گوشهای از یک داستانِ نانوشته
- من...نمیدونستم. منو... ببخش!
+ این اتفاق حتما میوفته. ولی نه الان! تو عزیز دل منی. و این اولین باره. و این اولین باره که در هم شکسته میشم. میبخشم اما، فقط یه خرده دیرتر. و این حق رو دارم. تو باختی پسر! این بازی رو باختی. این بازی کوچیک رو. اما این آخرش نیست. بخشیده میشی. برمیگردیم به دوتایی بودن پر عشقمون، انگار که اتفاقی نیوفتاده. انگار که چیزی نشکسته! اما بیانصافیه اگر پیش خودت فکر کنی که من همیشه اون آدم بخشندهام. عاشقی آدم رو احمق جلوه میده. اما آدما تا یه جایی اون آدم احمق باقی میمونن. از یه روزی به بعد فرصتها تموم میشن. و تو دیگه یه بازی کوچیک رو نمیبازی. زندگی پر از بازیه. بازیهای کوچیک، بازی بزرگ رو تشکیل میدن. بازیهای بزرگ، بازی بزرگتر رو تشکیل میدن و این قصه ادامه داره...فرصتها که تموم بشن، این دختر کوچولوی عاشق، دیگه احمق نباشه، تو بازی بزرگ رو میبازی! نگفتم که بترسی. نگفتم واسه شاخ و شونه کشیدن. گفتم که باید تو دوتایی بودنهای آروممون، دوتایی و دوتایی، مراقبت کنیم از احساس و عشق جاری این زندگی. گفتم که مواظبت کنیم تا فرصتها بمونن، فرصتهای از دسترفته هم تعمیر بشن. گفتم برای اینکه همهی این زندگی برای من با ارزشه. این همون نگاهه. نگاه گرم تو. ترسیدم وقتی چند لحظهی پیش که عصبانی بودی و این چشمها خالی از این نگاه بود...
بیربط:
مبارکی بهمون همیشهباهار ^_^