شروع
شش سال پیش شروع شد.کلید خورد.جون گرفت.قلبش شروع کرد به تپیدن.به زندگی.
صداشو به وضوح میشنیدم.حرفایی که درگوشم زمزمه میشد رو بخاطر می سپردم.
دستایی که منو به جلو هُل میداد رو حس میکردم.
درست شش سال پیش.
یه دختر کوچولویی که آرزویی نداشت ، نشست و دلش آرزو خواست.
آرزو کرد.و پاشد گفت آره.همینه.این آرزوی منه.که قراره بهش برسم.
رفت سمت آرزوش.دور بود.اما رسیدنی.لحظه به لحظه بهش نزدیک تر شد.
نزدیک و نزدیک تر...
نزدیک تر و نزدیک...
حالا ، توی این روزای گرم ، میشینه پای حرفای کسی که یه روزی فقط میتونسته از دور بهش فکر کنه!!!
یه استاد نازنین با حرفا و درس های حرفه ای...
یعنی میشه یه روزی برسه من دستای آرزومو فشار بدم...بگم ای ناقلا، بالاخره بهت رسیدم؟!
تازه شروع شده ، شروع شدن...
الهام.
+ کاش میشد بعضی از لحظه های خوب رو گذاشت تو آب نمک و نگذاشت که تموم بشن :)
هر وقت دلت تنگ شد درش بیاری و نفسش بکشی...
از تموم شدن شروع های قشنگ ، خوشم نمیاد!