یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۰ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

۰۱ تیر ۹۹ ، ۲۰:۴۶

انشا

موضوع انشا: آخرین تغییر بزرگی که در زندگیتان اتفاق افتاد چه بود؟

قلم در دست میگیرم و انشای خود را مینویسم.

صبح دوشنبه ی چند ماه پیش بود که تغییر اتفاق افتاد. وقتی به مدرسه میرفتم پیرمردی روی سه پایه ی چوبی اش با لباسهای رسمی و قدیمی اش نشسته بود و به همه ی ما لبخند میزد. به او لبخند زدم. و در جواب، دست در جیب کرد و به من آبنباتی را که بابابزرگ خدابیامرز همیشه به من میداد، داد. وقتی که میخواست آبنبات را از جیبش در بیاورد چند تکه کاغذ به زمین افتاد. خواستم برشان گردانم که آنها را به من داد. اما نمیدانستم چی هستن. گفت نگهشان دار، بلیت بخت آزمایی ست. شاید این هفته را بردی. تاریخش مال سی سال قبل بود. اما به او چیزی نگفتم. بابابزرگ هم پرت و پلا زیاد میگفت. بزرگتر ها میگویند یک جور بیماریست. برای همین تصمیم گرفتم او را بابابزرگ صدایش کنم.

روزها گذشت و او هر روز بود و ما هر روز به هم لبخند میزدیم و گاهی از او آبنبات میگرفتم و گاهی تغذیه هایم را با او شریک میشدم. وقتی که سروکله ی بابابزرگ در کوچه ی ما پیدا شد، کوچه عوض شد. با همه مهربان بود. کوچه گرم شد. کوچه رنگی شد. کوچه مثل تبلیغات بازرگانی تلویزیون، پر از حس خوشبختی ظاهری شد! بابابزرگ میگفت اینجا کوچه ی ملی است. اما نبود. ولی شد. بابابزرگ در کوچه طرفدار زیادی داشت اهالی کاری کردن که کوچه ی کوچک ما اسمش عوض شود. از این به بعد کوچه ی ما، کوچه ی ملی بود. بابابزرگ میگفت دیدید اسم کوچه اشتباه بود.

اما همه ی اهالی هم دوستش نداشتند. هر دفعه که از کنارشان میگذشتم، تکه حرفهایشان را میشنیدم و دور میشدم. یک بار شنیدم بابابزرگ سی سال پیش به زندان رفته است و تازگی ها آزاد شده است . یک بار شنیدم بابابزرگ به تازگی از آسایشگاه مرخص شده. یک بار شنیدم بابابزرگ در خانه اش سی و پنج تا گربه دارد و شبها با اجنه شب نشینی میکند. اما من به چیزی که میدیدم ایمان داشتم. بابابزرگ رازهایش را به من میگفت. چیزهایی را هم که من نمیگفت من میفهمیدم. وقتی کسی را دوست داشته باشی، میتوانی ناگفته ها را هم بشنوی. من بابابزرگ را خیلی دوست دارم. او تا جایی که میتوانست به بقیه کمک میکرد، دلداری میداد، همدردی میکرد، یکی از بچه هایش از خارج برایش کمک خرج میفرستاد، تنها بود و چیزی که نگفت و فهمیدم؛ این است که او همیشه منتظر بود. هر روز. اما هیچ وقت نمیگفت منتظر کی. اما بود. مرا که میدید لبخند میزد. اما پشت سر مرا هم دید میزد.

من فکر میکنم بابابزرگ سی سال پیش سر کوچه ی ملی با کسی قرار گذاشته اش. شاید کسی که عاشقش بوده و چون نتوانسته برود سر قرار، حواسش را در سی سال پیش جا گذاشته و بی حواس سر کوچه ای که ملی نبوده و الان هست آمده است سر قرار با همان لباس ها. او از انتظار کشیدن لذت میبرد واقعا انتظاری که او میکشد زیباترین نقاشی است که من دیده ام. من فکر میکنم اگر از انتظار کشیدن لذت ببریم، این عشق خواهد بود.

من دوست ندارم بابابزرگ را سوال پیچ کنم. حتی درمورد چیزهای زیادی کنجکاو نیستم. فقط همین که من هم کنارش، ساعتی از روز را در کوچه به انتظار بنشینم، و به آدمها نگاه کنم، برایم آرامش بخش است. بابابزرگ باعث تغییر کوچه، خیلی از اهالی، و من شد. نمیدانم تا چقدر به این باور دارید که هرچیزی میتواند روح داشته باشد، بابابزرگ، روح کوچه ی ما بود. فکر کردن بهش ناراحتم میکند اما اگر بابابزرگ دیگر پیدایش نشود، چه میدانم یا با بابابزرگ خدا بیامرزم دیدار کند، بعید میدانم کوچه ی ما بتواند این چنین تغییر کند. کوچه ای که سی سالی میشود که کوچه ملی ست.

 

 

 

بخشی از اپیزود پادکست ابی نامه به نویسندگی خودم.

