سخنی با خودم
باید یه رازی پشت روزهای آخر هر سال باشه که این همه سنگین و بی رحم و سخته. دو هفتهس دلم سنگینه. یهو یاد بدترین تجربههام میوفتم و تنها چیزی که تو ذهنم نقش میبنده اینه که آره، تا تهش قراره همین باشه. همین که تا چشمه بری و تشنه برگردی، سرنوشت محتوم توعه. حالا من وسط قسمت عمیق استخرم و تو سر آب میزنم جای همهی عاملین نرسیدن هام و ضعیف بودنهام و گریه میکنم و میشه یه چیزی تو مایه های اون شعرا که تو بارون گریه میکنم چون هیشکی نمیفهمه که گریه کردم و فلان.
همه از شروع دوباره حرف میزنن، حس و حال غالب میشه حس و حال برنامه های رادیوی اول صبح ولی این منم که میخوام فقط آهنگ گوش بدم و هیچ صدایی از دنیای واقعی نشنوم. من مدتهاست دارم تو دنیایی زندگی میکنم که خیلی از دنیای واقعی که جسمم هست دوره. این یکی از راز های خوشحالیم تو دنیای واقعیه! آره خوشحالم وقتی هرچی میخوام رو تو دنیای رویاییم دارم و باورشون دارم. به خیلی هاشونم رسیدم تو دنیای واقعی و این امید هنوز زنده س که ممکنه...
اما خب الهام بیا فعلا شکرگزار باشیم. بیا تو بغل خودم دختر جون!