نفهمی مغز!
او یک روز آن صندلیِ شاهانهای که در قلبم برایش تدارک دیده بودم را از دست داد. خیلی ناگهانی دیگر هر روز به او فکر نکردم و اتفاقی دلم برایش تنگ نشد. قلبم از همان روز دیگر برایش نتپید. اما مغزم دوستش داشت. بیآنکه بخواهم. بی آنکه حتی بدانم، هنوز دوستش دارد! ناگهانی خوابش را میبینم که به مهر بر من میخندد و گرم است خیلی گرم. و وقتی بیدار میشوم پر از سوالم که من مدت ها به این تصویر خیال نبستم پس چطور...؟
و اینطور بود که فهمیدم مغزم خارج از کنترل من دارد از چیزی دفاع میکند. از تنها خاطرات خوشحال کننده ای که توانسته تجربه کند و به تصویر او آغشته بوده است. از این روست که مغز من به لجبازی کودکانه نمیگذارد من یادم برود که چقدر خطوط چهره اش، چقدر چین کنار چشمهایش را وقتی میخندد و چقدر نگفتههایش را دوست میداشتم.
سه صبح بود که خواب دیدم او مرده است. بیدار شدم و تا چهار صبح گریه کردم. در تاریکی، برای خودم دلم سوخت که کسی را سال ها دوست میداشته ام که نمیتوانم هیچ وقت در این طوروقت ها به او پیام دهم که : خوبی؟ بعد از یک ساعت سوگواری برای خودم خوابیدم.
اما مغزم مجنون شده است. نمیفهمد. باید برایش چهارتا خاطره ی خیلی خیلی خوشحال کننده جور کنم تا به دستش دهم تا دست بردارد از قصه ای که به سر رسیده است...
باید سخت تلاش کنم.