الهام اسماعیلی
۱۶ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۱۴

سه پیرمرد

 

ببین اسکندر، من زیادی ناامیدم از زندگی‌ای که داشتم. هفتاد سال، تو خودت اصلا مگه چقدر عمر میکنی؟ من زیادی خستم واسه یه همچین شروعی. اصلا فکرشو که میکنم، میبینم حتی ترسناکه. ترسناک نیست ؟ متولد شدن خیلی ترسناکه. بی خبر از همه جا، چشم وا میکنی تو یه دنیای ناشناخته بین یه عالمه آدمای گنده که قیافه‌های مسخره برات درمیارن و برای اینکه ساکتشون کنی مجبوری بخندی و با قیافه‌ت بگی آره خوشم اومد تا ولت کنن تا با جغجغه‌ت تنها باشی و برن پی بحث های آدم بزرگونه ی خودشون.

حالا که از اون روز من، نزدیک هفتاد سال گذشته، تصور اینکه باعث بشم یکی دیگه بیاد و عین این هفتاد سال رو تجربه کنه، به وحشتم میندازه، دردم میاد. اونطور نگاه میکنی که یعنی توعه فیلسوف و چه به زن جوون گرفتن؟ میخواستی زن نگیری؟

تو خب مگه درد تنهایی سرت میشه که اینطوریم نگانگا میکنی؟ سوز داره تنهایی. میره تا مغز استخونت. باعث میشه شب از خواب بپری و به خودت میایی و میبینی تا صبح خیره بودی به رقصیدن پرده‌ی پنجره‌ی باز. هعی اسکندر، فکر میکنی آدم بده‌ی این قصه، منم؟ مهرانگیز، تو چهل و هشت سالگیشه و هنوز یائسه نشده. زن من. فکر میکنی زن بیست سال جوون گرفتن خیلی گناهه؟ نه اسکندر، اگه من چهل ساله بودم و بیست ساله میگرفتم توفیر داشت. تو آدم نیستی، روزات از مال ما بلندتره و به نظر خسته‌تر میایی. ولی آدما از یه سنی به بعد پیرن. خسته‌ن. چه پنجاه ساله باشن، چه هشتاد ساله. ما دوتا روحمون، جسممون، مغزمون خسته بود. حالا؟

فکر کردیم یائسه شده، ولی دیدیم علائم به وجود اومدن یه فرد جدیده. آه اسکندر، آه.اون میتونست نتیجه‌ی من باشه و اما حالا بچه‌ی منه و احتمالا به ده سال هم نرسیده یتیم میشه و به بیست نرسیده، بی کس و کار! نه اسکندر نه! 

پنج تا بچه‌ی من، اگه با معرفت بودن، توی این سه سال به پیام و تلفن بسنده نمیکردن و میومدن پی‌م. دستی آغوشی گپی. انتظار داشتی ازشون اجازه میگرفتم؟ من فقط برای ازدواج با مهرانگیز، از یه نفر اجازه گرفتم اونم مادرشون بود. این قضیه که پیش اومد، من فقط بهشون خبر دادم. اونم نه حضوری یا با تلفن. مثل خودشون، با این تلفن دستی‌ها، دادم عباس آقا بنویسه و اون دکمه سبزه رو زدم. عباس آقا دهنش قرصه گرچه نباشه هم توفیری به حال من نمیکنه.زندگی رخ باخته تو نظرم دیگه. همه چی یه معنی دیگه میدن انگار. اسکندر به سیبیلت قسم، پسره الدنگ زنگ زد و هرچی بود و نبود بارم کرد. که تو پدری؟ این چه کاری بود و از این حرفای تکراری که زنگوله ی پای تابوتت چی بود و فلان. من اصلا ناراحت نشدم. همه‌ی این حرفارو با مهری جان از تو تیلیویزون دیدیم. من فقط داشتم توی اون لحظات، به کلمه هایی که میشنیدم فکر میکردم، که چطور شد معنیشون شد این. چطور شد شناسنامه‌شون شد این. چطور شد که اینطور جون گرفتن و در حالی که چند تا حرف بی معنی چسبیدن به هم و به این جاذبه روح دادن. این شد نفهمیدم که اصلا پسره چی برای خودش بلغور کرد.

با همه ی این تفاسیر، باوجود وحشتی که عین یه مشت تیله توی دلم قل میخوره و دلمو به هم میزنه، من و مهری جان، منتظرشیم. و خب، هه هه، ذوق زده ش. ما نفهمیدیم حکمتشو، ولی شایستی یه روزیم شد، خدا نشست روی یه تخت چوبی توی یه بالکن با صفا توی عرش ملکوتش و اجازه داد باهاش یه چایی بخورم و ازش بپرسم چی شد که اینطور شد. چی شد که فکر کردی این طوری برای ما و فلانی و فلانی ها بهتره؟ بعدم اون بشینه چیزایی که واسمون نقشه کشیده رو بگه.

