یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۸

چشمهایش

یه پنجره. گاهی بزرگ و بی‌کران، گاهی کوچک و در حد یک دریچه!

شاید عظیم، شاید پوچ و خارج از معنی!

و اما این حکایت چشم‌هاست. روایتی نا پیدا و بی اتمام و پر از معنی و پیام برای همه‌ی زمان هایی که واژه ها کم می‌آورند و تو میمانی و سنگینی سکوت و آوازی که چشم ها سر میدهند. آواز عاشقانه، خشم، غم، شادی....

دلبسته ی چشمهای آنانی هستی که دوستشان داری، نگاه میکنی و دوست داری که این چشمها همیشه بخندند. و از نگاهت تا نگاهشان دوست داشتن پست میکنی، حمایت و دلخواستن واریز میکنی.

بزرگ علوی، نویسنده ی بزرگ ایرانی، چشمهایش را بر اساس داستان چشمهای ویران گر یک زن نوشته است. استاد ماکان که استاد بزرگ نقاشی ست بعد از جریاناتی پیچیده راضی میشود این چشم هارا تصویر گری کند و بعد از مرگش یکی از مریدانش پرده از راز سربه مهر این چشم ها و این پرده ی نقاشی بر میدارد.

چشمهایش را بخوانید، لذت ببرید، و به چشمها بیشتر نگاه کنید و قصه هایشان را بخوانید...

الهام اسماعیلی
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۳

عطش

لپ تاپ رو روشن کردم به نیت اینکه بشینم یه سلسله متن عاشقانه، بنویسم. قول‌ش رو به خودم و یکی از بزرگترای خوبم دادم. با وسوسه ی چک کردن ایمیل ، وصل شدم به دنیای مجازی که دور ها نزدیکن و نزدیک ها دورن. باز هم طبق معمول سروکله‌م اینجا پیدا شدم و خیره شدم به این صفحه. کارمه. حتی اگه نخوام چیزی هم بنویسم. به خود چند سال پیشم فکر میکنم. به عزیزای دلم که چند سال پیش همین حوالی گشت میزدن. به الهامی که وقتی شبا خوابش نمیبرد و وقتی توی راه مدرسه بود فکر و ذهنش میچرخید و می پلکید تو وبلاگ یکی از عزیزاش تا براش کامنت بذاره. کامنتهایی عاقلانه...شاعرانه....و حتی گاهی پر از شیطنت و سرشار از خل و چلی!

حالا خیلی ها این طرفا نیستن. خلوت شده. شده شبیه اتاقی که فرش درش پهن نکرده باشن. هر کلمه اکو داره تو این فضا. صدای هر کلمه میپیچه تو هر کلبه ی مجازی. همه چی سخت تر و در عین حال راحت تر شده.

 اما من بازم تصورش میکنم. حرفایی رو که چند سال پیش توی خیالم تصور میکردم که تو وبلاگش در قالب کامنت بذارم و وقتی واقعنی کامپیوتر رو روشن میکردم و یادم نمیومد چی میخواستم بگم رو یه جور دیگه میگم. تصورش میکنم که هست رو به رومه و داره به حرفام گوش میده و منم براش تعریف میکنم. خیال، حتی معجزه ش از مجاز و اینترنت هم بیشتره. مثل همن. نزدیک هارو دور میکنن، دور ها رو نزدیک.

و من هیچوقت نفهمیدم تو دوری هستی که به خودم نزدیکت میکنم

یا

نزدیکی هستی که ازم دورت میکنم...




:)


خیال بودنت، چشمه ای‌ست که مرا سیراب میکند...

الهام اسماعیلی
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۷

آدم‌ها

آدم‌ها. آدم‌ها. آدم‌ها...

