با واژهها، میشه ضمانت واژهها رو کرد!
من عاشق کتاب خوندنم. دارم کتاب میخونم. به خودم میام میبینم هیچی از ده صفحهای رو که خوندم نفهمیدم و یادم نمیاد! برمیگردم و دوباره میخونمشون و سعی میکنم تمرکز کنم. اما واژهها یهو پژمرده میشن. چرخ میزنن دور خودشون و تو هالهی چرخیدنشون محو میشن تو ابهامی که شبیه تموم سوالای بیجوابه!
حالا کتاب نمیخونم. فقط دارم به نوشتهها بدون اینکه به معنیشون فکر کنم، نگاه میکنم. نگاه میکنم و فکر میکنم. سفر میکنم توی مغزم. اوه، پر از سروصداست. همهی پروندهها روی زمین ریخته و یه سریاش هم به حالت آهسته روی هواست و داره با جاذبهی دنیای افکار دست و پنجه نرم میکنه. اون طرف ذهنم که یه دریاچه بود، گرداب شده و به خودش میپیچه. شاید به همین دلیله که اکثر مردم کتاب نمیخونن. اونا توی هیاهوی روزمرگیشون و سروصدای ذهنشون گم شدن. اونا توی خستگی مفرط حل شدن و نمیتونن تمرکز کنن تا واژهها رو دنبال کنن و ازشون به جملهها برسن و از جملههای آدرس مفهوم و پیام و راز پنهون پشت در کلمات رو پیدا کنن برای لحظهای آسودگی. ما گیج هیاهوی گردابی هستیم که توی ذهنمون همه چیزو توی خودش فرو میکشه. بخش عمده ای از منطق من تا اینجا حق رو به مردمی میده که کتاب نمیخونن و ترجیح میدن به جاش فیلم ببینن، چیزی که تمرکز کمتری میخواد و قدرت بیشتری داره تا حواس تورو پرت کنه از واقعیت، با جادوی صدا و تصویرش.
اما این اجازه رو بدید به بخش کوچیکی از منطق من که اون مردم رو سرزنش کنه که چرا سعی نمیکنن پرونده های به هم ریخته رو دوباره سرجاشون بذارن و برای گرداب آواز بخونن تا که آروم بگیره. آواز خوندن واسه گرداب توی ذهن و مرتب کردن پرونده های اونجا چجوریه؟!
باید نوشت. از هرچه که هست. از بدیهیترین بدیهیات که اتفاقا از قشنگ ترین نوشته ها هم هست. اینطوری ذهن آروم میگیره برای ماجراجویی در دنیای رازآلود واژه ها. یه جورایی میشه گفت باید به واژهها ضمانت بدی تا بهت اعتماد کنن. وقتی بهت اعتماد کردن تو میفهمیشون! به واژهها، با واژهها ضمانت بده!
نمیدونم به چی فکر میکرد یا توی ذهنش چه خبر بود اما خوب یادمه که بعد از خوندن نوشتش گرداب ذهن من شدش همون دریاچهی آرومی که قوها روی جریان آرومش، عشقبازی میکردن.
نوشته بود:
"...از در واحد که بزنم بیرون باید دوازده تا پله رو پایین بیام که برسم به در خروجی، اینجا خیابون دهم امیرآباد. تا زیر پل گیشا یا به قول نقشه «پل نصر»! معمولآ ده دقیقهای راهه، یه روزایی یه هوا بیشتر یا دو نفس کمتر... باید برم روی پل عابر و توی ایستگاه بی.آر.تی وسط اتوبان چمران وایسم و چشم بدوزم به شمال تا یه اتوبوس دراز قرمز که وسطشُ با یه چیزی شبیه ته آکاردئون چسبوندن به بقیهش بیاد. باید سوارش بشم و تو ایستگاههای باقرخان و توحید و نواب و جمهوری و امام خمینی پیاده نشم تا برسم به کمیل... تابستون گرمیه..."