یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۰ آذر ۹۵ ، ۲۲:۰۶

عقد یلدا

قصه ی این یک دقیقه ی اضافه تر از هرشب چیه که تورو کرده محبوب دل همه و یلدایی که توی سال یکبار اتفاق میوفته و بین انار و هندونه و آجیل و شکلات و شکرخند آدمای خونه رقابت انداخته؟ چی شد یهو به فکرت رسید گل انار سنجاق کنی به گیسوی بلندت و لباس برف بپوشی و عروس خجالتی زمستون بشی؟ نشستی دونه دونه تو خونه ی پدری، ورق به ورق برگارو رنگ کردی و فرش راه زمستون کردی که دلشو ببری و چه خوب هم بردی. میبینی؟ انارهای درخت حیاط خونه مون دل ترکوندن از دلتنگی. کی بود اون که میگفت کاش دانه های دلمان مثل انار پیدا بود؟ ترکیدن دل درد داره. قیمت داره پیدا بودن. حالا تو قیمتی ترین اتفاق امشبی. چی شد یهو تصمیم گرفتی فقط یک دقیقه بیشتر زمستون رو معطل خودت کنی؟ فقط یک دقیقه. چطوری دل بستی به زمستون؟ همه میدونن اون سرده.خیلی. چطوری یه کوه یخ عاشق شده؟ چطوری میتونی از رنگای نارنجی و زرد و آب و هوای خل و چل و حساب نشده ی خونه ی پدری دل بکنی و اسیر یه عالمه سفیدی سرد بشی...؟رازت رو بگو. شاید تو دل ما هم یکی باشه که یادش،سوز داشته باشه!! اعتراف میکنم.دختر قشنگی هستی و من حسودیم شد. اما خب،خوبه که هستی. ببین، همه خوشحالن واسه عروس شدنت، یلدا. همه شادن و تو خونه هاشون واست سفره ی عقدی چیدن که با همه سفره های عقد بقیه دخترها فرق داره. انار و هندونه و آجیل و شکلات وحافظ و قرآن و گل و شمع هایی که هرم گرماشون یه قلقلکِ نرمه واسه زمستونت:) میشنوی صدای خنده هاشونو؟ همه دارن همین یک دقیقه بودنت رو جشن میگیرن و حواسشون به چمدون بسته شده ت نیست. و من؟ ومن... یه دقیقه بیشتر از قبل، مثل قبل ام و البته مثل همه ی شمع های بی پروانه، دلتنگ!

مبارک باشه یلدا جان، با آرزوی خوشبختی...


#الهام

الهام اسماعیلی
۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۴

ماتریوشکا

ماتریوشکا در لغت به معنای عروسک های تودرتویی هستند که از دل عروسک بزرگتر، عروسکی کوچکتر درمی آید تا جایی که کوچکترین عروسک قابلیت تجزیه شدن نداشته باشد.

نمایش ماتریوشکا، هشت اپیزود دارد که بر اساس هشت داستان کوتاه از آنتون چخوف است که طراح و کارگردان و نویسنده و تنها بازیگرش، پارسا پیروزفر است. اگر شما به دنبال کیفیت، مفهوم و فضایی گسترده برای اندیشیدن باشید و از قدرت تصویرسازی ذهنی خوبی هم برخوردار باشید از نمایش های یک نفره ، به خصوص ماتریوشکا لذت خواهید برد. تصورش را بکنید.نزدیک به دوساعت در هشت داستان متصل به هم و تو در تو غرق شوید و یک و تنها یک بازیگر در چیزی حدود 25 نقش مختلف، قدرت این مغروق ساختن شما را داشته باشد.

پارسا پیروزفر روی بروشور نمایش ماتریوشکا یادداشتی زیبا نوشته:

ماتریوشکا، بگو این بار چه کسی از پوسته ات بیرون می آید؟

امروز کدام چهره ات را می نمایانی؟



اپیزود اول: مرگ کارمند دولت

اوه باید براش توضیح بدم که سهوا توی مراسم اپرا عطسه کردم و پشت کله ش رو تفی کردم...

اپیزود دوم: چطور دیمیتری کولدارف یک شبه معروف شد؟

این روزنامه رو خوندین مامان بابا؟ من معروف شدم. توی این روزنامه نوشته شخصی به اسم دیمیتری کولدارف(منو میگه هااا) بعد از مست کردن جلو دروشکه به زمین خرد و درشکه درست از وسطش رد شد.

اپیزود سوم: محاکمه

اون بهترین وکیل شهره. همه ی پرونده هاش موفق بوده. ببین داره چجوری دفاع میکنه. اشک تو چشمای همه جمع شده.عه خانم شما چرا غش کردین...عه چرا خانم های اون طرف هم غش کردن!


اپیزود چهارم: جنون ادواری

کی من؟ازدواج؟اصلن.امروز میرم با پدر دختره صحبت میکنم....ببینید من، تحت تعقیبم، مجرمم، اختلاس کردم...چی میگید که عیب نداره.آهان.من یه دیوونه ام.من جنون ادواری دارم.الان میرم گواهی ش رو از پزشک براتون میگیرم تا مطمئن بشید من لیاقت دخترتون رو ندارم.

اپیزود پنجم: تسویه حساب

همین.تازه تشکر هم میکنی. من رسمن سر تورو کلاه گذاشتم و پولهاتو بالا کشیدم. چرا ساکتی؟چرا اعتراض نمی کنی و از حق خودت دفاع نمیکنی. اینطوری هرکسی میتونه حقت رو بخوره.