به نظرم کلمات قدرتمندن. بیشتر از اونچه که فکرشو کنیم معجزه بلدن. اونقدر قوی‌ان که میتونن خودشونو توی ذهنمون نقاشی کنن. حالا کلماتو تکرار کن. وقتی اداشون میکنی بهشون فکر کن. به حکمت و وجودشون پی ببرن و بهشون فرصت بده تا خودشونو نقاشی کنن و رنگ آمیزی کنن. و بعد بهشون نگاه کن. این دستور العمل ساده ایه برای توصیف. اظهار نظر. تصرف یک ایده. نظر. چیزی که بگی خب این برای منه. این تفکر منه.

این تفکر و نظر و ایدئولوژی، شناخت کلماته از ما. از درون و فطرت و سرشت ما. شناختی که منجر به بازی اشکال و رنگ ها میشه.

تکرار میکنم. آدم‌ها. آدم‌ها. آدم‌ها...

رو به رو میشم با یک نقاشی غیر قابل توصیف. خب پیش میاد. گاهی کلمات نقاشی‌ای میکشن که خودشون ظرفیت توصیفش رو ندارن! حجم غیر قابل تصوری از ایهام.شک.چند رویی. با هاله ای به رنگ خاکستری. نقاشی ای که حس های مختلفی رو به صورت موازی به روح آدم القا میکنه. ترس. نا امنی. عشق. دوست داشتن. سرخوشی.ناامیدی و یاس. وابستگی. دلبستگی. گریز. شکست. دلتنگی. خوشبختی و...

آدم‌ها...

چی توی سرشون میگذره. اهدافشون. دلخواسته هاشون. انتخاب هاشون. مثلا سوال جالب توجه من درمورد این موجوداتی که خودمم جزءشون محسوب میشم اینه که دلیل انتخاب ها و رفتار هاشون چیه؟ رفتار هایی که با بد دلی انتخاب میشه؟ آیا خودشون این بد دلی و خرده شیشه ای رو که روحشون رو زخمی میکنه میبینن و حس میکنن یا نه؟

دوروریی هایی رو که شده یه سایه سیاه رو لبخندهاشون چی. قربون صدقه های پوشالی و توخالی . روابط فرمالیته.

رفاقت هایی که بر مبنای سوده. که اگرم بنابر رفتار خودشون ، کم محلی ها و ارزش قائل نشدن هاشون قدم به قدم ازشون دور میشی تا از دور بتونی دوستشون داشته باشی بازم اونان که محق‌ن. ماییم که اشتباهیم.  آدم‌ها. چقدر برعکس و متناقض. چقدر ترسناک و نخواستنی. آدم فکری میشه یهو. اگه اونایی که همه زندگی و عشق و لبخند و نفس و خوشبختیت به بودنشون وصله نباشن، دنیا چه جای ناامن و آدم‌های از دور دوست داشتنی، چقدر خوفناک و نپذیرفتنی اند. آدم‌هایی که دیگه حتی زورت نمیرسه دورشون کنی یا ازشون دور بشی. دلت میخواد وصل بشی به رفتن های دوست داشتنی هات تا تو هم بری و نباشی و این حجم از نا آدمی ها رو تحمل نکنی. انگاری همه چیز برعکسه.

مثل اینکه کسی به اشتباه این نقاشی رو توی ذهنم برعکس گرفته....!

الهام اسماعیلی
۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۳

لذتی که حرفش بود

فکرش را بکن؛ به پیرامونت که نگاه می‌کنی، چیزهایی را می‌بینی که دیگران از کنارش با آسودگی گذر می‌کنند. فکرش را بکن؛ تو با نگاهت این نادیدنی های آشکار را قاب می‌گیری و به این فکر می‌افتی که کاش می‌شد این قاب ها را جایی، جوری، ذخیره کرد و زمانی با مرورشان رشته ی افکار امروز را به هم بافت و خاطره ای را زنده کرد.

و این این کاش زنده شد و حان گرفت، با پدید آمدن معجزه ای به اسم دوربین عکاسی.

لذتی که حرفش بود، کتابی جذاب و با نگاهی نو است که نویسنده اش خیلی ساده و روان و بسیار دلپذیر درباره ی عکاسی میگوید. نه عکاسی حرفه ای ، نه آموزش عکاسی، بلکه این کتاب از دغدغه های یک عکاس می‌گوید راجع به چگونگی هنر آفرینش ثبت یک لحظه، یک پیام، یک قصه، یک درد به وسیله بستن یک قاب و مجموعه رنگ ها و همه پیشنیاز های همیشگی.

