وداع با اسلحه، کتابی ست که ارنست همینگوی نوشته است.
وقتی که جنگی صورت میگیرد زندگی روزمره ی آدمها با توپ و تانگ و صدای شلیک گره میخورد. مردانی که می جنگند، از میهن خویش و یا حتی از کشوری غریبه دفاع میکنند با روحی بسیار خسته، خسته از شلیک های اجباری و بی منطق، خسته از دیدن خون و خمپاره، با مدال های افتخاری که برایشان اهمیتی ندارند، آرزوی صلح میکنند و روزهارا میشمارند به نیت تمام شدن جنگ، با دلخواسته ی قوی صلح.
مرد قصه، در میانه ی جنگ عاشق میشود، اما باز میجنگد.
مدال میگیرد، اما با عشق خود به دیدن مسابقه ی اسب سواری در شهر میرود.
خسته میشود اما باز میجنگد.
تا جایی که این جنگ به خوی وحشیانه ای میان خودی ها هم تبدیل میشود. خویی که نه توضیح میپذیرد نه استدلال. اعدام. تنها راه چاره گریز است. او به سمت عشقش ، با روحی خسته، در عملیات عقب نشینی ای نافرجام، میگریزد و با کاترین که از او باردار است از کشور میگریزند.
پایان قصه اما ضربه ای سخت بر خواننده وارد میکند. پایانی غیر قابل تصور. وقتی که همه چیز خوب است ،وقتی که همه چیز آرام است و زیبا، ناگهان پایانی غافلگیر کننده انسان را به دام می اندازد. اما آیا این پایان، پایان قصه ی این مرد است که مدت ها پیش با اسلحه ی خویش وداع کرده است؟