اسکندر حتی اگه بقیه بگن این کفره، بازم میخوام اینو به تو بگم. به نظرم من و خدا حرف همو خوب میفهمیم. هر چی باشه اونم از کلی سال اون ور تر نشسته به نظاره ی چیزی که خلق کرده و لابد الان اونم مثل من خسته س. شاید روزای خدا، و روزای من و روزای گربه‌ایِ تو با هم فرق داره. یه جا خوندم درسته که گربه ها از آدما کمتر عمر میکنن، اما روزهاشون خیلی طولانی تر از آدمها براشون میگذره بنابراین اسکندر جان حتی اگه تو یه گربه‌ی 20 ساله باشی، ما میتونیم هم سن باشیم. بنابراین منم میتونم برای خدا یه گربه ای باشم که روزای کمتری از خدا گدروندم ولی چون همه چی بیشتر و بیشتر کش میومد واسه من، بتونم بگم خدا هم هم‌سن منه!

آه اسکندر، چه حس خوبیه نه؟ ما سه تا پیرمرد هفتاد ساله‌ایم که وقتمونو با هم میگذرونیم و هر اتفاقیم که بیوفته بازم همو داریم. بیا اینجا پسر...

 

الهام اسماعیلی

- من...نمیدونستم. منو... ببخش!

+ این اتفاق حتما میوفته. ولی نه الان! تو عزیز دل منی. و این اولین باره. و این اولین باره که در هم شکسته میشم. میبخشم اما، فقط یه خرده دیرتر. و این حق رو دارم. تو باختی پسر! این بازی رو باختی. این بازی کوچیک رو. اما این آخرش نیست. بخشیده میشی. برمیگردیم به دوتایی بودن پر عشقمون، انگار که اتفاقی نیوفتاده. انگار که چیزی نشکسته! اما بی‌انصافیه اگر پیش خودت فکر کنی که من همیشه اون آدم بخشنده‌ام. عاشقی آدم رو احمق جلوه میده. اما آدما تا یه جایی اون آدم احمق باقی میمونن. از یه روزی به بعد فرصت‌ها تموم میشن. و تو دیگه یه بازی کوچیک رو نمی‌بازی. زندگی پر از بازی‌ه. بازی‌های کوچیک، بازی‌ بزرگ رو تشکیل می‌دن. بازی‌های بزرگ، بازی بزرگتر رو تشکیل میدن و این قصه ادامه داره...فرصت‌ها که تموم بشن، این دختر کوچولوی عاشق، دیگه احمق نباشه، تو بازی بزرگ رو میبازی! نگفتم که بترسی. نگفتم واسه شاخ و شونه کشیدن. گفتم که باید تو دوتایی بودن‌های آروممون، دوتایی و دوتایی، مراقبت کنیم از احساس و عشق جاری این زندگی. گفتم که مواظبت کنیم تا فرصت‌ها بمونن، فرصت‌های از دست‌رفته هم تعمیر بشن. گفتم برای اینکه همه‌ی این زندگی برای من با ارزشه. این همون نگاهه. نگاه گرم تو. ترسیدم وقتی چند لحظه‌ی پیش که عصبانی بودی و این چشم‌ها خالی از این نگاه بود...




بی‌ربط:

مبارکی بهمون همیشه‌باهار ^_^

الهام اسماعیلی
۲۹ آبان ۹۷ ، ۲۳:۱۲

پلاک 97

تشویش گاهی اونقدر به تخت پادشاهی روزگار آدم سفت و سخت مینشینه که یه لشگر عظیم شادی و آرامش میخواد تا که اونو از عرش به فرش برسونه. این درست همون حالت نابسامانی‌ه که اینقدر همه چیز و هیچ چیز سرجای خودش نیست و تو و زندگیت و مغزت پره از کارهای تلنبار شده‌ی نکرده و استرس رسوندنشون به سرانجامی که باید و ترسیدن از شروع کردنشون که ای بابا من آدم این کار نیستم و فقط ترسیدن و ترسیدن و ترسیدن و خشک شدن پای چراغ سبز عابر پیاده، فقط به دلیل اینکه به سیاه و سفیدای رو تن خیابون مشکوکی!
من مشوش و ترسو و مشکوکم و در این حالت، منتظر یه تلنگر کوچیکم تا از همه چیزایی که اشباع شدم، خالی و ته نشین بشم.

