سه پیرمرد
ببین اسکندر، من زیادی ناامیدم از زندگیای که داشتم. هفتاد سال، تو خودت اصلا مگه چقدر عمر میکنی؟ من زیادی خستم واسه یه همچین شروعی. اصلا فکرشو که میکنم، میبینم حتی ترسناکه. ترسناک نیست ؟ متولد شدن خیلی ترسناکه. بی خبر از همه جا، چشم وا میکنی تو یه دنیای ناشناخته بین یه عالمه آدمای گنده که قیافههای مسخره برات درمیارن و برای اینکه ساکتشون کنی مجبوری بخندی و با قیافهت بگی آره خوشم اومد تا ولت کنن تا با جغجغهت تنها باشی و برن پی بحث های آدم بزرگونه ی خودشون.
حالا که از اون روز من، نزدیک هفتاد سال گذشته، تصور اینکه باعث بشم یکی دیگه بیاد و عین این هفتاد سال رو تجربه کنه، به وحشتم میندازه، دردم میاد. اونطور نگاه میکنی که یعنی توعه فیلسوف و چه به زن جوون گرفتن؟ میخواستی زن نگیری؟
تو خب مگه درد تنهایی سرت میشه که اینطوریم نگانگا میکنی؟ سوز داره تنهایی. میره تا مغز استخونت. باعث میشه شب از خواب بپری و به خودت میایی و میبینی تا صبح خیره بودی به رقصیدن پردهی پنجرهی باز. هعی اسکندر، فکر میکنی آدم بدهی این قصه، منم؟ مهرانگیز، تو چهل و هشت سالگیشه و هنوز یائسه نشده. زن من. فکر میکنی زن بیست سال جوون گرفتن خیلی گناهه؟ نه اسکندر، اگه من چهل ساله بودم و بیست ساله میگرفتم توفیر داشت. تو آدم نیستی، روزات از مال ما بلندتره و به نظر خستهتر میایی. ولی آدما از یه سنی به بعد پیرن. خستهن. چه پنجاه ساله باشن، چه هشتاد ساله. ما دوتا روحمون، جسممون، مغزمون خسته بود. حالا؟
فکر کردیم یائسه شده، ولی دیدیم علائم به وجود اومدن یه فرد جدیده. آه اسکندر، آه.اون میتونست نتیجهی من باشه و اما حالا بچهی منه و احتمالا به ده سال هم نرسیده یتیم میشه و به بیست نرسیده، بی کس و کار! نه اسکندر نه!
پنج تا بچهی من، اگه با معرفت بودن، توی این سه سال به پیام و تلفن بسنده نمیکردن و میومدن پیم. دستی آغوشی گپی. انتظار داشتی ازشون اجازه میگرفتم؟ من فقط برای ازدواج با مهرانگیز، از یه نفر اجازه گرفتم اونم مادرشون بود. این قضیه که پیش اومد، من فقط بهشون خبر دادم. اونم نه حضوری یا با تلفن. مثل خودشون، با این تلفن دستیها، دادم عباس آقا بنویسه و اون دکمه سبزه رو زدم. عباس آقا دهنش قرصه گرچه نباشه هم توفیری به حال من نمیکنه.زندگی رخ باخته تو نظرم دیگه. همه چی یه معنی دیگه میدن انگار. اسکندر به سیبیلت قسم، پسره الدنگ زنگ زد و هرچی بود و نبود بارم کرد. که تو پدری؟ این چه کاری بود و از این حرفای تکراری که زنگوله ی پای تابوتت چی بود و فلان. من اصلا ناراحت نشدم. همهی این حرفارو با مهری جان از تو تیلیویزون دیدیم. من فقط داشتم توی اون لحظات، به کلمه هایی که میشنیدم فکر میکردم، که چطور شد معنیشون شد این. چطور شد شناسنامهشون شد این. چطور شد که اینطور جون گرفتن و در حالی که چند تا حرف بی معنی چسبیدن به هم و به این جاذبه روح دادن. این شد نفهمیدم که اصلا پسره چی برای خودش بلغور کرد.
با همه ی این تفاسیر، باوجود وحشتی که عین یه مشت تیله توی دلم قل میخوره و دلمو به هم میزنه، من و مهری جان، منتظرشیم. و خب، هه هه، ذوق زده ش. ما نفهمیدیم حکمتشو، ولی شایستی یه روزیم شد، خدا نشست روی یه تخت چوبی توی یه بالکن با صفا توی عرش ملکوتش و اجازه داد باهاش یه چایی بخورم و ازش بپرسم چی شد که اینطور شد. چی شد که فکر کردی این طوری برای ما و فلانی و فلانی ها بهتره؟ بعدم اون بشینه چیزایی که واسمون نقشه کشیده رو بگه.
اسکندر حتی اگه بقیه بگن این کفره، بازم میخوام اینو به تو بگم. به نظرم من و خدا حرف همو خوب میفهمیم. هر چی باشه اونم از کلی سال اون ور تر نشسته به نظاره ی چیزی که خلق کرده و لابد الان اونم مثل من خسته س. شاید روزای خدا، و روزای من و روزای گربهایِ تو با هم فرق داره. یه جا خوندم درسته که گربه ها از آدما کمتر عمر میکنن، اما روزهاشون خیلی طولانی تر از آدمها براشون میگذره بنابراین اسکندر جان حتی اگه تو یه گربهی 20 ساله باشی، ما میتونیم هم سن باشیم. بنابراین منم میتونم برای خدا یه گربه ای باشم که روزای کمتری از خدا گدروندم ولی چون همه چی بیشتر و بیشتر کش میومد واسه من، بتونم بگم خدا هم همسن منه!
آه اسکندر، چه حس خوبیه نه؟ ما سه تا پیرمرد هفتاد سالهایم که وقتمونو با هم میگذرونیم و هر اتفاقیم که بیوفته بازم همو داریم. بیا اینجا پسر...