پاستیل!
این بازیِ رنگ هاست که تورو وادار میکنه قِل بخوری تو خاطراتت. بگردی دنبال اونایی که این طعمو دوست دارن و ببینی چقدر از خودت ، از کنارت، یا حتی از دلت دورند. که اگه دورند یه صدا میپیچه توحلزونی گوشت از طرف یه گوینده ی ناشناس: " کاش اونم اینجا بود" . میپیچه و تو، طعم ها و رنگهارو برای به انحصار خودت دراومدن، برای مزه مزه کردن و با هر مزه ، راهیِ یه خیال شدن، انتخاب میکنی.
مثلا وقتی داری ، تمشکی رو مزه میکنی، چشمهاتو میبندی و صاف میوفتی وسط اون روز بارونی که یهو چترشو پرت کرد توی باغچه ی کنار خیابون و چترش، سایه سر شد رو تن کاکتوس ها و دستتو گرفت و دویدید و خیس خیس شدید و خندیدید.عینهو دیوونه هایی که تازه از دیوونه خونه فرار کردن.
یا وقتی داری نوشابه ای رو مزه میکنی خیالت پهن میشه رو آسمون اون روز ، که خورشید بدجوری میتابید و یهو با شکم خالی دل تو و دوستت بستری شدن تو بیمارستان خواست و خواستید نوشابه بخورید و رفت ک حساب کنه ، نوشابه ش رو اینقدر تکون دادی تا بعد از باز کردنش یه حموم حسابی بره و فقط بتونه بهت بگه "دارم برات" .
اون یکی رنگوارنگه که اصلا نمیتونی تشخیص بدی چه مزه ایه درست مثل اون روزایی میمونه که نمیتونی بفهمی چته.فقط میتونی بفهمی یه مرگیت هست و چراش رو نمیفهمی.فقط پُری از نفهمیدن.فقط دوست داری تموم بشه و باز همه چی بشه مثل قبل.مثل همه ی اون وقتهایی که بود.
یه طعم هایی هم هست، که دوستشون نداری و حالتو بد میکنن.انگار میمونن سر دلت تا سر وقتش داد بزنن.تا دلت بگه اه، نمیخوام.تا بزنی زیر همه چی و بذاری بری.و بعدشم حقو بخودت بدی.طعم هایی که پر از خستگی اند.
و طعم هایی که هنوز وقت نکردی بری و امتحانشون کنی. اونا منتطر فرصت اند.که بشینن رو زبونت.بعضیاشون نقشهی به دلت نشستن رو دارن و بعضیاشون هم نقشه های شوم خوش نیومدن به مذاقت رو.
آخ که زندگی هم چقدر دَمخوره با کِش اومدنِ پاستیل های رنگی رنگی ای که عاشق قصه هان...
:)
الهام.