باید یه جوری غم و تشویشم رو جایی جا بذارم و از تن روح خودم بکنمش تا بتونم سبک بار تر به جلو برم. این باید، منو یاد پلاک 97 میندازه. پیرمرد با عرق گیر مشمایی و شلوار کردی دم در ایستاده بود و نگرانی در نگاهش موج بر می‌داشت. دستش را تکان داد و صدایم کرد. پاکت نامه را با دقت و جدیت گرفت جلویم که این را درست و دقیق برایم بخوان. گفتمش این پاکت نامه ست آدرس فرستنده و گیرنده را برایش خواندم.گفتم برم؟ ترسید از تنها شدنش با نامه. گفت نه کجا بری؟ چه کنم؟ گفتم باید بازش کنید ببینید داخلش چیه! طفلک پاک ترسیده بود. با هم پاکت را باز کردیم. از پشت برگه خط خطی های کودکانه را تشخیص دادم. پشت برگه تاریخ زده بود و نوشته بود روز پست. پرسیدم شما نوه دارید. شیرین خندید و گفت آره. کاغذ را باز کردم و گفتم اینو نوه تون براتون فرستاده. چون روز پست‌ه براتون پست کرده. خندید و خندید. شانه‌هایش سبک شد. صورتش بهار شد چشمهاش شکوفه! و گفتم خداحافظتون باشه. و رفتم

صدایش میکنم نیازمندی‌ِ پلاک 97. همه‌ی وقتهای ابری بودن و مشوش بودنم صدایش میکنم. باید کسی، یک جایی منتظرم باشد تا به همین راحتی او را به بهار برسانم. اینجور وقت‌ها تنها راه حل به خود آمدن و ضعیف کردن شاه تشویش، تنها گذاشتن آدمها با شادی عظیمشان است که تو در آن نقشکی داشته ای!
الهام اسماعیلی
۱۹ مهر ۹۷ ، ۲۱:۳۷

سلام دوست مریخی من!

از جای دوری آمده بود. ادبیات خاص و آرام‌بخشی داشت. با آدم‌های خاصی ارتباط برقرار می‌کرد. نگران بود. می‌ترسید. در مقابل هجوم ناخواسته‌ها نا توان بود. شاید این مسیر سختی که طی کرده بود، توان را از او گرفته بود روی این زمین؛ آنقدر که هرچندوقت یکبار غیب می‌شد. ساکت می‌شد و هیچ کس نمی‌توانست پیدایش کند. این خاصیت او بود.

چشمهایش همه‌ی قدرت تحلیل او بودند. خوب نگاه می‌کرد، خوب فکر می‌کرد خوب آنالیز و تحلیل می‌کرد و بعد رفتار می‌کرد. دستور زبان خاص خودش را هم داشت. در سرش پر بود از قصه‌هایی که هیچ وقت اتفاق نیوفتاده بودند در ابعاد کشف شده‌ی زمینی‌ها و سرش درد می‌کرد برای نوشتن، برای تخیل، برای شیطنت...

از من می‌پرسی می‌گویم شازده کوچولو پدربزرگ او بود؛ از بس که او به شازده نزدیک بود و عشق خویشاوندی به او داشت. از بس که نگاه ویژه‌ای به گل‌های رز داشت و از بس که ستاره‌های آسمان را با انگشتان نگاهش دانه‌دانه می‌چید و لای کتابی که صفحه هایش پر بود از سیاهی شب، خشک می‌کرد.

تنها بود و بیشتر خسته. خسته بود و بیشتر دلتنگ. دلتنگ بود و بیشتر غریب در این خاک ناآشنا. تو گویی که کسی هزارسال از وطن خود دور افتاده باشد، تنها و بی‌کس. تو گویی صدهزار بار خواسته باشد انسان هارا دوست بگیرد در آغوش بگیرد و مثل گلهای سرخ پدربزرگش، نگاهشان کند و نشده باشد. تو گویی هزارهزار سال خواسته باشد و در بسته مانده باشد و پرهای بال قصه‌هایش چیده شده باشد...

عادت داشت برای دوست شدن به آدمها یک جمله بگوید. اما آدمها به جمله‌اش میخندیدند. فکرش را بکن؛ تو به دیگری همه‌ی احساسات صادقانه‌ی دلت را بی‌پرده نشان دهی، همه‌ی آنچه که داری، و او بخندد و تنها بگوید چه بامزه!

اما یکبار، خورشید گرمتر تابید به سرمای تنهایی وجودش. او یک دوست پیدا کرد. که مثل خودش با تعجب اما به گرمی نگاهش میکرد. او تلاش کرد و شد آنچه که هزارهزار سال منتظرش بود. دست دوست را فشرد و آنقدر روشن لبخند زد که در آن جای دوری که از آن دور افتاده بود، هزارهزار شاخه گل سرخ رویید. دست دوست را فشرد، لبخند زد و صدایش را بر تن یک خاطره‌ی قوی در حاشیه‌ی جاریِ زمان حک کرد:

برای ابد، تا آخرین ذره‌ی باقی‌مانده‌ی بُعد زمان؛ تنها برای تو و به تو؛

سلام دوست مریخی من!



نویسنده: الهام اسماعیلی

الهام اسماعیلی
۱۶ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۹

گوبلین*

مردی بود که نزدیک به هزار سال عمر داشت. در حال و اکنون ما زندگی می‌کرد و در حال و اکنون زندگی نسل های ثبل ما زندگی کرده است و در حال و اکنون نسل های بعد ما هم زندگی خواهد کرد. هزار سال پیش که به دنیا آمد، انسان بود. یک انسان عادی با وظایف و مسئولیت های خودش. شغل خودش را داشت. وابستگانش را داشت. دغدغه‌هایش را داشت. اما بعد از کشته شدنش توسط یک شمشیر در قلبش، در سی و دو سالگی، تبدیل به موجودی شد که نه انسان بود، نه شیطان و نه خدا.

