جای خالی عشق
گاهی وقتها هم هست که میانهی تَلی از کارهای نکرده و برنامههای عقب افتاده، با ساعد دست میز شلوغ ذهن رو خالی میکنی از هرچه کاغذ و تاریخ و وعدهس. ذهنت رها که شد، مصمم میشوی سرزده و بیتوقعِ برآورده شدن آرزوهایت یا پیشبینی فردایت، حافظ بخوانی. از صفحهی اول، با صدای بلند، شمرده شمره... مصرع به مصرع عشق هضم کنی و شعر بنوشی. دفترچه ای برداری و بیت های کاربردی را یادداشت کنی تا بههنگام بیحوصلگی های خارج از موعد، مرورشان کنی:)
بعد از آن هم یکدفعه یادت بیفتد که خیلی بد است که تا بحال دیباچه سعدی را درست و حسابی نخواندهای و کاغذ وقلم برداری و بنشینی به رونویسی از روی دیباچه:
"منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت..."
حکمت را نفس میکشی ، نفسی عمیق تر آنجا که میگوید:
" گِلی خوشبوی در حمام روزی/رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری/ که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم/ ولیکن مدتی با گُل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد/ وگرنه من همان خاکم که هستم"
و پر میشوی از حق و حقیقت آنجا که صدای خواندن خود را میشنوی که میگویی:
" حاجت مشاطه نیست روی دلارام را"
به شیطنت دلت ریز میخندی آنجا که میانهی حکمت و ادب دلت عاشقانه میخواهد و بیگدار به رود خروشان عشق میزنی ، که عاشقانه های سعدی کم از عاشقانه های حافظ نیست. در انتهای روزی که این چنین گذشته باشد چه بر سر دل و روحت آمده؟
در انتهای این روز تو قد کشیده ای با آگاهی به اینکه جای عشق چقدر خالیست...
الهام اسماعیلی