۲۹ آبان ۹۷ ، ۲۳:۱۲
پلاک 97
تشویش گاهی اونقدر به تخت پادشاهی روزگار آدم سفت و سخت مینشینه که یه لشگر عظیم شادی و آرامش میخواد تا که اونو از عرش به فرش برسونه. این درست همون حالت نابسامانیه که اینقدر همه چیز و هیچ چیز سرجای خودش نیست و تو و زندگیت و مغزت پره از کارهای تلنبار شدهی نکرده و استرس رسوندنشون به سرانجامی که باید و ترسیدن از شروع کردنشون که ای بابا من آدم این کار نیستم و فقط ترسیدن و ترسیدن و ترسیدن و خشک شدن پای چراغ سبز عابر پیاده، فقط به دلیل اینکه به سیاه و سفیدای رو تن خیابون مشکوکی!
من مشوش و ترسو و مشکوکم و در این حالت، منتظر یه تلنگر کوچیکم تا از همه چیزایی که اشباع شدم، خالی و ته نشین بشم.
باید یه جوری غم و تشویشم رو جایی جا بذارم و از تن روح خودم بکنمش تا بتونم سبک بار تر به جلو برم. این باید، منو یاد پلاک 97 میندازه. پیرمرد با عرق گیر مشمایی و شلوار کردی دم در ایستاده بود و نگرانی در نگاهش موج بر میداشت. دستش را تکان داد و صدایم کرد. پاکت نامه را با دقت و جدیت گرفت جلویم که این را درست و دقیق برایم بخوان. گفتمش این پاکت نامه ست آدرس فرستنده و گیرنده را برایش خواندم.گفتم برم؟ ترسید از تنها شدنش با نامه. گفت نه کجا بری؟ چه کنم؟ گفتم باید بازش کنید ببینید داخلش چیه! طفلک پاک ترسیده بود. با هم پاکت را باز کردیم. از پشت برگه خط خطی های کودکانه را تشخیص دادم. پشت برگه تاریخ زده بود و نوشته بود روز پست. پرسیدم شما نوه دارید. شیرین خندید و گفت آره. کاغذ را باز کردم و گفتم اینو نوه تون براتون فرستاده. چون روز پسته براتون پست کرده. خندید و خندید. شانههایش سبک شد. صورتش بهار شد چشمهاش شکوفه! و گفتم خداحافظتون باشه. و رفتم
صدایش میکنم نیازمندیِ پلاک 97. همهی وقتهای ابری بودن و مشوش بودنم صدایش میکنم. باید کسی، یک جایی منتظرم باشد تا به همین راحتی او را به بهار برسانم. اینجور وقتها تنها راه حل به خود آمدن و ضعیف کردن شاه تشویش، تنها گذاشتن آدمها با شادی عظیمشان است که تو در آن نقشکی داشته ای!
۹۷/۰۸/۲۹