قدرت هایی را پیدا کرد که ماورای قدرت یک انسان بود. کسی دیگر نمی‌توانست به او آسیب بزند. میتوانست روح ببخشد، زندگی ببخشد، آسیب بزند، آینده را ببیندو... اما او خوب بود و البته خسته. شمشیر هنوز در قلبش جان داشت با این که نامریی بود. گاهی به شدت در می‌کشید، او نمیتوانست شمشیر را خارج کند و می‌دانست تنها کسی که می‌تواند عروسش است، عروسی که روزی به او علاقه مند خواهد شد.

دختری بود که که وقتی که در شکم مادر بود، مادرش تصادف می‌کند و در حالت سختی که قرار داشت با تمام وجود از خدا درخواست معجزه میکند تا فرزندش را نجات بدهد.گوبلین به او زندگی میبخشد. و از آن پس دخترک تبدیل به روح گمشده می‌شود. روحی که قرار بود به عالم دیگر برود اما در هستی گم شده است و فرشته ی مرگی به دنبال اوست. دخترک میتواند روح هارا ببیند. او در نه سالگی مادرش را از دست میدهد و تنها میشود. و تا هجده سالگی آرزو نمیکند و شمع تولدش را فوت نمیکندو با تلاش اما غصه ی فراوان روزگار میگذراند. در تولد هجده سالگی اش شمع تولدش را در اوج تنهایی فوت میکند و گوبلین ظاهر میشود. بله این رمز بین او و گوبلین بود. با خاموش کردن هر شمعی گوبلین نزدش ظاهر میشد. بله، او عروس گوبلین بود.

گوبلینی که هزار سال منتظر او بود. مردی که وقتی غمگین بود باران میبارید. هزار سال انتظار تا شمشیر از سینه خارج شود و ناپدید شود و آرام بگیرد. اما این تازه آغاز ماجرا بود.گوبلین و فرشته ی مرگ و دخترک کم کم با هم دوست میشوند. به هم کمک میکنند. سختی میکشند. صبوری میکنند. فرشته های مرگ رازی دارند. آنان انسان هایی هستند که در زندگی قبلی شان حق زندگی کردن را از خودشان گرفته اند و در این زندگی در نقش فرشته مرگ به انسان ها کمک میکنند تا به عالم دیگری بروند با این هدف که قدر زندگی کردن را متوجه بشنود.


گوبلین و دختر عاشق هم شدند و تصمیم گرفتند در کنار هم باشند. اما دست تقدیر اینطور برای آن ها نمیخواست. اما آنها در نهایت همه ی جدایی ها و نشدن ها دست آخر تقدیرشان را نوشتند و بعد از صبوری، به هم بازگشتند. 

که اگر متعلق باشی به شهر عشق کسی، هیچ کس نمیتواند قلمرو تو را از تو بگیرد حتی مرگ!

و من مدام به مردی فکر میکنم که وقتی که غمگین بود، بر سر شهر، باران می‌بارید. چقدر شبیه تو. چقدر عجیب که گاهی بی دلیل اشک میریزم و عمیقا فکر میکنم این تو هستی که دور از من در تنهایی ات غمگینی و غمت مرا می باراند....



* برگرفته از یک سریال کره ای به اسم گوبلین.

گوبلین در زبان انگلیسی به معنای جن.

goblin

الهام اسماعیلی

- هِی پسر، تو اهل کجایی؟

+ یادم نمیاد!

- آرزوت چیه؟

+ میخوام با یه نهنگ دوست بشم.

- اما نهنگ ها بعد از مدتی از زندگی خسته میشن. فکر میکنند اگه خودکشی کنن و دیگه نباشن همه چیز قشنگتر میشه.

+ شاید بخاطر همینه که میخوام با یه نهنگ دوست بشم. میخوام بفهمم چه احساسی دارند. اونا خیلی قوی اند. چرا باید از این همه قدرت خسته بشن.

= هِی بچه ها!اون ماهیه چرا اونجوریه. مدتیه تو نَخِشم. بریم از تنهایی درِش بیاریم؟

+ اون خُله. فکر میکنه که باید از قانون های معروف تبعیت کنه. اون میگه چون همه میگن ما حافظه‌مون سه ثانیه‌س پس باید همو یادمون نیاد. پس باید حافظه‌مون سه ثانیه باشه چون مردم اینطور فکر میکنن. اما خودش یادشه چجوری غذا بخوره و وقتی یه بچه میاد بالای سرمون و می‌خواد از بینمون انتخاب کنه، جست و خیز کنه و نشون بده از هممون بهتره. بحث کردن باهاش بی فایده‌س!