اپیزود ششم: زن نجیبی که از میان ما رفت

پدر گریگوری، چرا میخندید. همسر من یکی از نجیب ترین زن های شهر بود. بخاطر اینکه من کلک زدم. من خودم توی کل شهر شایعه کردم که زنم معشوقه ی رییس پلیس شهره. اون وقت دیگه هیچ مردی جرئت نمیکرد به زن من نزدیک بشه. من همتون رو سرکار گذاشته بودم...

اپیزود هفتم: شاهکارهنری

اوه دکتر کشلکف.شاید باورتون نشه.ولی جفت این شمعدونی هنری رو به طرز معجزه آسایی پیدا کردم.چقدر خدا دوستتون داره. راستی اون یکی شمعدونی که قبلن بهتن دادم کجاست؟


اپیزود هشتم:بوقلمون صفت

به حضرت بگید ک مراقب سگ شون باشن.اگر من نبودم ممکن بود بکننش تو گونی و بلایی سرش بیارن!

الهام اسماعیلی
۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۲

1984

کتاب ۱۹۸۴ به قلم جورج اوروِل نگاشته شده است. این کتاب درون مایه‌ی سیاسی داشته و به تعبیر نویسنده آینده را پیش بینی کرده است؛ آنطور که در مقدمه ی مترجم آمده است این کتاب چند ده سال قبل از سالی که عنوان کتاب است نوشته شده و بیانگر جامعه ی چند ده سال بعد است. کتاب ، کتاب خاصی است. آنطور که ذهن کاووش گر انسان سعی میکند بین جملات و واقعیت شباهت هایی پیدا کند!1984 بیانگر داستان زندگی شخصی به نام "سمیت" است که در دستگاه حکومتی که حزب نام دارد کار می کند. اما با قوانین مستبدانه ی این حکومت مخالف است و در ذهن منتطر فرصتی است که مخالفتش را اعلام دارد.  حال آنکه حکومت از وزارت خانه های مختلفی تشکیل شده و به شدت مردم را حتی در خصوصی ترین لحظه هایشان زیر نظر دارند و حکم اغتشاش گران مرگی ابدی ست.وزارت خانه های حزب ، وزارت صلح است که امور جنگ را بر عهده دارد، وزارت خانه ی عشق است یعنی مرکز فرماندهی پلیس افکار و مفتشین عقاید و دور نگه داشتن مردم از هم و کنترل روابط انسانی و عاطفی،  وزارت فراوانی است که بر امور جیره بندی و کم کردن محصول کشاورزی ناطر است و چهارم وزارت حقیقت است که به نشر تبلیغات و از بین بردن اسناد ودست بردن در تاریخ و تحریف آن و شست و شوی مغز ها می پردازد.

سمیت با دختری به اسم ژولیا آشنا میشود و به او عشق می ورزد؛ در حکومتی که عاشق شدن جرم است. و همین را اولین قدم جهت ابراز اعتراض می انگارد. او و ژولیا به گروه برادری که علیه حزب و حکومت استبدادی برادر ارشد است می پیوندد و موطف می شود قبل از هرچیز کتاب رییس گروه برادری که گلدشتین نام دارد را بخواند. اما در این کتاب مطالب جالب توجهی نوشته شده بود؛شعار های حزب شعار های عجیبی بودند که برای مثال جنگ صلح است یکی از آن ها بود. و توضیح آن هم این است که برای تطمیع  قشر کارگر و زمان کافی نداشتن آنها برای تفکر لازم آن است که ایشان دائما به کار سخت مشغول باشند. اما حکومت به این حجم از کارگر احتیاج ندارد بنابراین با جنگ های ساختگی و غیر واقعی همه ی آن چیز هایی که ساخته شده بود را از بین میبرند تا دوباره ساخته شوند و این به معنای صلح است! حزب ممعتقد بود که مردم باید زبان جدیدی بیاموزند که مشمول کلمات کمتری است با این هدف که اگر دایره واژگان مردم را محدود کنیم، قدرت فکر کردن را از آنان میگیریم. 

و در آخر سمیت و ژولیا به سرانجامی که خود به خوبی می دانستند گرفتار شدند. تلویزیون اتاق رفتار آنها را ضبط کرد و آنها دستگیر شدند. سمیت زیر شکنجه های سخت به تعبیر اوبراین که شخص شکنجه گر و همان کس که او را در گروه برادری پذیرفت ، روحش و مغزش را خالی از هر فکر و احساسی کردند و از حرفها و استدلال های خود کالبد سمیت را پر کردند. تا آنجا که دو به علاوه ی دو را پنج می دانست! در نهایت سمیت هنوز به شخص مورد نظر آنها تبدیل نشده بود چراکه او هنوز ژولیا را دوست داشت و در خواب صدایش میکرد.آنان سمیت را با بزرگ ترین ترسش مواجه ساختند در اتاقی که وحشتناک ترین اتاقی بود که همه از آن یاد می کردند. اتاق 101. بزرگترین ترس سمیت موش بود.و در حالی که موش های گوشت خوار و گرسنه را به صورت او نزدیک میکردند و او فقط به راه گریز فکر کرد و ناخواسته و بدون تصمیم فریاد زد من نه، با ژولیا این کار را کنید.

سمیت آزاد شد و شغل بهتری به او دادند.او حتی دوباره ژولیا را دید اما آن دو از دید حزب به دو انسان تابع تبدیل شده بودند و هیچ خطری نداشتند.آنها هردو به هم خیانت کرده بودند و هردو تغییر کرده بودند. سمیت میپنداشت در صفحه شطرنج همیشه سفید سیاه را مات میکند اما این بار سیاه او را مات کرد.آخرین جمله ی کتاب:سرانجام او بر خویش پیروز شده بود. او برادر ارشد را می ستود.




الهام اسماعیلی