میرسم
قبلتر توی قسمت عمیق استخر، وقت کرال رفتن، اونجا که هی کلهتو میچرخونی و نفس میگیری و میچرخونی و یه منحنی میزنی توی آب و خودتو توی آب جلو میکشی، یاد نشدنها میافتادم. اینکه ردخور نداره، همونطور که تا الان نشده و منو تبدیل به یه آدم خشمگین و ضعیف کرده، از این به بعدم...
اما آخرین بار، جای اینکه سرمو کنم زیر آب و گریه کنم، بدنمو با زور توی آب جلو میکشیدم، و هر بار میگفتم، من به رویام میرسم. میرسم. میرسم. میرسم. میرسم. و آبو پس میزدم. حالا اون وسط هم پیش میومد یهو دست و پای یکی بخوره بهم و من تمکرزم و از دست بدم و چپه شم توی آب و زنجیر میرسم میرسم هام پاره شه، اما بازم میومدم بالا، نفس میگرفتم و زنجیر رو وصل میکردم و ادامه میدادم، عینکمم بخار گرفته بود و تو کل عرض درست کردن زنجیر، یه نفس درست و حسابی هم نکشیدم، اما گذاشتم این دفعه، آبی که همه ی سروصدا ها و هیاهوها رو توی خودش خفه میکنه، صدای منو به دل بگیره و برسونه دست اونی که باید.
اونی که باید، بشنوه، میرسم میرسم های این منی رو که هر روز سعی میکنه تو سقف هایی که هر روز کوتاهتر میشن، قشنگی پیدا کنه و به این فکر کنه، اوه، این چیزی رو که من الان دیدم رو کمتر کسی دیده و خواهد دید...
سلام . از ته دل آرزو میکنم برسید و مطمئنم که میتونید :)