- نمیخوام پُز بدم رفقا. ولی اینو باید ممنون پسر عموم باشیم.اون زیر دست یه محقق بود که داشت راجع به ما ماهی‌ها تحقیق میکرد. پسر عموم تموم سعی‌شو کرد به طرف بفهمونه که ماهی‌ها خیلی باهوشن و موفق هم شد. گرچه آخرش زیر دست همون محققه عمرشو داد به شما!

= اوه متاسفم! کِی این اتفاق افتاد؟

- سه ماه پیش!

+ مردم همیشه درگیر شایعه بودن. یادتونه؟ یه بار تو نژاد نوه عمه‌م اینا تصمیم گرفتن بزنه به سرشون. بشن عینهو ماهی گلی های خل وچل.خودشونو لوس کنن تا مردم بخرنشون و بعدش از خریدشون پشیمونشون کنن. اینقدر خودشونو بزنن به در و دیوار و بپرن بالا پایین تا اونایی که خریدنشون رو بترسونن وسفره هفت سین‌شون رو به گند بکشن. البته آخرش هم همشون زیر کابینت افتادند و مردند. آمارشو دارم بعد از اون حرکت مردم شروع کردن به زدن کمپین‌های جور و واجور که آی ماهی نخرین و اگه بخرین شما میشین عینهو اونایی که پلنگ میکشن!

- عین نهنگ ها خودکشی کردند!

= یعنی تو باهاشون موافقی؟ اما من همون حوض بزرگ وسط اون میدون یا همون استخری که توش بدنیا اومدم رو ترجیح میدم. آدما دنیای مارو تنگ میکنن. یه بار بچه که بودم مادربزرگم اومد به خوابم و برام خاطره تعریف کرد!گفت واسه اولین بار که انداختنش تو تنگ ، با یه دنیای خیلی بزرگ مواجه شد. داشت از ذوق زدگی تموم باله هاشو میکند! اما خب به کندن چند فَلس رضایت داد! تصمیم گرفت بدوعه تو این دنیای درندشت و پادشاهی کنه. خیز گرفت و با سرعت...که آخ.دردناک بود.بعدش فهمید دنیای بزرگ درَندشت‌ش، یه وجب جاییه که با شیشه محصور شده! دنیای گرد کوچیکِ شیشه ای!

+ خب من عاشق ماجراجویی ام! میخوام ببینم چه خبره. میخوام ببینم آدما به چی فکر میکنن. گرچه زیاد ازشون خوشم نمیاد! گرچه مخشون به شیشه نمیخوره، اما دنیاشون کوچیکتر از اونیه که حسش میکنن!!

- راستش منم آرزوم اینه که با یه نهنگ رفیق شَم!




الهام.

الهام اسماعیلی
۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۴۶

گنجشکی که کفر میگوید، آدم است!

گرگ و میش صبح بود.خورشید داشت لباس طلوعش رو برای یه جشن طلوع دیگه می‌پوشید .گنجشک ها یواشی و بی سرو صدا همدیگر رو بیدار کردند.قرار هر صبحشون همین بود.بی صدا پر بزنند و تو تاریکی برن روی شاخه های همه ی درخت ها بشینن ومنتظر باشن.منتظر باشن تا خورشید خرامون خرامون قدم بزنه تو آسمون تا اونا بتونن خدا رو غافلگیر کنن.

گنجشک ها فکر میکردن خدا هر روز صبح زود ساعتشو با طلوع خورشید کوک میکنه تا از اول صبح به امور بنده هاش رسیدگی کنه.دعا هارو دسته بندی کنه.شکایت ها رو دونه دونه بخونه.شکر گذاری ها رو با لبخند مرور کنه ، گلایی که قراره امروز شکوفا بشن رو بیدار کنه و یه عالمه برنامه ریزی مختلف که البته گنجشکا همه رو دسته بندی کرده بودن و نوشته بودن تا یادشون نره که خداشون، چقدر کار داره!

گنجشکا هر شب نقشه میکشیدن که هر روز صبح یه هدیه بزرگ برای خدا بفرستند.یه هدیه با صدای بلند.اونقدر بلند که ار هفت تا آسمون بگذره و بره پشت در اتاق خدا.بره و خودش بگه من از طرف گنجشکا اومدم.اومدم تا بگم چقدر دوستت دارم و چقدر بیادتم ای خدا.اون وقت هم خدا صدای گنجشکا رو بگیره و آویزون کنه دم در و دم پنجره اتاق کارش تا هر وقت باد اومد صدای گنجشکا بپیچه توی بهشت توی هفت اسمون توی کهکشون و برسه تا خود زمین و قل بخوره تا خودِ گوش ِ خودشون!

واسه همین هر روز آسه آسه و بی صدا می‌نشستن منتظر طلوع تا بزنن زیر آواز و یکصدا قربون صدقه ی خدا برن.بی برو برگرد و متحد تا خورشید چشمک هر روزشو میزد، جیک جیک مستونشون گوش زمین و آسمونو کر می‌کرد.

