یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۶ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۲

مستعدِ سقوط

کافیه رازت رو بفهمه. ممکنه خودشم متوجه نباشه اما به تو به چشم تحقیر نگاه میکنه و فکر میکنه چون مثل تو نیست پس لابد بهتر وبالاتره و چون بالاتره تورو که ازش پنج سال بزرگتری بچه تر میبینه به جرم اینکه تو فقط همیشه خودت بودی و نقش بازی نکردی و خواستی باهاش روراست باشی!
اعتماد به سقف کور کننده ش باعث میشه فکر کنه در حدیه که درمورد هر خیالی بتونه تصمیمات بچگانه ش رو عملی کنه و نتیجه هم بگیره.
هر چند وقت یه بار به خوبی میتونه با مهارت عجیبی منو عصبی کنه و به تازگی طبق عادت همیشگیم که آدم هایی که بهم آسیب میزنن به راحتی از چشمم می افتن، تصمیم گرفتم کم رنگش کنم توی روزگارم.

این یه آسیب جدیه که تو مواجه بشی با نپذیرفتن اسم و عکس و حرفها و حضور کسی که یه روزی به قلب پذیرفته بودی. این یه آسیبه که حتی به شیوه ی نزدیک شدن آدما به خودت شک کنی چون اونارو شاهدی که وقتی به آدما نزدیک میشن تا دنبال چیزی، جواب سوالی چیزی باشن...
تو با چشمای خودت اونارو دیدی که بزرگترین رفتارشون مارپل بودنشونه و چیدن پازل های زندگی دیگران کنار همه برای رسیدن به تصویری که به کس جز همون دیگران مربوط نیست.
آفرین به تو. تو دختر بدی نیستی. فقط از این به بعد آدم معمولی ای هستی برام که استعداد خوبی داره تا عصبیم کنه. آدمی که درکش نمیکنم و برای همین لزومی نمیبینم تو حصار حریمم راهش بدم. تو سقوط کردی از جایی به اسم چشم دلم. به جرئت میتونم الان باهات خداحافظی کنم دخترک. برات آرزوی موفقیت میکنم.
الهام اسماعیلی
۱۶ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۹

گوبلین*

مردی بود که نزدیک به هزار سال عمر داشت. در حال و اکنون ما زندگی می‌کرد و در حال و اکنون زندگی نسل های ثبل ما زندگی کرده است و در حال و اکنون نسل های بعد ما هم زندگی خواهد کرد. هزار سال پیش که به دنیا آمد، انسان بود. یک انسان عادی با وظایف و مسئولیت های خودش. شغل خودش را داشت. وابستگانش را داشت. دغدغه‌هایش را داشت. اما بعد از کشته شدنش توسط یک شمشیر در قلبش، در سی و دو سالگی، تبدیل به موجودی شد که نه انسان بود، نه شیطان و نه خدا.

قدرت هایی را پیدا کرد که ماورای قدرت یک انسان بود. کسی دیگر نمی‌توانست به او آسیب بزند. میتوانست روح ببخشد، زندگی ببخشد، آسیب بزند، آینده را ببیندو... اما او خوب بود و البته خسته. شمشیر هنوز در قلبش جان داشت با این که نامریی بود. گاهی به شدت در می‌کشید، او نمیتوانست شمشیر را خارج کند و می‌دانست تنها کسی که می‌تواند عروسش است، عروسی که روزی به او علاقه مند خواهد شد.

دختری بود که که وقتی که در شکم مادر بود، مادرش تصادف می‌کند و در حالت سختی که قرار داشت با تمام وجود از خدا درخواست معجزه میکند تا فرزندش را نجات بدهد.گوبلین به او زندگی میبخشد. و از آن پس دخترک تبدیل به روح گمشده می‌شود. روحی که قرار بود به عالم دیگر برود اما در هستی گم شده است و فرشته ی مرگی به دنبال اوست. دخترک میتواند روح هارا ببیند. او در نه سالگی مادرش را از دست میدهد و تنها میشود. و تا هجده سالگی آرزو نمیکند و شمع تولدش را فوت نمیکندو با تلاش اما غصه ی فراوان روزگار میگذراند. در تولد هجده سالگی اش شمع تولدش را در اوج تنهایی فوت میکند و گوبلین ظاهر میشود. بله این رمز بین او و گوبلین بود. با خاموش کردن هر شمعی گوبلین نزدش ظاهر میشد. بله، او عروس گوبلین بود.

گوبلینی که هزار سال منتظر او بود. مردی که وقتی غمگین بود باران میبارید. هزار سال انتظار تا شمشیر از سینه خارج شود و ناپدید شود و آرام بگیرد. اما این تازه آغاز ماجرا بود.گوبلین و فرشته ی مرگ و دخترک کم کم با هم دوست میشوند. به هم کمک میکنند. سختی میکشند. صبوری میکنند. فرشته های مرگ رازی دارند. آنان انسان هایی هستند که در زندگی قبلی شان حق زندگی کردن را از خودشان گرفته اند و در این زندگی در نقش فرشته مرگ به انسان ها کمک میکنند تا به عالم دیگری بروند با این هدف که قدر زندگی کردن را متوجه بشنود.


