یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب خوانی» ثبت شده است

۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۲۸

مردی به نام اُوِه

من آن‌جا بودم. می‌توانستم از دیوارها رد شوم. میتوانستم از ساب آقای اوه هم تند تر حرکت کنم. می‌توانستم کله بکشم وسط داستان به گربه‌ی مظلوم کنار گاراژ خانه ی پیرمرد لبخند بزنم و به سگ بی ادب چکمه‌ی زمستانی، زبان درازی کنم. من آنجا بودم. درست میان صفحات کتابی که اسمش مردی به نام اوه بود و فردریک بکمن آن را نوشته بود. کتابی که در شناسنامه اش آمده از ادبیات سوئدی است و در مقدمه اش آورده شده که فردریک بکمن همسری ایرانی، به نام ندا ازدواج کرده است و برای همین است که اینقدر خوب میشناسد ما را و پروانه ی داستانش را. پروانه زن ایرانی بود که به تازگی با خانواده اش به همسایگی اوه نقل مکان کرده بودند.

من آن جا بودم و بین زمان گذشته و حال داستان غوطه میخوردم. بغض میکردم و میخندیدم. عصبانی میشدم و بی حوصله میشدم. اوه پیرمردی بود که قواعد خودش را داشت. اوه ی جوان، شاید از دور یک مرد بی حوصله ی خشکِ ی احساس. اما سونیا همسرش این را فهمید که اوه گنجی از احساس و شرافت در وجود دارد و اوه ی جوان این را فهمید که سخت عاشق اوست. حالا که هزار اتفاق افتاده است و او تنهاست و میخواهد نباشد و هزار اتفاق می افتد تا که بماند و باشد و سر وقتش دیدار تازه کند با محبوبش.

من آنجا بودم. شما هم اگر کتاب را در دست بگیرید، آنجا خواهید بود. اگر به آنجا رفتید آن موقع که گربه از سر دعا با سگ همسایه زخمی و خسته ست و اوه هم طردش میکند، به گربه بگویید به زودی، رفاقتی را تجربه خواهد کرد؛ به گرمی روزهای تابستان.


.

.

.

دوستش داشتم...

گواهم؟ آن یک ربع بعد از تمام شدن کتاب، که بغل گرفته بودمش با چشم های بسته.

الهام اسماعیلی