اما یه روز، یه گنجشگکی اومد میون گنجشکا که یخرده فرق داشت باهاشون.صبحا خوابش میومد.و هدیه فرستادن واسه خداشو دوست نداشت.جای هدیه ، غر میزد که چرا خونش کوچیکه و دونه‌ش کمه.چرا آب حوض کثیفه و چرا جوجه ها زیادی غذا میخوان.دوره میگشت و به بقیه گنجشکا میگفت خدا که سرش خیلی شلوغه. با بلندگوی آدما هم داد بزنی و بگی ممنونتم و چاکرتم نمیشنوه چون داره بهشتشو رنگ میکنه.

میگفت و میرفت و بغ میکرد لبه ی پنجره ها و زل میزد به آدما.یه بار میرفت آرایشگاه ، یه بار میرفت پیرایشگاه.یه بار میرفت تو خیابون یه بار میرفت تو بیابون.خیره میشد به آدمایی که سر صبح جیک جیک نمیکردند و لنگ ظهر به زور بیدار میشدن.خیره می‌شد و پلک هم نمیزد.همه ش پر از چرا بود و نمیدونست چجوری به جواب برسه.یه روز تصمیمشو گرفت و یه آرزو کرد.آرزو کرد که آدم بشه.شاید اگر آدم میشد خوشبخت تر می‌شد! واسه همین یه روز گذاشت و رفت.بقیه نمیدونن کجا.اما بعضیا دیدنش که هر روز می‌رفت تا با آدما چایی بخوره و سر میز بحث سیاسی کنه! اما اینکه چی شد و چطور شد رو هیچ گنجشکی خبر نداره.

گنجشکا هم کلا زیاد محل گنجشگک نمیدادن.اونا فکر میکردن اونی که بینشونه و مِثلشونه، از خودشون نیست و فقط شبیهشونه!هروقت میدیدنش یواشکی توی دلشون ،تو فکر خودشون یه جمله ،یهویی می‌گذشت و می‌ترسوندِشون. کم کم از ترس، رسیدن به اعتقاد. اونا بخوبی فهمیده بودن که: گنجشکی که کفر میگه، آدمه!


صدای جیک جیک مستون گنجشکا، اول صبح، عبادتشونه که شکوفه میبنده سرپنجه ی هر شاخه ی درخت.تا شاید ببینیمش و بگیم شکر.

اما آدمی که کفر میگه چیه؟



23 اسفند نود و چاهار

:)


الهام.



الهام اسماعیلی
۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۱

روایت های اتوبوسی

یه حلبیِ مستطیل شکل چهار پا ، شاید با یه عالمه دود و شایدم گاز سوز.

شاید وصل به اینتر نت وای فا و کولر یا بخاری دار ، شایدم درب داغون ، با صندلی های خط خطی .

قبلنا که صندلی هاش تشکی بود روش یه لایه پلاستیک سبز بود ، روش انواع خاطره و ناسزا و 

چرت و پرت دیده میشد! اما الان اون چیزا دیده نمیشه...

بعدشم یه سری کتاب هم شدن همسفر مسافر های اتوبوس ، که بعدش گویا از شلوغی اتوبوس خوششون

نیومدن و زود تر از اونچه که فکر میشد استعفا داد ، فرهنگ کتابخونیه اتوبوسی!

آره همه اینا مشخصات یه اتوبوسه...یه اتوبوسی که هر روزه یه عالمه آدم رو به چشم میبینه و هنوز که هنوزه

با اومدن رقیبی مثل مترو نفسش هنوز گرمه و به راه.

و من ، تو سفر و همراهی هر روزه ام با اتوبوس جان و مسافران کوتاه مدتش شنیده ها و دیده هایی اندوخته ام.

روایت هایی ، گرچه کوتاه ، حتی بی معنی و از هم گسیخته ، اما شنیدنش و خواندش خالی از لطف نیست.

ببین ، این غول آهنی ، تو ناله ها و غرو لند کردنای پشت ترافیک غروبها ، چی میگه؟

ببین تو سرعت بی آر تی بودنش چه حرفهای قایم شده و منتظره که پیداش کنی تا به هیجان سک سک کردن

برسه...!!!اینکه میگم هر روز بیا اینجا و یه قلوپ فلسفه نوش جان کن همینه...

میخوام نذارم همینجوری از کنار خیلی چیزایی که هر روز و هر روز و هر روز باهاشی و وقتتو باهاش میگذرونی،

راحت بگذری!!! فقط کافیه بهش جون بدی و نفسش که رنگ گرفت بشینی به سیم جیم کردنش و فضولی کنی

میونه ی درد دل هاش...همین.

و من میخوام همین کار رو کنم. روایت هایی کوتاه و هر دفعه با شخصیت هایی متفاوت . 

به قول یه بنده خدایی ، قول.

تو هم دنبال کن ، بخون و نظرتو بگو. قول؟






روایت های اتوبوسی  -   قسمت اول



الهام اسماعیلی
۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۵

داستان کوتاه

داشتم کتاب میخواندم.کتاب " تهِ خیار" نوشته ی هوشنگ مرادی کرمانی.

سی داستان کوتاه.داستان های کوتاه خیلی خواستنی و درگیر کننده اند.