گوبلین و دختر عاشق هم شدند و تصمیم گرفتند در کنار هم باشند. اما دست تقدیر اینطور برای آن ها نمیخواست. اما آنها در نهایت همه ی جدایی ها و نشدن ها دست آخر تقدیرشان را نوشتند و بعد از صبوری، به هم بازگشتند. 

که اگر متعلق باشی به شهر عشق کسی، هیچ کس نمیتواند قلمرو تو را از تو بگیرد حتی مرگ!

و من مدام به مردی فکر میکنم که وقتی که غمگین بود، بر سر شهر، باران می‌بارید. چقدر شبیه تو. چقدر عجیب که گاهی بی دلیل اشک میریزم و عمیقا فکر میکنم این تو هستی که دور از من در تنهایی ات غمگینی و غمت مرا می باراند....



* برگرفته از یک سریال کره ای به اسم گوبلین.

گوبلین در زبان انگلیسی به معنای جن.

goblin

الهام اسماعیلی
۱۶ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۰۷

تجویز

کتی من میگه: من خیلی مغزم پره. دیگه جای اطلاعات و داده های جدید رو نداره. برای همینم فقط روزگار میگذرونم. خسته ام. بی انرژی ام و در پایین ترین سطح انرژی ام. میگه باید خالیش کنم. باید بریزم بیرون اطلاعات اضافی رو. باید باهاش حرف بزنم. و زیاد بنویسم. ابراز احساسات. بیان روزمرگی ها. و دوستی با واژه هارو برام تجویز کرد.

گفتمش: خیلی وقته ننوشتم. منی که عاشق نوشتنم. دارم غرق میشم تو جدا افتادن ازش. و داره منو میبره به دیاری که بهش میگن مرگ تدریجی. وقتی لحظه هاتو فقط با این امید بگذرونی که کاش زودتر تموم شن تا به لحظه ی بعدی برسی، حتی اگه تو ناامید نباشی، حتی اگه آدم خوشحالی هم باشی، بازم داری کم کم میمیری. ننوشتن، منو کم کم میکشه. مغزمو باید بیشتر خالی کنم. این منم!

الهام اسماعیلی
۱۰ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۵۷

سوار بر موج

تا چند وقت پیش فکر میکردم اگر بخوام اوضاع کنونی رو به چیزی تشبیه کنم، اون دریا باشه. 
گاهی آروم. گاهی خروشان و مواج.
بعدش فکر کردم خب اگر روزگارمون دریا باشه، و امواجش اتفاقات روزمره مون، ما وسط این دریا چه نقشی داریم؟
ماهی اگه باشیم، نباید بذاریم موج ها جهت و مسیر زندگیمون رو مشخص کنن و مارو از اهداف و رویاهامون دور کنن باید از سطح به عمق زندگی بریم و مسیرمون رو همه ی توان ادامه بدیم چون اگه خودمون رو بسپریم دست امواج خروشان، ممکنه دچار شوک بشیم، دردمون بیاد، یا حتی دریا مارو به ساحل پرت کنه جایی که دیگه نفسمون بالا نیاد!
ساحل اگه باشیم، موج ها محکم خودشون رو به ما میرسونن. بلند میخندن. و از اینکه ما نمیتونیم جلوشون رو بگیریم و دل گرمیم به شن های گرممون، احساس قدرت میکنن! اما خب اینو میدونیم که یه ساحله و موج هاش. یه دریا و امواجش. یه زندگیه و غم ها و شادیهاش. موج ها اگر نبودن، ساحل خیس و مطبوع نمیشد، اگه موج ها نبودن، ردپاهای برجا مونده هیچ وقت پاک نمیشدن تا جای خودشون رو به ردپای جدید بدن. این روزها اما انگار موج به موج هم نیست درد دل ساحلی ما. ما ترسیده خاطر از اومدن یه سونامی بزرگیم. موجهایی که به هم میپیوندن و یه موج بزرگ به ارتفاع چند ده متری ایجاد میکنن چه بلایی میتونه سر یه ساحل و درخت هاش و ماسه هاش بیاره؟! اما خب فکرشو بکن، موج دریارو بگیری از ساحل. ساحل اون وقت ساحل نمیشه. میشه کناره ی مردابی، برکه ای تالابی چیزی. هویتش رو از دست میده بی صدا و ضربه ی امواج. که هیچ کسی جز ساحل نمیدونه موجها با همه ی جوش و خروش و نامهربونیشون، صدای آرامش بطن رحم مادر رو دارن برای جنین، انگاری که مشکلات با خروشیدنشون بر سر روزگارمون زیر لب زمزمه کنن: خدایی هست ، خدایی هست و خدایی که در این نزدیکی ست!

اما ، میشه جای تشبیهاتمون رو هم عوض کنیم. کی گفنه قانونه که ناملایمات لزوما موج باشن؟! شاید بشه گفت که مشکلات امروزِ روز ما مثل صخره هان. بزرگ. سخت. پرغضب. غیرمنعطف. خشن. بُرنده. حالا بیایید ما موج باشیم. هرکدوممون یه موج. موجهایی که هر کدوم با یه قدرت و توان و شدتی، مدام و خالی از ناامیدی، به جنگ با صخره ها میرن و به آغوش دریا بر میگردند و نفس تازه میکنن برای دور بعد. که ما اگر موج باشیم و با هم باشیم میتونیم صخره هارو شکل بدیم. این چیزیه که طبیعت ثابت کرده.
الهام اسماعیلی