جزیرهی تنهایی
صداش میکنم: باید.
اونم برمیگرده. میدونه که بایده.
دیروز یه سر رفته بودم تو خودم. دیروزش هم همینطور. خود عجیبیه این من. صداش میکنن گوشهگیری، انزواطلبی، بیحوصلگی. همینجوری تنها پاشدم رفتم یه کافه. با کافهچیها دوست بودم و دوستتر شدم. رفتم روی یه میز که کتابها دورش رو گرفته بودند و از آدما جداش کرده بودن نشستم و پرچم خودم رو تو خاک جزیرهم نصب کردم. و پارو زدم و خودمو گشتم. تنهایی. هنوزمم تو خودمم. هنوزم همونیه که بوده. از قفسههای کتاب، یه کتاب برداشتم و یهو یه سری مطالبش رو توییت کردم. کتاب خودمو خوندم. پاشدم رفتم قفسههای کتاب رو جوریدم و اشکی میشد چشمام از دیدن بعضیاشون. ذوقه دیگه! از این ذوق بیحسابکتابها.
حوصله آدما رو نداشتم پناه بردم به موسیقی وقتی که داشتم پارو میزدم دریاچهی کلمات رو. این من بودم. تکوتنها تو جزیرهای که بیباید بود. بعدشم ظرفامو بردم دادم کافهچی که هر دفعه گوشزد میکنه شما نباید اینارو بیاری بدی و من میگم اون دختره که میدرخشه، دوستمه. میخوام کمتر خسته شه و شایستی منم یه روزی کافهچی شدم. اگر شدم به هرکی که ظرفشو میوورد میگفتم وظیفهی من بود اما دم شما گرم. دلگرم شدیم به محبت دستاتون. هزینهی خلوت گرم و دلچسب و مارشمالوییم رو میپردازم و میزنم بیرون.
حالا وقته راه رفتن رو خط استوای جزیرهس وقتی که صدای دنیای بیرون حل شده تو دنیای خیال و موسیقیِ قصهگویی که تو گوشمه.
آره جونم، صداش میکنم باید.
اونم برمیگرده. البته اگه هدفون رو از رو گوشم برنداشته بازم هنوز. اگر پرچم من رو تن جزیره هنوز افراشته باشه. اگه هنوز یه چیزی منو پرت نکرده باشه تو دنیای واقعیت. اگه هنوز مسافرِ سفرِ خودم باشه تو شهر خیالم.
فقط همین وقتاست صداش که میکنم باید، برمیگرده.
واسه همین این صدای منه که همش داره به من میگه: همیشه به سفر و میخنده. از اون خندهها که هیشکی نمیفهمه پشت رنگ سرخابیش پر از قصههای آروم و غمگینه...
#الهام_اسماعیلی
.
.
پینوشت:
شما میرید تو خودتون؟ تنها موندن با خود خیلی لذت بخشه. خیلی تنهایی رو دوست دارم.هرازگاهی به خودتون سفر کنید و آبادش کنید جزیرهی تنهاییتون رو برای وقتهایی که بایدی وجود نداره!
.
پینوشت:
شایدم یه روزی از بس فکریام، رو کلهم یه گیاه کوچولو کوچولو، جوونه بزنه. تو دنیای موازی که این شکلیام. دیدید بیایید سلام کنیم باهم:))