یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «الهام اسماعیلی» ثبت شده است

۱۰ تیر ۰۱ ، ۰۹:۱۲

دعا برای ربوده‌شدگان

دخترک نوجوان در بیابان‌های دورافتاده مکزیک، در روستایی که فقط زن‌هایش باقی مانده‌اند، داستانش را از زاویه دید منحصربه‌فرد خودش، تعریف می‌کند. زاویه‌دیدی که یک داستان تلخ و پراندوه و رنج را با شوخی‌ها و ماجراجویی‌های کودکانه‌اش همراه کرده و باعث می‌شود که مخاطبش از آن همه سختی‌های زنانگی اطرافش، دق نکند!

خوش‌خوان و روان بود و خوب پیش می‌رفت. قابل تامل و تصویرسازی ذهنی بود انگار که خود تو مثل یک بیننده نامرئی در تمامی صحنه‌های داستان ایستاده‌ای و تیزی گرمای خورشید مکزیک، سرت را سوراخ می‌کند و آن مورچه‌ها و حشراتی که در اطراف می‌پلکند خسته و منزجری...

من از تجربه‌ی این کتاب بسیار خوشحالم و از این اینکه اینک کتاب گوشه‌ای از حقیقتی است که معمولا از چشم‌ها دور می‌ماند، غمگینم.

 

دعا برای ربوده‌شدگان

جنیفر کلمنت

ترجمه میچکا سرمدی

نشر چشمه

الهام اسماعیلی
۲۶ دی ۹۹ ، ۱۲:۵۸

سوزن

قرقره‌ها پچ‌پچ می‌کنند. نخ‌ها به خود گره می‌خورند. انگشت‌دانه‌ها جیرینگ‌جیرینگ از سرازیری فراموشی می‌غلتند. چرخ‌ خیاطی درِ قلبش را بر هر احیای الکتریسیته‌ای بسته‌اند و دست‌ها از دستپاچگی خیس از عرق ندانم‌کاری اند و نمیتوانند دست بر تن سرد و فلزی‌اش بزنند و نوازشش کنند برای دلداری. که سر می‌خورد، سر میخورد و مثل یک ماهی لیز میخورد و بی پروا می‌رود جایی استتار کند.

جایی که دیگر چشمها نتوانند درخشش وجودی‌اش را ببینند و دست‌ها دوباره دست به کار نشوند. می‌رود بین خواب فرش میخوابد و جزئی از نقش یک رویا میشود، به خیالش با این نقشه بالاخره یک روزی زنگ میزند، پودر میشود، و با باد پنجره وقتی که پرده‌ها کنار رفت، میرود تا دل آسمان. اما ناخواسته، قبل از عملی شدن خواب و رویایش، بعد از آنکه درخشندگی‌اش را در خواب خفه کرد، حواسش از تیزی غمش پرت شد، از توانایی فرو رفتنش در هرچیزی نرم‌تر از خودش غافل ماند و ناخواسته زخمی شد بر عضو خانواده ی آن دستها که ازش گریزان بود.

سوزن، دلش گرفت. و آنقدر از فرار کردن خسته بود و نمیخواست دیگر بدوزد و نمیتوانست جلوی این جهان را بگیرد که دلش گرفت. غمش جِرم قلبش شد و روزنه ی دلش را که میخواست فقط نور از آن رد شود، تاریک و بسته‌تر کرد. حالا دیگر، نخ‌ها از او ناامید شده بودند. به رویش میخندیدند اما دیگر اجازه نمیدادند در رختخواب دوکشان استراحت کند.

دست‌ها دیگر کاری به کارش نداشتند. او رها شده بود. او حالا یک رویا داشت. میخواست سوزن منگنه شود. رویای دقیق ترش این بود، میخواست صفحات یک داستان دست‌نویس را به هم متصل کنند تا خطی از آن داستان گم نشود. اما او نمیتوانست سوزن منگنه شود. او سوزن دوزندگی بود با یک روزنه ی بسته. اما حالا که رها شده بود دست از فکر کردن به این موضوع برنداشت.

روزی چشم باز کرد. و حس کردن بدنش در حصار چیزی‌ست. ترسید. تقلا کرد. نتوانست بگریزد. توانش که رفت، آرام گرفت. پرسید: من کجا هستم؟

کاغذ گفت: در آغوش من! منگنه دانه‌دانه سوزن‌هایش را از دست داده است و الان در سوگ فقدان است تا دوباره سوزن منگنه های جدید در دلش به صف شوند و حواسش را پرت کنند. دست که دید نمیشود، این من‌های عاشق پرواز را به امان خدا ول کرد یاد تو افتاد که آن گوشه بی استفاده مانده بودی. تو برای این که حرفهای دل من گم نشود، اینجایی!

سوزن حیرت کرده بود. پرسید حرف دلت چیست؟ کاغذ داستان جا گرفته در وجودش را شرح داد. سوزن لبخند زد و جوری از حرف دل کاغذ لذت برد که دلش خواست در زندگی بعدی، کاغذ شود! سوزن این بار هم بدون آن که بداند دوخته بود اما به روش رویای روشنش. سوزن قول داد از همبستگی کاغذ‌ها مراقبت کنند و آغوش کاغذ را بغل گرفت.

