یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

۱۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۹:۲۳

آن سوی آیینه

در آن سوی آیینه تناقضی آغشته به ریا می‌بینی. آن‌گاه است که به تصویر ناآشنای خود لبخند می‌زنی، درحالی که آن نمی‌خندد! صدای خودت را از داخل مغزت می‌شنوی که در حال توضیح و انکار و توجیه به مخاطبی خیالی است، مخاطبی که در آن‌سوی دیوار است و فقط ما می‌بینیمش و حتی صدای خنده‌هایش را هم تشخیص می‌دهیم.

در آنسوی آیینه، کسی را می‌بینیم که وقتی ما می‌گوییم با این موضوع مخالفیم، او چشمانش برق می‌زند و به همان موضوع علاقه نشان می‌دهد. در آنسوی آیینه مردمانی حبس شده‌اند که تصویرشان از جهان سانسور شده است و صدای خفه‌شان گاهی با برق نگاهی و فکری که ناخودآگاه بلند گفته می‌شود و رویایی شبانه به جهان بیرون درز پیدا میکند که شاید درخواست کمکی باشد برای رهایی یا درمان آسیبی که به دوش می‌کشند.

 

#الهام_اسماعیلی

 

نمایش آن سوی آیینه که این روزها در تالار وحدت روی صحنه می‌رود، و همچنان با حواشی‌ اخیری که داشت و تعلیق و رفع تعلیق شدنش به قوت خودش روی صحنه باقی‌ست و میزبان نگاه تماشاگران خود است. تماشاگرانی که از چند هفته‌ی قبل بلیت خود را رزرو می‌کنند و حتی از شهرهای دور و نزدیک برای تجربه‌ی این نمایش حاضر می‌شوند. نمایش خودمانی و جالبی‌ست. شوخی‌های بامزه‌ای دارد که البته ممکن از به ذائقه‌ی بعضی‌ها خوش نیاید و همان‌طور که می‌توانید از نظرات صفحه این نمایش ببینید عده‌ای از آن لذت وافر بردند و عده‌ای هم به نقد نمایش نشستند.

زمان نمایش می‌شد کوتاهتر باشد، اما آن‌قدرها هم طولانی نیست که دلت بخواهد زودتر تمام شود. صحنه‌پردازی و نورپردازی چشم نواز و همینطور کمک گرفتن از جادوی موسیقی زنده خستگیِ بین صحنه‌های مختلف نمایش را به در می‌برد و روح آدم را پذیرای مکالمات بعدی می‌کند.

داستان برخورد یک زوج با طلاق و جدایی دور از ذهن و ناگهانی دوستانشان است که به قضاوت چراییِ این جدایی می‌نشینند.

بلیت نمایش را میتوانید با جزییات بیشتر از سایت تیوال مشاهده کنید اما بلیت‌های طبقه همکف 200 هزارتومان و بالکن 100 هزارتومان است.

بازیگرها خوب و علی سرابی عالی‌تر از عالی حاضر شد. نمایش قابل تامل و البته دارای لحظات کمدی و بامزه است که می‌تواند شما را متوجه فلسفه‌ی جهانِ آن سوی آیینه کند!

الهام اسماعیلی
۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۸:۵۵

محکم در آغوشم بگیر

آنجا که عصبانیت و پرخاش او را در آغوش می‌کشی و در این حریم آغوش می‌گذاری هرآنچه که آزارش داده بگوید، همه آن احساساتی که هر روز به خودش گفته است بچه‌گانه و بی‌اهمیت است و در دلش پنهان کرده و کپک زده است را بازگو می‌کند، دلیل این نافرمی و طاقت‌فرسا شدن رابطه را می‌فهمی.

گاهی حتی اگر همدیگر را بلد باشیم، چگونه از آنچه که احساسش می‌کنیم، صحبت کردن را یاد نداریم و طوری می‌گوییم و درخواست کمک می‌کنیم و می‌خواهیم از طرف عشقمان دیده شویم که او با سوتفاهم هرچه تمام‌تر توهین به شخصیت خودش تلقی می‌کند و دعوا بالا می‌گیرد.

