سودای یک خاطره مرموز
دبستان بودم که به این خانه آمدیم. خانه ما چند خانه آنورتر از اولین چهار راهِ کوچه بود. نرسیده به چهار راه، خانه ای بود با یک در سبز با یک عالمه برچسب تبلیغاتی تخلیه چاه! صاحب این خانه یک پیرمرد تنها بود که همیشه با عرق گیر و زیرشلواری صبح ها ، عصر ها و شب ها، روی یک صندلی دم همان در سبز، داخل پیاده رو می نشست. پیرمرد موهایی بسیار کم پشت داشت با محاسنی سفید به قد متوسط و یک عینک کائوچوی قهوه ای قاب بزرگ هم داشت که بندش را دور گردنش می انداخت. من اسمش را گذاشته بودم پیرمرد مرموز.
دبستان که بودیم داستان اجنه زیاد برای هم تعریف می کردیم و به طبع زیاد هم می ترسیدیم. و از صدقه سر همان داستان ها هم کابوس زیاد می دیدم. پیرمرد گربه زیاد داشت، تنها بود، عجیب بود و همین باعث می شد که با ذهن کودکانه ام اورا وصل کنم به همه ی ترس هایم. اهالی کوچه اورا تکریم و احترام می کردند و جواب سلام و احوالپرسی اش را می دادند، اما من قدم هایم را تند می کردم، این آخری ها که دیگر ترس کودکی هایم را فراموش کرده ام، دوست داشتم به او سلام کنم اما باز هم نمیشد. عادت شده بود. عادتی که دیگر به آن باور نداشتم فقط انجام دادنش آرامم می کرد.
هیچ بچه ای نداشت، خانه اش هیچ رفت و آمدی به خودش ندید.تا دست آخر همین یک ماه پیش، پیرمرد بی سرو صدا عینهو پیرمردهای قصه ها، غیب شد. درب خانه اش باز نشد تا اینکه خانه اش را خراب کردند تا از نو بسازند، شاید یک ساختمان شش طبقه ی دو واحدی با بالکنی فراخ!
دیگر در سبزی با یک عالمه برچسب تخلیه چاه وجود ندارد، دیگر جمیع گربه ها با یک جست روی دیوار خانه اش نمی پرند، دیگر قدم هایم از جلوی در خانه اش سرعت نمیگیرد، دیگر شب ها دنباله یک نقطه ی گریز از پنجره ی خانه اش به داخل نمی گردم، و دیگر هیچ پیرمردی از فاصله ی بیست متری توی کوچه با صدای بلند به من سلام نمی کند. این ها خاطره ای ست که با خاک یکسان شده است. خاکی که نرسیده به اولین چهار راهِ کوچه مان هنوز بلند است و برای اینکه سودایش را بخوابانند رویش آب می گیرند.
خب مگه هر کسی که گربه زیاد داره و کسی خونه ش رفت و آمد نداره موجودی ماورائی هست که خوف می کردین !!!!
ما تو کوچمون دقیقأ همچین موردی داریم که با هیچ احدی رفت و آمد نداره و با هیچ کی سلام علیک نمی کنه همه ی کوچه دیوانه خطابش می کنند مجرد و بالای ۶۰ سال سن داره و سال هاست با دوچرخه این ور و اون ور میره با یه کلاه آفتاب گیر
برای من یه آدم جالب هست ، درست نمی شناسمش منظورم ظاهرشه اما دلیل این کاراش برام مرموز شاید از آدما زخم خورده ؟! یا اینکه فکر می کنه اگر با اینو اون سلام کنه مردم ازش چیزی بخوان نمیدونم