الهام اسماعیلی
۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۴

ماتریوشکا

ماتریوشکا در لغت به معنای عروسک های تودرتویی هستند که از دل عروسک بزرگتر، عروسکی کوچکتر درمی آید تا جایی که کوچکترین عروسک قابلیت تجزیه شدن نداشته باشد.

نمایش ماتریوشکا، هشت اپیزود دارد که بر اساس هشت داستان کوتاه از آنتون چخوف است که طراح و کارگردان و نویسنده و تنها بازیگرش، پارسا پیروزفر است. اگر شما به دنبال کیفیت، مفهوم و فضایی گسترده برای اندیشیدن باشید و از قدرت تصویرسازی ذهنی خوبی هم برخوردار باشید از نمایش های یک نفره ، به خصوص ماتریوشکا لذت خواهید برد. تصورش را بکنید.نزدیک به دوساعت در هشت داستان متصل به هم و تو در تو غرق شوید و یک و تنها یک بازیگر در چیزی حدود 25 نقش مختلف، قدرت این مغروق ساختن شما را داشته باشد.

پارسا پیروزفر روی بروشور نمایش ماتریوشکا یادداشتی زیبا نوشته:

ماتریوشکا، بگو این بار چه کسی از پوسته ات بیرون می آید؟

امروز کدام چهره ات را می نمایانی؟



اپیزود اول: مرگ کارمند دولت

اوه باید براش توضیح بدم که سهوا توی مراسم اپرا عطسه کردم و پشت کله ش رو تفی کردم...

اپیزود دوم: چطور دیمیتری کولدارف یک شبه معروف شد؟

این روزنامه رو خوندین مامان بابا؟ من معروف شدم. توی این روزنامه نوشته شخصی به اسم دیمیتری کولدارف(منو میگه هااا) بعد از مست کردن جلو دروشکه به زمین خرد و درشکه درست از وسطش رد شد.

اپیزود سوم: محاکمه

اون بهترین وکیل شهره. همه ی پرونده هاش موفق بوده. ببین داره چجوری دفاع میکنه. اشک تو چشمای همه جمع شده.عه خانم شما چرا غش کردین...عه چرا خانم های اون طرف هم غش کردن!


اپیزود چهارم: جنون ادواری

کی من؟ازدواج؟اصلن.امروز میرم با پدر دختره صحبت میکنم....ببینید من، تحت تعقیبم، مجرمم، اختلاس کردم...چی میگید که عیب نداره.آهان.من یه دیوونه ام.من جنون ادواری دارم.الان میرم گواهی ش رو از پزشک براتون میگیرم تا مطمئن بشید من لیاقت دخترتون رو ندارم.

اپیزود پنجم: تسویه حساب

همین.تازه تشکر هم میکنی. من رسمن سر تورو کلاه گذاشتم و پولهاتو بالا کشیدم. چرا ساکتی؟چرا اعتراض نمی کنی و از حق خودت دفاع نمیکنی. اینطوری هرکسی میتونه حقت رو بخوره.

اپیزود ششم: زن نجیبی که از میان ما رفت

پدر گریگوری، چرا میخندید. همسر من یکی از نجیب ترین زن های شهر بود. بخاطر اینکه من کلک زدم. من خودم توی کل شهر شایعه کردم که زنم معشوقه ی رییس پلیس شهره. اون وقت دیگه هیچ مردی جرئت نمیکرد به زن من نزدیک بشه. من همتون رو سرکار گذاشته بودم...

اپیزود هفتم: شاهکارهنری

اوه دکتر کشلکف.شاید باورتون نشه.ولی جفت این شمعدونی هنری رو به طرز معجزه آسایی پیدا کردم.چقدر خدا دوستتون داره. راستی اون یکی شمعدونی که قبلن بهتن دادم کجاست؟


اپیزود هشتم:بوقلمون صفت

به حضرت بگید ک مراقب سگ شون باشن.اگر من نبودم ممکن بود بکننش تو گونی و بلایی سرش بیارن!

الهام اسماعیلی
۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۸

چشمهایش

یه پنجره. گاهی بزرگ و بی‌کران، گاهی کوچک و در حد یک دریچه!

شاید عظیم، شاید پوچ و خارج از معنی!

و اما این حکایت چشم‌هاست. روایتی نا پیدا و بی اتمام و پر از معنی و پیام برای همه‌ی زمان هایی که واژه ها کم می‌آورند و تو میمانی و سنگینی سکوت و آوازی که چشم ها سر میدهند. آواز عاشقانه، خشم، غم، شادی....

دلبسته ی چشمهای آنانی هستی که دوستشان داری، نگاه میکنی و دوست داری که این چشمها همیشه بخندند. و از نگاهت تا نگاهشان دوست داشتن پست میکنی، حمایت و دلخواستن واریز میکنی.

بزرگ علوی، نویسنده ی بزرگ ایرانی، چشمهایش را بر اساس داستان چشمهای ویران گر یک زن نوشته است. استاد ماکان که استاد بزرگ نقاشی ست بعد از جریاناتی پیچیده راضی میشود این چشم هارا تصویر گری کند و بعد از مرگش یکی از مریدانش پرده از راز سربه مهر این چشم ها و این پرده ی نقاشی بر میدارد.

چشمهایش را بخوانید، لذت ببرید، و به چشمها بیشتر نگاه کنید و قصه هایشان را بخوانید...

الهام اسماعیلی