ستاره
شب یه هدیهس. آسمون یه فرصته. فرصتی برای روی زمین نبودن، استراحت کردن و فرار کردن. بالکن یه جادوعه برای اینکه بتونی شیرجه بزنی تو استخر شب و پشت دستهاتو بچسبونی به هم و آروم کرال بری و خیلی آروم برق ستارههارو کنار بزنی.
البته بقیه فقط از تو زنی رو میبینن که از بالکن سرک میکشه و نود درجه خیره س به آسمون و اونقدر متمرکز و دقیقه که دونه دونه نقطههای ریز روشن رو که انگار نقاشش با یه مسواک آغشته به نور کشیدتش، تو سیاهی مخمل آسمون میشماره و از اینکه میتونه ببینتشون حیرت میکنه و با هر دونهای که پیدا میکنه میکنه میپرسه: یعنی میشه؟ و به این فکر میکنه که اگر میخواست نشه، موفق نمیشد اینطور آسمون رو ورق بزنه.
حالا این تویی که میخوایی همه جا دنبال ستارهها بگردی. روی زمین، بین خاک، توی صداها و توی چشمهاش.
ستارههایی که میدونی از چیزی که داری میبینی کلیبرابر بزرگترند. ستارههایی که میدونی برای اینکه الان ببینمشون از میلیاردها سال قبل آماده شدند و لبخند زدند و الان نیستند و سالهاست که سقوط کردند و توی زمان گم شدند. آرزوهایی که داری به روح نقطههای نورانی میگی که توی دلتنگیشون رفتن و الان صدای تو رو نمیشنون اما باز هم میخوایی باور کنی که هنوزهستن چون میبینیشون.
باز هم براشون قصه میگی، میبافیشون و به هم وصلشون میکنی تا شکلهی مختلف بسازی و به این فکرمیکنه که آره میشه.
میشه و بیشتر دنبالشون میگردی، و باهاشون میچرخی و ذوب میشی و توی زمان گم میشی و اون قدر شبیهشون میشی که وقتی به یادت میارن که سالها رفته باشی و رد پات از جهان کم رنگ شده، اما زمان این عنصر حیرت انگیز، باعث میشه نور بودنت، سفر کنه به هزار سال بعد. که تو چشم یکی دیگه ستاره بشی و شمرده بشی.
ما، ستارههای زادهی بُعد زمانیم...