دعوایی که از سر ناآشنا بودن به مراحل گفت‌و‌گو و دستور زبان آن است.

 

کتاب را در اپلیکیشن طاقچه خواندم و برای من خیلی سخت گذشت چون که خواندن کتاب روانشناسی سلیقه‌ام نیست. اما مطالب جالب و قابل تاملی دربرداشت و از نظر من نه یک راه قطعی و تضمینی بلکه یک شمع کوچک برای پیدا کردن کلیدپریز برق در تاریکی است چرا که ناسلامتی جامعه خیلی وقت است که پیشرفت‌های زیادی کرده است!

 

 

محکم در آغوشم بگیر

نوشته دکتر سوجانسن

ترجمه سمانه پرهیزکاری

انتشارات میلکان

الهام اسماعیلی
۰۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۹:۳۵

زنی که به گریه افتاد!

من کارشناس مرکز تماسم. شرکتمون سرویس دهنده‌ی اینترنته. گاهی مردم مهربون و با شخصیت مشکلشون رو مطرح می‌کنن، گاهی هم عصبانی و شاکین که حق هم دارن! کندی، قطع و وصلی، قطعی، سوالات و راهنمایی و دستورالعمل ها و فراموش کردن رمزهاشون...

دیروز یه خانمی زنگ زد که مستاصل بود. تو مکالمه باهاش، تو حاشیه گفت و گوی رسمی که باهاش داشتم، مغزم هزار جور قصه‌ی رنجش رو برام تعریف کرد. هرجمله‌ای که میگفت، در پسش یه تونل سیاه خاطره روشن می‌شد که مخوف بود.

استرسی بود. هول کرده بود. می‌ترسید. از اینکه دارم قدم به قدم باهاش پیش می‌رم و ازش میخوام آروم باشه، شوکه شده بود. هر چند دقیقه تشکر می‌کرد و آخرش به گریه افتاد. تنها بود و بدتر تنهاش گذاشته بودند. دلش رو شکسته بودند درمورد بعضی از اسامی که مربوط بهش بود و توی سیستم بود با فعل ماضیِ خیلی بعید صحبت می‌کرد و یکی از جملاتش رو اینجوری شروع کرد: از وقتی رفته...

یعنی فوت شده بود، یعنی رهاش کرده بود و رفته بود؟ اما کلامش بغض داشت. نمی‌ذاشت رهاش کنم. از اینکه براش توضیح بدم و خودش تنهایی بقیه مسیر رو بره، به شدت وحشت داشت. برای همین فانوس رو گرفتم دستم. انگار که تماسی که با یه شرکت گرفته بود برای اینکه وارد پنلش بشه که اینترنتش رو شارژ کنه براش مثل یه تراپی بود. نمی‌ذاشت این ارتباط قطع بشه. خارج شدن از این ارتباط و ورود به دنیای خودش براش نا مطلوب بود.

آخرش گریه کرد. اون بغض لعنتی ترکید. به اون بغض نگاه نکردم و مسیر رو نشونش دادم. می‌دونستم اگر یکی بخواد بغض لعنتی خود منو بغل کنه اون اشکها هیچ وقت بند نمیاد. دوباره شروع کرد به راه رفتن توی اون مسیر و انجامش داد. بعد از اون‌همه اظهارِ نتونستن، انجامش داد و آخرش منصرف شد از اینکه اسم اون آدمِ متعلق به گذشته ی خیلی دور رو از اون صفحه پاک کنه. از هر جور درگیرشدنی باهاش امتناع کرد و پیش خودش گفت هر سه ماه یکبار قراره بیام توی این صفحه و این اسم رو ببینم پس تحملش میکنم.

دوباره بغض کرد و موقع خداحافظی دعای پرسوز کرد. در حالی که شاید بی‌هق‌هق اشکهاش جاری بود و کاری از دست من بر نمیومد جز اینکه بگم به نظرسنجی وصل می‌شید و با زدن اون دکمه‌ی قرمز از ارتفاع رهاش کنم به متعلقات دنیای خودش!

الهام اسماعیلی