سلام دوست مریخی من!
از جای دوری آمده بود. ادبیات خاص و آرامبخشی داشت. با آدمهای خاصی ارتباط برقرار میکرد. نگران بود. میترسید. در مقابل هجوم ناخواستهها نا توان بود. شاید این مسیر سختی که طی کرده بود، توان را از او گرفته بود روی این زمین؛ آنقدر که هرچندوقت یکبار غیب میشد. ساکت میشد و هیچ کس نمیتوانست پیدایش کند. این خاصیت او بود.
چشمهایش همهی قدرت تحلیل او بودند. خوب نگاه میکرد، خوب فکر میکرد خوب آنالیز و تحلیل میکرد و بعد رفتار میکرد. دستور زبان خاص خودش را هم داشت. در سرش پر بود از قصههایی که هیچ وقت اتفاق نیوفتاده بودند در ابعاد کشف شدهی زمینیها و سرش درد میکرد برای نوشتن، برای تخیل، برای شیطنت...
از من میپرسی میگویم شازده کوچولو پدربزرگ او بود؛ از بس که او به شازده نزدیک بود و عشق خویشاوندی به او داشت. از بس که نگاه ویژهای به گلهای رز داشت و از بس که ستارههای آسمان را با انگشتان نگاهش دانهدانه میچید و لای کتابی که صفحه هایش پر بود از سیاهی شب، خشک میکرد.
تنها بود و بیشتر خسته. خسته بود و بیشتر دلتنگ. دلتنگ بود و بیشتر غریب در این خاک ناآشنا. تو گویی که کسی هزارسال از وطن خود دور افتاده باشد، تنها و بیکس. تو گویی صدهزار بار خواسته باشد انسان هارا دوست بگیرد در آغوش بگیرد و مثل گلهای سرخ پدربزرگش، نگاهشان کند و نشده باشد. تو گویی هزارهزار سال خواسته باشد و در بسته مانده باشد و پرهای بال قصههایش چیده شده باشد...
عادت داشت برای دوست شدن به آدمها یک جمله بگوید. اما آدمها به جملهاش میخندیدند. فکرش را بکن؛ تو به دیگری همهی احساسات صادقانهی دلت را بیپرده نشان دهی، همهی آنچه که داری، و او بخندد و تنها بگوید چه بامزه!
اما یکبار، خورشید گرمتر تابید به سرمای تنهایی وجودش. او یک دوست پیدا کرد. که مثل خودش با تعجب اما به گرمی نگاهش میکرد. او تلاش کرد و شد آنچه که هزارهزار سال منتظرش بود. دست دوست را فشرد و آنقدر روشن لبخند زد که در آن جای دوری که از آن دور افتاده بود، هزارهزار شاخه گل سرخ رویید. دست دوست را فشرد، لبخند زد و صدایش را بر تن یک خاطرهی قوی در حاشیهی جاریِ زمان حک کرد:
برای ابد، تا آخرین ذرهی باقیماندهی بُعد زمان؛ تنها برای تو و به تو؛
سلام دوست مریخی من!
نویسنده: الهام اسماعیلی