نارنجی
🧡
در آغاز، وقتی خورشید اولین روز کاری خودش رو گذروند، خواست که استراحت کنه، نفسشو حبس کرد و از پهنهی آسمون کَند و سر خورد تو برکهی خاموشی. اونجا که نفسشو برای اولین بار حبس کرد، #نارنجی متولد شد.
به زمین اومد. غمگین بود و قدمهاش آروم بود و دقیق نگاه میکرد. اگر از چیزی خوشش میومد لبخند میزد و نارنجی، میچکید روی اون چیز.
نارنجی، زادهی خداحافظی بود و همهی نارنجیهای جهان، زادهی لبخند.
صبح روز بعد، وقت طلوع خورشید، نارنجی، خواهر دوقلوی خودش رو دید، اونا خیلی با هم فرق داشتند، قدر زمین تا آسمون.
نارنجیِ طلوع، بلند بلند میخندید، با سرعت میدوید و از شادی، نظم موهای سیاه شب رو به هم میریخت. اما اون، اونقدر فرصت نداشت که بچکه روی جهان، اون آغاز نور میشد توی آسمون، روز رو از خواب بیدار میکرد و اینقدر سریع ورجهوورجه میکرد که هیچوقت نفهمید برادری داره که قدمهاش آرومترینه و وقتی بخنده، میچکه رو بینایی این آدمها.
اون هیچ وقت نفهمید که برادرش هر روز وقتی یه دسته همیشهبهار دستشه، بهش نگاه میکنه و لبخند میزنه.
این شد که هر روز نارنجیِ خوشحال طلوع، شبیهترین میشه به نارنجیِ غمگین غروب.
🧡