و سکوتِ پر از صدا و حرف این عکس های صامت است که قصه های ناگفتنی، بلکه حس کردنی را واگویه میکند. عکس هایی که تورا وادارت میکنند بهشان گوش دهی. تجربه ی کتابِ لذتی که حرفش بود، پر از لذتی‌هایی ست، که شاید هیچوقت حرفشان نبوده و نخواهد بود:)



نشر چشمه

102 صفحه


عکس بیشتر از آن‌که "دیدم، ببین" باشد، " گفتم، شنیدی؟" ست. اما این گفتن و شنیدن اتفاقی‌ست که در سکوت می‌افتد. شاید بهتر بود به جای فعل گفتن، از نواختن استفاده می‌شد تا حتا درگیر واژه هم نمی‌شدیم. عکس می‌ماند و بی‌نهایت صدا، بی نهایت سکوت. سکوتی که بدیهی‌ست و به همین دلیل فراموشش کردیم.


الهام اسماعیلی
۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۵

نون نوشتن

وقتی در قلبت عشق به نوشتن جوانه بزند، دلت میخواهد سرک بکشی در ذهن همه نویسنده هایی که دوستشان داری و همیشه گوشه ای از قصه هایشان به تماشا ایستاده ای . حالا امکانی فراهم شده است که خارج از فضای قصه و داستان و روایت، یک راست و بی ابهام با فضای فکری و حتی رویاها و خوابها و دلنوشته های روزانه ی کسی که خوب مینویسد، آشنا شوی. امکانی در قالب یک کتاب برای اینکه نون نوشتن یک نویسنده را در میانه تفکراتش دریابی و با نون نوشتن های خودت مقایسه کنی...

محمود دولت آبادی نویسنده رمان بلندبالا و خوش آوازه کلیدر و رمان جای خالی سلوچ و رمان ها و قصه ها و یادداشت های دیگر، در نون نوشتن از کتابهایش، از سختی هایی که در زندگی شخصی متحمل شده است و از ایدئولوژی های خود میگوید . از خوابهایی که در فضای رمان هایش میبیند از احساساتش، یاس ها و امید هایش...سفره های هفت سین و سال نو و خانواده اش و نامردمی هایی که در حق خودش و هنرش شده است میگوید.

باید کتاب خوان حرفه ای باشید و حداقل یکی از آثار دولت آبادی را خوانده باشید و البته نسبت به فضای نویسندگی کنجکاو باشید تا بتوانید نون نوشتن را دریابید و حسش کنید و یادش بگیرید:)


نشر چشمه

216 صفحه


آن‌چه در این گاهی نوشتن‌ها آمده است در مسیر مدتی پانزده-شانزده ساله نوشته شده و هیچ کوششی به جهت تغییر یا تحریف آن چه اندیشیده و نوشته‌ام انجام نگرفته. خواسته ام هرآنچه در هرهنگام یادداشت کرده ام بیاید، از آن‌که خود بدانم در چه‌گاه چه می‌اندیشیده‌ام و شما نیز اگر خواستید بدانید!
دولت آبادی ۱۵ مهرماه ۱۳۸۸


فکر می‌کنم هنرمند باید بتواند در هر لحظه از زنگی خود، سه حالت عمده‌ی انسانی را در خود فراهم داشته باشد. یعنی در آنِ واحد، باور کودکانه، سرشاری و شوق جوان‌سرانه، تامل و بردباری پیرانه‌سر را در یک جا در خود داشته باشد تا بتواند متاثر بشود مثل یک کودک؛ عاشق و برانگیخته بشود مثل یک جوان؛ و در تامل و بردباری زندگی را و مسائل آن را بکاود و کار خود را بسنجد و بیازماید، مثل یک انسان پخته و دوراندیش.



:)

الهام اسماعیلی