چرا یه قُلُپ فلسفه !؟
معتقدم روزمرگی و عطش رسیدن به مقصد و عجول بودنمان سر قضیه وصال،
خسته مان میکند...
آدم ِخسته ، فقط میخواهد برسد.فقط میخواهد این جریانی که مدام این طرف و آن طرف میبردش،
و کوفته و کوفته ترش میکند ، تمام شود...
گاهی حتی مهم هم نیست نتیجه چه شود ، فقط اوج دلخواسته مان ، رسیدن به نقطه ی پایان است...
و این اوج خواستن، و این بی مقدار عطش، ما را از همه ی مسیری که با سرعت طی اش میکنیم برای رسیدن غافل میکند...
از دست این همه روزمرگی غافل میشیم از همه ی چیز های کوچکی که سر منشا خوشبختی هاست...
یادمون میره که جهان از اولش هم گِرد بوده و تا آخرش هم گِرد میمونه و از صدقه سر این دنیای دوار ، هیچ مقصدی وجود نداره برای رسیدن!
.
یادمون میره همین که بریم ، رسیدیم.
که رفتن ، رسیدن است...
حالا که غرق این دریای عادت هاییم و با چشمان باز نمیبینیم ،
نیازمند فلسفه ای هستیم که درنگاه ما پنجره هایی رو به آفتاب باز کند ، پنجره هایی که لبه شان پر از گلهای شمعدانی و یاس است،
برای قشنگ تر دیدن، برای داشتن اتاق ِنگاهِ روشن تر و آفتاب گیر تر...
میگن بچه ها فیلسوف ترینند...چون زیاد میپرسند چرا؟!
چرا اگه یه روز از خودمون بپرسیم : چرا بارون میاد؟!
نتونیم خودمونو از مرداب لجن زده ی ، استدلال ها و قانون ها و تعریف ها و عادت ها بیرون بکشیم و به خودمون جواب بدیم:
شاید ، چون زمین تشنه ش بوده و آسمون میخواسته خوشحالش کنه...!!
فلسفه ای که فقط فقط برای خودمون تعریف شده ست و زندگیمون رو خوشمزه تر میکنه...
نه اونقدر کمه که بدرد نخوره ، نه اونقدر زیاده که اعتقاد و ایمانمون رو نشونه بره...
فقطِ فقط یه قُـــلُپ!
الهام.