داستان کوتاه
داشتم کتاب میخواندم.کتاب " تهِ خیار" نوشته ی هوشنگ مرادی کرمانی.
سی داستان کوتاه.داستان های کوتاه خیلی خواستنی و درگیر کننده اند.
آنجا که کاملا با تمام حس و حال داستان یکی میشوی ودرفضایش غرق میشوی و
گوش هایت ناشنوا و چشم هایت نابینا میشوند ، ذهن تشنه و بیش از اندازه کنجکاوت
را وادار به تصویر سازی میکند و داستان را میبینی ، خیسِ واژه ها میشوی و
پا به پاشان میرقصی ، داستان نابه هنگام تمام میشود.
و تو میمانی و احوالات فردا روز های شخصیت هایی که چند دقیقه ای باهاشان
زندگی کرده ای.و تمام وقت هایی که نه حرفی میزنی و نه چیزی میگویی و
با چشمان و گوش های باز چیزی نمیبینی و نمیشنوی ، داری به داستان هایی
فکر میکنی که ناگهانی تمام شدند!
کجا بودم؟ داستان ششم. "کارو بار عروسک ها".
آنجا که "رحیم رفته شهر وانتش را درست کرده.شده عینهو آمبولانس."
که ناگهان در حالی که چیزی نمیشنیدم.
صدایی مثل ترقه و دینامیت و... ایام چهارشنبه سوری شنیدم و یک فریاد مبهم.
کتاب هنوز باز بود و چشمهایم روی همان خط بودند.من داستان را نمیدیدم.و رحیم را.
من کلمات را میدیدم که دیگر آواز نمی خواندند.
با جوهر سیاه چسبیده بودند بر تن سفید کاغذ.که باز هم همان صدا را شنیدم.
از ابهام خارج شده بود و کسی بود که خیلی رسا و بلند فریاد میزد: " ایــــــــــــست"
و صدایی که صدای ترقه نبود و صدای گلوله بود.من هیچوقت نتوانستم صدای گلوله
را تشخیص دهم.اما مادرم خوب میشناسد.
نه اینکه خلاف باشد:) نه، برای اینکه هنوز هم با اینکه سن و سالی نداشت
صدای تیرهوایی ها و خمپاره های دوران جنگ را به یاد دارد.
قصه چه بود؟ قصه ی رحیم بود. شاید او رحیم بود.
که در راه شهر بوده تا وانتش را درست کند که آب و هوای شهر ،
هوایی اش کرده و رفته باشد در کار خلاف و دزدی کرده باشد و برای رد گم کردن ،
تصمیم گرفته باشد وانتش را شبیه آمبولانس کند و از قضا پلیس شناسایی اش کرده و
او هم پیاده شده و فرار کرده تا نزدیکی پنجره اتاق من.
اتاق من یک پنجره دارد، که اغلب باز است. و اغلب صدای تنهایی هایم را
به بیرون پرتاب میکند و صدای شب و صدای مستانه گنجشگ های صبح گاه را به داخل.
یک پنجره ی بزرگ که خیلی وقت است دیگر کبوتر ها پشتش نمیشنینند و آواز بغ بغو سر نمیدهند.
صدای آژیر ماشین ها در آمده بود .صدای مسجد هم می آمد.یک نوای امید بخش.
شاید رحیم در مسیر فرارش چون به مسجد رسیده بود تصمیم گرفت که تسلیم شود.
شهر شلوغ شده بود.اما نه آنقدر که فکرش را میکردم.صدایشان قطع شد.
شاید رحیم تیر خورده بود.شایدم نه،و فقط تسلیم شده بود.
بعد از مدتی صدای آژیر ماشین پلیس یا شاید هم آمبولانس اما فکر کنم آتش نشانی نبود!
تا نزدیکی پنجره اتاق من که رسیدند آژیرشان خاموش شد و تمام .
و براستی تمام.دیگر هیچ صدایی نمی آمد.
نه فرمان ایـــــستی در فضا پاشیده میشد نه صدای آژیری در هوا کش می آمد
و نه صدای گلوله ای رد خراش میگذاشت بر تن شب.
حتی صدای روحبخش مسجد هم نمی آمد.شهر ناگهان خوابش برد.
داستان ناگهان تمام شد. مثل همه ی داستان های کوتاه.
اما اگر شما در جایی از شهر یک وانت دیدید که شبیه آمبولانس بود،
شاید برای رحیم باشد.به قصه ی کتاب ته ِ خیار برش گردانید.
شاید این داستان هوشنگ مرادی کرمانی به این آمبولانس وابسته باشد!
کجا بودم ؟
آنجا که " رحیم رفته شهر وانتش را درست کرده.شده عینهو آمبولانس.
قبلا چند تا الاغ و قاطر داشت.پسر سعدالله وسایل جوشکاری آورده ده.
ماشین هایی که از گردنه می افتند، غلت میزنند و ازکوه می آیند
پایین و می روند ته دره ، می رویم کمک..."
خدارو شکر رحیم قصه سر جایش است و هنوز قصه ی " کارو بار عروسک ها" تمام نشده.
هوا کمی سرد شده.پنجره اتاق را میبندم.
الهام.