پنجره
مشکل اینجاست...
اندیشه های من پی لبخند تو میگردند...وقت اذان صبح یک نفس لبخند تورا میخواهند.
و تو دیواری و...
من هم.
این همه یکرنگی بس نیست؟!
اما من از این همه تنهایی بیزارم.میخواهم برای روحم یک سبد گل نارنجی خورشید بخرم از بازار آسمان .
میخواهم هر روز ، سر کوچه خنکای دم صبح، آن زمان که هنوز خورشید طیف نارنجی اش را نپاشیده بر زمین ،
چشمم بیفتد به نگاهت.
میخواهم از معمار نگاه ها کمک بگیرم.
دل بکنم از چند آجری و یک دل ، در دلم بکارم.
راستش، میخواهم اسم دلم را پنجره بگذارم.
پای پنجره چند تایی مریم و شمعدانی و رز بکارم.
میخواهم دیوار باشم اما داشته باشم پنجره ای رو به نگاه تو.
و تو باشی هر روز.که نگاهت کنم و در خیالم روی لبهایت لبخند آرام،بنشانم.
از اول هم گفتم.اندیشه های من پی لبخند تو میگردند.حتی اگر در پس و پیشش حرف دل کندن باشد.
مهم نیست.
مهم آن منحنی زیبای رخ مهتاب خودِ توست.
(:
الهام.