یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

از خیلی خیلی خیلی وقت پیش، بیشتر از پونزده سال که وبلاگ مینوشتم، دلم میخواست یه وبلاگ بی نام و نشون داشته باشم. برای گفتن از هرآنچه که هست. حس خوب نوشتن. اون وبلاگ رو ایجاد کردم. وبلاگی که حتی یه دونه خواننده‌ای که اینجا داره و هزار بار ممنونشتم:) رو نداشت و نداره. بعد کم‌کم نوشته‌هام نامه شد به کسی که عزیزمه، دوستش دارم، دوستم داره و همیشه حسش کردم و باهاش حرف زدم و سرش از زندگی غر زدم. اما اون نیست تو این بُعد از زمان و مکان. میگن آدمایی مثل اون، میرن بهشت. بایدم رفته باشه، چون لایقشه.

امروز سال روز رفتنشه. اما بعضی از رفتن‌ها عطر همیشه موندن دارن. مومنم به این حرف! من امروز رو بهش تبریک میگم همیشه و هر سال که داداش بزرگه‌ی بابا، تولدت مبارک! اون بابالنگ‌دراز نامه های جروشا ابوتیِ منه تو اون وبلاگ که با خیال راحت از دلتنگیام و دوست داشتن‌های یواشکی‌م بهش گفتم. یه سال بود که نام و نشون اون وبلاگ رو گم کرده بودم. مستاصل بودم. یهو یه جرقه باعث شد پیداش کنم. فکر کنم از هوش من ناامید شد و خودش درگوشم گفت آدرسشو که بازم بنویسم براش. این منِ خنگ، مرد نازنین :))))

به یاد پارسال، که تولدت رو با صدای قشنگ همیشه‌بهار بهت تبریک گفتم. وقتی که اون روز کلی نقشه کشیدم تا از طرف دیگران هم بهت هدیه بدم. دستام عرق کردن، قلبم تندتر زد، زانوهام لرزید و شد آنچه شد...

الهام اسماعیلی
۲۰ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۴۹

اتحادیه‌ی ابلهان

بالاخره بعد از چند ماه دست به یقه شدن با دنیای عجیب این کتاب، امروز، شنبه، بیستم بهمن، ساعت هفت‌وچهل دقیقه‌ی عصر، به صفحه‌ی چهارصدوشصت‌وهفتش رسیدم و تمومش کردم. عین دکترها وقتی که میخوان تاریخ مرگ متوفی رو اعلام کنن، گفتم! اما دنیاش برام تموم نشده. نمیشه. اون دنیای عجیب با اون آدمای اعصاب خرد کن عجیب ادامه پیدا میکنه. حتی ممکنه خوابشم ببینم!

غمگین‌کننده نیست؟ من وحشت مازاد دارم از دیر دیده شدن. به چه دردم میخوره وقتی یکی بیاد بالای قبرم و تحسینم کنه و بهم عشق هدیه کنه! نویسنده‌ی کتاب؛ جان کندی تول، کتابشو پیش هر ناشری میبرده، نخونده ردش میکردن. کتابی که خیلی براش زحمت کشید. دست آخر هم تو جوونی، یعنی سی سالگیش خودکشی میکنه. مادرش، یازده‌سال، کارای کتابش رو پیگیری میکنه و بالاخره چاپ میشه و کلی تحسین میشه و کلی عشق هدیه میگیره و جایزه میبره!

این از اون کتاب‌ها بود که مقدمه‌ش قصه‌ی تامل‌برانگیزتری از متن کتاب داشت. تاملی که سایه میندازه رو تن زندگی آدم تو لایه‌لایه‌های روزمره و آدم رو از دیر دیده‌شدن به وحشت می‌ندازه و آدم رو از دیر دیدن متاسف می‌کنه!

