اندر حکایت یه شروع
اولین حضور جدی من توی جامعه، امسال رقم خورد. اول آبان امسال، دوره کارآموزیم توی یه شرکت کامپیوتری شروع شد. قراره کلی چیز درمورد شبکه یادبپ بگیرم و به بقیه کمک کنم که مشکلشون توی این زمینه حل بشه. الان از پشت سیستم محل کارم دارم پست میذارم. اینترنت جهانی برای شلوغی های اعتراض آمیز شهر قطعه و کار و کاسبی خیلی ها از جمله ما خوابیده.
بگذریم.
یادمه بعد از اولین روز، وقتی کار تموم شد حس کردم خیلی خوش گذشته. و تا یک هفته تعجب میکردم که چرا داره بهم خوش میگذره. روز اول تقریبا توی مسیر برگشت می رقصیدم. قبل از اون خیلی نارحت بودم. صداش میکنن سگ سیاه افسردگی. تلوتلو خوران در جستجوی شادی و رسیدن به رویاهام بودم. نرسیدن، نرسیدن و نرسیدن. حتیهمین الانشم خیلی ها درک نمیکنن میگن نباید میذاشتی تا رویایی که سالها براش تلاش کردی، این طور بسوزه. ولی درک نمیکنن. و چه بی رحمانه درک نمیکنن. کلا جز کتی و پنبه، کسی این من رو درک نمیکنه.
الان یه رویای عجیب زیادی گنده ی نرسیدنی دارم و با فکر کردن به اونه که میتونم دووم بیارم. فقط همون. حتی اگه غیرقابل قبول باشه، تو ذهن من که جا شده، پس کسی نمیتونه این تنها راه دووم اووردن منو ازم بگیره و بگه الهام معقولتر باش.
واقعا دلم میخواست کتی رو هر روز میدیدم. دلم براش تنگ شده. حتی اگه بقیه هم باشن همون یه نفری که درکت میکنه نباشه، حس دلتنگی تو رو تنها میکنه.
اینجا با تلفنا خیلی درگیرم. و حقیقتش، ازشون میترسم. میترسم اینکه من یه بی دست و پای دیر وارد جامعه شده ی هیچی بلد نیست رو بکوبه توی صورتم. برای همین سر وصل کردنا اغلب سوتی میدم. جواب دادن ها به مشتری ها که هیچی چون تازه دارم یاد میگیریم اصول شبکه رو و باید درس بخونم.
اینجا کسی روی من حساب نمیکنه وتقریبا اونقدر ها کسی متوجهم نیست. مثل همیشه ی خودم که فکر میکنم یه جایی حضور خارجی ندارم و این فقط یه قصه س که دارم میخونمش و اینجوری شخصیت هاشو جلوی چشمهام میبینم.
دلم براش تنگ شده. من توی دوست نداشتنش مدام شکست میخورم. سالهاست ندیدمش و رویاش از سرم بیرون نرفته و هنوزم فکر میکنم صورتش برای چلونده شدن توسط دست هام باید خیلی نرم باشه. این تعریف من از دوست داشتن زیاده که نصیب هر کسی نمیشه.
آدمایی که توی محل کارم هستن رو خیلی دوست دارم. مخصوصا رییس هام و بچه هایی که باهم توی یه اتاقیم. به خاطرشون خدارو خیلی شکر کردم. جو راحت امن و دوست داشتنی یه نعمت بزرگه.
من ترسیدم. نه فقط به خاطر بلد نبودن هام و اشتباه کردن هام. یعنی میتونه اون الهامی که توی فکرم ساختمش و یه روح ساختگیه، بره تو این کالبد واقعی من؟
همه چیز بستگی به خودم داره.
این روزا اغلب خسته ام. وقت نمیکنم زبان هامو بخونم. هوا خیلی سرده. دوروز پیش برف سنگینی اومد. مدت هاست متن خوب ننوشتم و این پست هم صرفا یه برگی از خاطرات این روزهامه و ارزش ادبی نداره. پادکست آبی نامه م تو حالت تعلیقه چون همش خسته م. و هنوز نتونستم بهش غلبه کنم. این کیبرده هم اصلا راحت و خوب نیست.
اون آدم خوبیه ولی من نمیتونم به عنوان کسی که قرار باشه مدام باهاش معاشرت داشته باشم و در قلبمو به روش باز کنم، قبولش کنم. اون خیلی توی ذوقم میزنه و با معیارهای رها بودن و شادی من کنار نمیاد. یه آدم نمیتونه توی همه زمینه ها خفن باشه...