مگه نمیدونی عیده؟؟!!
تنهایی. کلیدٍ ورود به دنیاییه که همهی چیزهای دنیایی درش ناپیدا و نامفهومه! و من درگیرٍ تنهایی، با سرعت فکر میکردم. وقتی حاضر میشی با سرعت فکر کنی، یعنی حاضری تن بدی به نشنیدن و ندیدن و حس نکردن! سرعت توی تفکر از قانون توازی پیروی میکنه. یعنی هرچقدر خطوط موازی فکرهاتو کنار هم بچینی با موضوعات مختلف، سرعت بیشتری به فکرت دادی. هرچقدر هم باسرعت تر فکر کنی، عجز بیشتری توی توصیف و با کلمهها توضیح دادن فکرت رو داری!
در عین حال که داشتم به آدمها و نقابهاشون و اینکه خودشون هم گاهی از نقابهاشون خسته میشن فکر میکردم، درگیر استدلال های ارائه نشده برای سوالهای همیشگیم هم بودم. چرا درختِ توی مسیر همیشگیم، وقتی منو میبینه نمیتونه بگه: هِی ! رویِ تنهم یه جوونه زده و با شاخه هاش برقصه؟ یا اینکه: چرا همه چیز از یه وقتی به بعد سختتر از اونی شد که هست؟ دلیل این فاصله ها و جاهای خالی چیه؟ و یا حتی اینکه چرا جاذبه راضی میشه مردم بخورند زمین؟ فقط بخاطر اینکه یه قانونه؟ (البته که بوجود اومدن هر سوالی، دلیل بر رد اون اتفاق نمیتونه باشه!) یا در کنار همهی این سوالهای با جواب های کلیشه ای، دنبال جای خدا میگردم تو زندگیامون.نه اینکه نباشه.هست.خدا که نباشه زندگی نیست. هممون میشیم یه مشت ماهی گلی، که توی تنگ همش میخوریم به دیوارای شیشه و دوثانیه بعدش یادمون میره و دوباره میچرخیم دور دنیایی که نمیفهمیم چقدر کوچیکه. نه اینکه ماهی گلی ها خدا نداشته باشن. دارن. حتی ممکنه از آدمها هم بیشتر عاشق خداشون باشن. اما ما آدمها گاهی خدامون روگم میکنیم.یا میذاریمش اون پشتمُشت های دلمون. چراکه سرمون شلوغ تر از اونیه که فکرش رو هم کنیم. خب ما اول باید با همسایه بجنگیم که چرا ماشینشو جلوی در پارکینگ ما پارک کرده. و بعدشم باید از قصد و غرض فامیل از فلان رفتار و بیسار حرف مطلع بشیم. باید دنبال جواب های دندان شکن و حتی دنده شکن بگردیم. و حواسمون باشه بقل دستیمون برامون زیر پایی نگیره تا نخوریم زمین و...
حتمن خدا درکمون میکنه که ما چقدر سرمون شلوغه و چرا هر روز بیستچاهار ساعته و اینقدر کمه!
در کنار همهی اینها به کارهای نکردهم فکر میکنم.کتابهای نخونده.لبخندهای نزده. دیدارهای تازه نشده. ایدههای اجرا نشده. همهی تعویق ها و تاخیر ها و نشدن ها....
میدونی؟ اگه به اینهمه سرعت از ذهن و فکر برسی ممکنه یکدفعه حتی دیوار ها هم به حرف در بیان!این چیز قابل کتمانی نیست که دیگه غیر ممکن وجود نداره. بعدِ این همه فکر و دغدغه و سرعت و خیال، صاف رفتم تو دل دیواری که روش یه جمله نوشته بود:
مگه نمیدونی عیده؟
الهام.