مردی بود که نزدیک به هزار سال عمر داشت. در حال و اکنون ما زندگی میکرد و در حال و اکنون زندگی نسل های ثبل ما زندگی کرده است و در حال و اکنون نسل های بعد ما هم زندگی خواهد کرد. هزار سال پیش که به دنیا آمد، انسان بود. یک انسان عادی با وظایف و مسئولیت های خودش. شغل خودش را داشت. وابستگانش را داشت. دغدغههایش را داشت. اما بعد از کشته شدنش توسط یک شمشیر در قلبش، در سی و دو سالگی، تبدیل به موجودی شد که نه انسان بود، نه شیطان و نه خدا.
قدرت هایی را پیدا کرد که ماورای قدرت یک انسان بود. کسی دیگر نمیتوانست به او آسیب بزند. میتوانست روح ببخشد، زندگی ببخشد، آسیب بزند، آینده را ببیندو... اما او خوب بود و البته خسته. شمشیر هنوز در قلبش جان داشت با این که نامریی بود. گاهی به شدت در میکشید، او نمیتوانست شمشیر را خارج کند و میدانست تنها کسی که میتواند عروسش است، عروسی که روزی به او علاقه مند خواهد شد.
دختری بود که که وقتی که در شکم مادر بود، مادرش تصادف میکند و در حالت سختی که قرار داشت با تمام وجود از خدا درخواست معجزه میکند تا فرزندش را نجات بدهد.گوبلین به او زندگی میبخشد. و از آن پس دخترک تبدیل به روح گمشده میشود. روحی که قرار بود به عالم دیگر برود اما در هستی گم شده است و فرشته ی مرگی به دنبال اوست. دخترک میتواند روح هارا ببیند. او در نه سالگی مادرش را از دست میدهد و تنها میشود. و تا هجده سالگی آرزو نمیکند و شمع تولدش را فوت نمیکندو با تلاش اما غصه ی فراوان روزگار میگذراند. در تولد هجده سالگی اش شمع تولدش را در اوج تنهایی فوت میکند و گوبلین ظاهر میشود. بله این رمز بین او و گوبلین بود. با خاموش کردن هر شمعی گوبلین نزدش ظاهر میشد. بله، او عروس گوبلین بود.
گوبلینی که هزار سال منتظر او بود. مردی که وقتی غمگین بود باران میبارید. هزار سال انتظار تا شمشیر از سینه خارج شود و ناپدید شود و آرام بگیرد. اما این تازه آغاز ماجرا بود.گوبلین و فرشته ی مرگ و دخترک کم کم با هم دوست میشوند. به هم کمک میکنند. سختی میکشند. صبوری میکنند. فرشته های مرگ رازی دارند. آنان انسان هایی هستند که در زندگی قبلی شان حق زندگی کردن را از خودشان گرفته اند و در این زندگی در نقش فرشته مرگ به انسان ها کمک میکنند تا به عالم دیگری بروند با این هدف که قدر زندگی کردن را متوجه بشنود.
گوبلین و دختر عاشق هم شدند و تصمیم گرفتند در کنار هم باشند. اما دست تقدیر اینطور برای آن ها نمیخواست. اما آنها در نهایت همه ی جدایی ها و نشدن ها دست آخر تقدیرشان را نوشتند و بعد از صبوری، به هم بازگشتند.
که اگر متعلق باشی به شهر عشق کسی، هیچ کس نمیتواند قلمرو تو را از تو بگیرد حتی مرگ!
و من مدام به مردی فکر میکنم که وقتی که غمگین بود، بر سر شهر، باران میبارید. چقدر شبیه تو. چقدر عجیب که گاهی بی دلیل اشک میریزم و عمیقا فکر میکنم این تو هستی که دور از من در تنهایی ات غمگینی و غمت مرا می باراند....
* برگرفته از یک سریال کره ای به اسم گوبلین.
گوبلین در زبان انگلیسی به معنای جن.
goblin
کتی من میگه: من خیلی مغزم پره. دیگه جای اطلاعات و داده های جدید رو نداره. برای همینم فقط روزگار میگذرونم. خسته ام. بی انرژی ام و در پایین ترین سطح انرژی ام. میگه باید خالیش کنم. باید بریزم بیرون اطلاعات اضافی رو. باید باهاش حرف بزنم. و زیاد بنویسم. ابراز احساسات. بیان روزمرگی ها. و دوستی با واژه هارو برام تجویز کرد.
گفتمش: خیلی وقته ننوشتم. منی که عاشق نوشتنم. دارم غرق میشم تو جدا افتادن ازش. و داره منو میبره به دیاری که بهش میگن مرگ تدریجی. وقتی لحظه هاتو فقط با این امید بگذرونی که کاش زودتر تموم شن تا به لحظه ی بعدی برسی، حتی اگه تو ناامید نباشی، حتی اگه آدم خوشحالی هم باشی، بازم داری کم کم میمیری. ننوشتن، منو کم کم میکشه. مغزمو باید بیشتر خالی کنم. این منم!