عطش
لپ تاپ رو روشن کردم به نیت اینکه بشینم یه سلسله متن عاشقانه، بنویسم. قولش رو به خودم و یکی از بزرگترای خوبم دادم. با وسوسه ی چک کردن ایمیل ، وصل شدم به دنیای مجازی که دور ها نزدیکن و نزدیک ها دورن. باز هم طبق معمول سروکلهم اینجا پیدا شدم و خیره شدم به این صفحه. کارمه. حتی اگه نخوام چیزی هم بنویسم. به خود چند سال پیشم فکر میکنم. به عزیزای دلم که چند سال پیش همین حوالی گشت میزدن. به الهامی که وقتی شبا خوابش نمیبرد و وقتی توی راه مدرسه بود فکر و ذهنش میچرخید و می پلکید تو وبلاگ یکی از عزیزاش تا براش کامنت بذاره. کامنتهایی عاقلانه...شاعرانه....و حتی گاهی پر از شیطنت و سرشار از خل و چلی!
حالا خیلی ها این طرفا نیستن. خلوت شده. شده شبیه اتاقی که فرش درش پهن نکرده باشن. هر کلمه اکو داره تو این فضا. صدای هر کلمه میپیچه تو هر کلبه ی مجازی. همه چی سخت تر و در عین حال راحت تر شده.
اما من بازم تصورش میکنم. حرفایی رو که چند سال پیش توی خیالم تصور میکردم که تو وبلاگش در قالب کامنت بذارم و وقتی واقعنی کامپیوتر رو روشن میکردم و یادم نمیومد چی میخواستم بگم رو یه جور دیگه میگم. تصورش میکنم که هست رو به رومه و داره به حرفام گوش میده و منم براش تعریف میکنم. خیال، حتی معجزه ش از مجاز و اینترنت هم بیشتره. مثل همن. نزدیک هارو دور میکنن، دور ها رو نزدیک.
و من هیچوقت نفهمیدم تو دوری هستی که به خودم نزدیکت میکنم
یا
نزدیکی هستی که ازم دورت میکنم...
:)
خیال بودنت، چشمه ایست که مرا سیراب میکند...