هیچ قانونی وجود نداره
میخواستم باز هم روایت اتوبوسی بنویسیم.
حوصله م نکشید.
شایدم ته کشید.
صفحه رو بستم.
به همین راحتی!
میخواستم باز هم روایت اتوبوسی بنویسیم.
حوصله م نکشید.
شایدم ته کشید.
صفحه رو بستم.
به همین راحتی!
در مرحله ای از زندگی هستم که دارم اولین ها رو تجربه میکنم.اولین تنها بودن ها در میانه ی خیابان های شهر،
در ایستگاهِ انتظار اتوبوس نشسته بودم،و داشتم تنهایی ملموس و زیبایی را تجربه میکردم.نگاه میکردم.
به مردم و رفتارهاشان.به حالتشان.
و حال دلشان را حدس میزدم.به ماشین ها و اهالیشان.چطور گرفتن فرمان ماشین.چطور دنده عوض کردن .
یا چطور خیره شدنشان به جلو و یا طرز برقراری ارتباط با بقیه .
در حس و حال لمس همین تجربه ها بودم که پیرمردی آرام آرام آمد و کنارم نشست.
کمی موذب شدم.ایستگاه خالیه خالی بود.مثل نگاهش.انتظار داشتم برود و آنطرف تر بنشیند.یا لااقل هرچند ثانیه یکبار مرا نگاه نکند.
من در اولین تجربه های تنهایی ام به سر میبرم.بنابراین هنوز نتوانسته ام نگاه ها را بشناسم.
و امنیت ، این ماهی لیز و لزج در دست های من، مدام میجهد و من باید مراقبش باشم تا نگاهش دارم.
نگاهش نمیکردم.تجربه کرده ام که گاهی اگر به بعضی از آقایان نگاه کنی بدتر میشود.
اما بعد از گدشت زمان کمی، همه چیز خوب شد.پیرمرد برایم حکم پدربزرگ را گرفت و امنیت ، ماهی گلی کوچکی شد در تنگ دلم :)
توانستم باز تمرکز کنم و باز به آدمها نگاه کنم و باز درگیر قصه هایشان شوم.
خطِ اتوبوسِ رسیدن به خانه ، همیشه دیر میکند.شاید فکر میکند اگر سر موعد نیاید و مرا معطل کند
و ذهن مرا به چالش های مختلف دعوت کند، با کلاسی پیشه کرده ...
هیچوقت نتوانستم قانعش کنم تا دقیقه ای زودتر بیاید.به خودش هم نمیرسد که بگویم بهانه ای داشته.
همونطور سیاه و دودی با فس و فس میاید و سلانه سلانه راه پیش میگیرد.
من و پیرمرد هم مسیر بودیم.با هم سوار شدیم.من قسمت زنانه و او هم قسمت مردانه.
و اتوبوس و مسیر نسبتا طولانی و مسافران رنگاوارنگ.
و من باز درگیر قصه ها شدم.که این چراغانی های شبانه ی خیابان آیا میتواند قصه های این آدمها را رنگی تر و روشن تر کند؟!
مقصد.
پیاده شدم.کارت را زدم تا از زحمتِ اتوبوس تشکر کنم.داشتم برمیگشتم تا کوچه ای مرا به خانه برساند، که پیرمرد را دیدم که پیاده شد.
نگاهش همچنان خالی بود.زنی نگران،منتظرش بود و داشت سرش غر میزد، که چرا رفتی و چرا دیر کردی...
و من گذشتم و رد شدم و دیگر پیرمرد را ندیدم.
قصه ی پیرمرد اینگونه در ذهنم شکل گرفت:
پیرمردی تنها، با نگاهی خالی و دلی خسته.در خیابان های شهر پرسه میزند تا آن چیزهایی را که فراموش کرده است، بیابد ...
و نمیداند گاهی قرار است جاهای خالی، خالی بمانند!
.
روایت های اتوبوسی - قسمت سوم