اون چند نفر
اونا دوستش دارن. همشون یک نفر رو دوست دارن. اما اون چند نفر چند برابر تعدادشون رفتار های مختلفی دارن در برابر محبوبشون. مگه نه اینکه وقتی پیگیرش باشی، وقتی نگرانش باشی، وقتی با لبخندهاش ناخودآگاه لبخند بزنی و نسبت به عکس العمل هاش حساس باشی، یعنی اینکه یه دوست داشتنی این وسط هست که زنده ست؟ که نفس میکشه؟
اونا دوستش دارن ولی دارن تموم سعی شونو میکنن که دوستش نداشته باشن. یا اینکه کسی نفهمه که دوستش دارن. اما بی فایده ست. دوست داشتن هیچوقت چیزی نبوده که بشه پنهونش کرد. دل اگه شکل یه چمدون در بسته باشه، دوست داشتن ها درست شکل پارچه های رنگی رنگی و گل گلیه که از چمدون بیرون زده. تو مطمئنی که در چمدونت بسته س چون چیزی ازش بیرون نمیریزه ولی متوجه این نیستی که بقیه متوجه رنگ ها و طرح های احساساتت میشن.
اون چند نفر هم مثل من دوستش دارن. ولی رنگهای احساساتشون رو تکذیب میکنن. چجوری؟ به بدترین نوع. جوری که حس قشنگ دوست داشتن زخمی میشه، درد میکشه. شاید چون دوست داشتنشون معلقه و مقصدش رسیدن و رسیدنی نیست دیگه ازش مراقبت نمیکنن. دیگه مراقب این نیستن که چی دارن میگن. چجوری دارن قضاوت میکنن. فکر میکنن دوست داشتن شعور نداره که دورویی رو بفهمه و وقتی بفهمه میشکنه. تیکه تیکه میشه. میخواد بره ولی گیر کرده توی یه چمدون. اون وقت این پارچه ی خوش رنگ کم کم رنگشو از دست میده. کدر میشه و یواش یواش میپوسه.
چرا باید این قانون لعنتی مدام تکرار بشه و تصویر بشه: وقتی تو مسیر دوست داشتن نرسی، دوست داشتن تبدیل میشه به تنفر. ناخودآگاه میجنگی با اونی که یه روزی برات مهم بود وقتی میبینیش بهترین آدمی باشی که تاحالا بودی...