آنجا که کاملا با تمام حس و حال داستان یکی میشوی ودرفضایش غرق میشوی و

گوش هایت ناشنوا و چشم هایت نابینا میشوند ، ذهن تشنه و بیش از اندازه کنجکاوت

را وادار به تصویر سازی میکند و داستان را میبینی ، خیسِ واژه ها میشوی و

پا به پاشان میرقصی ، داستان نابه هنگام تمام میشود.

و تو میمانی و احوالات فردا روز های شخصیت هایی که چند دقیقه ای باهاشان

زندگی کرده ای.و تمام وقت هایی که نه حرفی میزنی و نه چیزی میگویی و

با چشمان و گوش های باز چیزی نمیبینی و نمیشنوی ، داری به داستان هایی

فکر میکنی که ناگهانی تمام شدند!

کجا بودم؟ داستان ششم. "کارو بار عروسک ها".

آنجا که "رحیم رفته شهر وانتش را درست کرده.شده عینهو آمبولانس."

که ناگهان در حالی که چیزی نمیشنیدم.

صدایی مثل ترقه و دینامیت و... ایام چهارشنبه سوری شنیدم و یک فریاد مبهم.

کتاب هنوز باز بود و چشمهایم روی همان خط بودند.من داستان را نمیدیدم.و رحیم را.

من کلمات را میدیدم که دیگر آواز نمی خواندند.

با جوهر سیاه چسبیده بودند بر تن سفید کاغذ.که باز هم همان صدا را شنیدم.

از ابهام خارج شده بود و کسی بود که خیلی رسا و بلند فریاد میزد: " ایــــــــــــست"

و صدایی که صدای ترقه نبود و صدای گلوله بود.من هیچوقت نتوانستم صدای گلوله

را تشخیص دهم.اما مادرم خوب میشناسد.

نه اینکه خلاف باشد:) نه، برای اینکه هنوز هم با اینکه سن و سالی نداشت

صدای تیرهوایی ها و خمپاره های دوران جنگ را به یاد دارد.

قصه چه بود؟ قصه ی رحیم بود. شاید او رحیم بود.

که در راه شهر بوده تا وانتش را درست کند که آب و هوای شهر ،

هوایی اش کرده و رفته باشد در کار خلاف و دزدی کرده باشد و برای رد گم کردن ،

تصمیم گرفته باشد وانتش را شبیه آمبولانس کند و از قضا پلیس شناسایی اش کرده و

او هم پیاده شده و فرار کرده تا نزدیکی پنجره اتاق من.

اتاق من یک پنجره دارد، که اغلب باز است. و اغلب صدای تنهایی هایم را

به بیرون پرتاب میکند و صدای شب و صدای مستانه گنجشگ های صبح گاه را به داخل.

یک پنجره ی بزرگ که خیلی وقت است دیگر کبوتر ها پشتش نمیشنینند و آواز بغ بغو سر نمیدهند.

صدای آژیر ماشین ها در آمده بود .صدای مسجد هم می آمد.یک نوای امید بخش.

شاید رحیم در مسیر فرارش چون به مسجد رسیده بود تصمیم گرفت که تسلیم شود.

شهر شلوغ شده بود.اما نه آنقدر که فکرش را میکردم.صدایشان قطع شد.

شاید رحیم تیر خورده بود.شایدم نه،و فقط تسلیم شده بود.

بعد از مدتی صدای آژیر ماشین پلیس یا شاید هم آمبولانس اما فکر کنم آتش نشانی نبود!

تا نزدیکی پنجره اتاق من که رسیدند آژیرشان خاموش شد و تمام .

و براستی تمام.دیگر هیچ صدایی نمی آمد.

نه فرمان ایـــــستی در فضا پاشیده میشد نه صدای آژیری در هوا کش می آمد

و نه صدای گلوله ای رد خراش میگذاشت بر تن شب.

حتی صدای روحبخش مسجد هم نمی آمد.شهر ناگهان خوابش برد.

داستان ناگهان تمام شد. مثل همه ی داستان های کوتاه.

اما اگر شما در جایی از شهر یک وانت دیدید که شبیه آمبولانس بود،

شاید برای رحیم باشد.به قصه ی کتاب ته ِ خیار برش گردانید.

شاید این داستان هوشنگ مرادی کرمانی به این آمبولانس وابسته باشد!

کجا بودم ؟

آنجا که " رحیم رفته شهر وانتش را درست کرده.شده عینهو آمبولانس.

قبلا چند تا الاغ و قاطر داشت.پسر سعدالله وسایل جوشکاری آورده ده.

ماشین هایی که از گردنه می افتند، غلت میزنند و ازکوه می آیند

پایین و می روند ته دره ، می رویم کمک..."

خدارو شکر رحیم قصه سر جایش است و هنوز قصه ی " کارو بار عروسک ها" تمام نشده.

هوا کمی سرد شده.پنجره اتاق را میبندم.


الهام.

 

الهام اسماعیلی