اندر حکایت دنیای گِردِ سه ثانیه ای!
- هِی پسر، تو اهل کجایی؟
+ یادم نمیاد!
- آرزوت چیه؟
+ میخوام با یه نهنگ دوست بشم.
- اما نهنگ ها بعد از مدتی از زندگی خسته میشن. فکر میکنند اگه خودکشی کنن و دیگه نباشن همه چیز قشنگتر میشه.
+ شاید بخاطر همینه که میخوام با یه نهنگ دوست بشم. میخوام بفهمم چه احساسی دارند. اونا خیلی قوی اند. چرا باید از این همه قدرت خسته بشن.
= هِی بچه ها!اون ماهیه چرا اونجوریه. مدتیه تو نَخِشم. بریم از تنهایی درِش بیاریم؟
+ اون خُله. فکر میکنه که باید از قانون های معروف تبعیت کنه. اون میگه چون همه میگن ما حافظهمون سه ثانیهس پس باید همو یادمون نیاد. پس باید حافظهمون سه ثانیه باشه چون مردم اینطور فکر میکنن. اما خودش یادشه چجوری غذا بخوره و وقتی یه بچه میاد بالای سرمون و میخواد از بینمون انتخاب کنه، جست و خیز کنه و نشون بده از هممون بهتره. بحث کردن باهاش بی فایدهس!
- نمیخوام پُز بدم رفقا. ولی اینو باید ممنون پسر عموم باشیم.اون زیر دست یه محقق بود که داشت راجع به ما ماهیها تحقیق میکرد. پسر عموم تموم سعیشو کرد به طرف بفهمونه که ماهیها خیلی باهوشن و موفق هم شد. گرچه آخرش زیر دست همون محققه عمرشو داد به شما!
= اوه متاسفم! کِی این اتفاق افتاد؟
- سه ماه پیش!
+ مردم همیشه درگیر شایعه بودن. یادتونه؟ یه بار تو نژاد نوه عمهم اینا تصمیم گرفتن بزنه به سرشون. بشن عینهو ماهی گلی های خل وچل.خودشونو لوس کنن تا مردم بخرنشون و بعدش از خریدشون پشیمونشون کنن. اینقدر خودشونو بزنن به در و دیوار و بپرن بالا پایین تا اونایی که خریدنشون رو بترسونن وسفره هفت سینشون رو به گند بکشن. البته آخرش هم همشون زیر کابینت افتادند و مردند. آمارشو دارم بعد از اون حرکت مردم شروع کردن به زدن کمپینهای جور و واجور که آی ماهی نخرین و اگه بخرین شما میشین عینهو اونایی که پلنگ میکشن!
- عین نهنگ ها خودکشی کردند!
= یعنی تو باهاشون موافقی؟ اما من همون حوض بزرگ وسط اون میدون یا همون استخری که توش بدنیا اومدم رو ترجیح میدم. آدما دنیای مارو تنگ میکنن. یه بار بچه که بودم مادربزرگم اومد به خوابم و برام خاطره تعریف کرد!گفت واسه اولین بار که انداختنش تو تنگ ، با یه دنیای خیلی بزرگ مواجه شد. داشت از ذوق زدگی تموم باله هاشو میکند! اما خب به کندن چند فَلس رضایت داد! تصمیم گرفت بدوعه تو این دنیای درندشت و پادشاهی کنه. خیز گرفت و با سرعت...که آخ.دردناک بود.بعدش فهمید دنیای بزرگ درَندشتش، یه وجب جاییه که با شیشه محصور شده! دنیای گرد کوچیکِ شیشه ای!
+ خب من عاشق ماجراجویی ام! میخوام ببینم چه خبره. میخوام ببینم آدما به چی فکر میکنن. گرچه زیاد ازشون خوشم نمیاد! گرچه مخشون به شیشه نمیخوره، اما دنیاشون کوچیکتر از اونیه که حسش میکنن!!
- راستش منم آرزوم اینه که با یه نهنگ رفیق شَم!
الهام.