه. که منو یه قدم به اون نزدیک می‌کنه. نمی‌خوام ناامید شم...
همچنان دارم کتاب می‌خونم ولی متوجه شدم بعد از خوندن یه صفحه، هیچی ازش متوجه نشدم. من داشتم کتاب فکرهامو ورق میزدم، جای کتاب توی دستم! برگشتم عقب تا بفهمم یادداشت ایگنیشس به کجا رسید؛ " ولی هنوز گوشم به ندای مغزم بود. فرصتی پیش آمده بود که دنیا را به واسطه‌ی انحطاط نجات دهیم."...اوه پسر! این کتاب رو پیمان خاکسار ترجمه کرده. یعنی منم می‌تونم یه روز اینهمه با‌سواد بشم؟! منی که از حد متوسط هم زبانم پایین‌تره. ترسناک نیست که مدام رویاهام عوض می‌شن. ترسناک نیست که رویاهای بیست‌وسه سالگی‌م کودکانه به نظر میاد؟ همه‌ی این حرفها وقتی به ذهنم رسید که آهنگ how do I stop loving you از humperdinck پخش می‌شد و منو برد به این فضا. پست آخر اینستامم که درمورد دریم‌کچر نوشتم یه موسیقی بدون کلام بود که بهم گفت چی بنویسمش. بهش می‌گم جنون لحظه‌ای. تو نمی‌دونی چطور، و فقط می‌خوایی انجامش بدی. مثل الان که کتاب رو بستم و اومدم اینجا تا بنویسم!

الهام اسماعیلی