خیلی طول کشید تا این کتاب رو بخونم. و دلیلش بخاطر اعصاب خردکن بودن شخصیت اول مرد قصه، ایگنیشس بود. از اون آدما بود که کلمات قصار رو پشت هم ردیف میکرد و تا گیجت کنه و نفهمی که داره پشت کلمات پنهان میشه تا تورو به جایی برسونه که میخواد؛ جواب اشتباه، تبرئه کردن خودش و حتی جنون! از اون آدما که قدیس بزرگن و این اونان که باید تعیین کنن چرخ روزگار حول چه محوری بچرخه. دریچه‌ی اون هم نقش مهمی توی قصه داشت، معلوم نبود دقیقا چیه؛ دریچه‌ی قلبش، جهان‌بینی‌ش یا دریچه‌ای که یه آدم مرده از توی قبر به دنیای زنده‌ها پیدا می‌کنه!

قصه‌های مختلفی گفته میشه. تنهایی های اعصاب‌خرد کنی که آدمهایی که با هم زندگی می‌کنن رو تبدیل به شخصیت‌هایی میکنن که بهتره برای آرامش و رهایی زمین از آلودگی صوتی، دیگه با هم زندگی نکنن!!! خب وقتی با همیم و تنهاییم و زخم زننده‌ایم، هیولا خواهیم شد و هیولازاده! اوه چه فلسفی!

عکس روی جلد کتاب پاپ‌کورنه. بیایید سعی کنیم ربطش بدیم به قصه. مثل یه فیلم بود؟ مثل یه بازی بود. دیر دیده شدی، و داستان پیچیده شد، چرخ گردون به افتخار بازنده‌ها چرخید و بعضی‌ها گریختن به گذشته! تیتراژ پایان.



اتحادیه ابلهان

جان کندی تول

ترجمه پیمان خاکسار

نشر چشمه

برنده جایزه پولیتزر 1981


الهام اسماعیلی
۰۷ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۰۶

جنون لحظه‌ای


دارم کتاب می‌خونم. صفحه‌ی 326 از اتحادیه‌ی ابلهان، اونجا که رسیده به یادداشت‌های ایگنیشس، پسری که با حرف زدنش شما یقین می‌کنید، اون یه دیوونه‌س در حالی‌ که نمی‌تونید این ادعا رو ثابت کنید و دیوونه بودن خودتون، ثابت می‌شه! دارم کتاب می‌خونم:
"پس از چند دقیقه که طیِ آن به سادگیِ تمام برتری اخلاقی‌ام را بر این منحط به اثبات رساندم، دیدم که دوباره مشغول به اندیشیدن به بحران‌های عصرمان شده‌ام. ذهنِ همچون همیشه رام‌نشدنی وسرکشم کنار گوشم نقشه‌ای چنان شکوهمند و جسورانه زمزمه کرد که در وهله‌ی اول از فکر آن‌چه می‌شنیدم به خود لرزیدم. ملتمسانه بر سر ذهنم فریاد کشیدم: بس کن! این دیوانگی‌ست."...برای رسیدن بهش باید سخت تلاش کنم. ولی چطور میتونم؟! این باور من باور درستی‌ه؟! کاش می‌شد دورتر رفت. مثلا اگه تهران نشد، اصفهان. می‌شد نه؟! آدم بزرگ می‌شه اون وقت‌ها که از مامن امنش دور می‌شه و با تنها بودنش و دنیای دور از پناهگاهش رو‌به‌رو می‌شه. این هدف منه. که منو یه قدم به اون نزدیک می‌کنه. نمی‌خوام ناامید شم...
همچنان دارم کتاب می‌خونم ولی متوجه شدم بعد از خوندن یه صفحه، هیچی ازش متوجه نشدم. من داشتم کتاب فکرهامو ورق میزدم، جای کتاب توی دستم! برگشتم عقب تا بفهمم یادداشت ایگنیشس به کجا رسید؛ " ولی هنوز گوشم به ندای مغزم بود. فرصتی پیش آمده بود که دنیا را به واسطه‌ی انحطاط نجات دهیم."...اوه پسر! این کتاب رو پیمان خاکسار ترجمه کرده. یعنی منم می‌تونم یه روز اینهمه با‌سواد بشم؟! منی که از حد متوسط هم زبانم پایین‌تره. ترسناک نیست که مدام رویاهام عوض می‌شن. ترسناک نیست که رویاهای بیست‌وسه سالگی‌م کودکانه به نظر میاد؟ همه‌ی این حرفها وقتی به ذهنم رسید که آهنگ how do I stop loving you از humperdinck پخش می‌شد و منو برد به این فضا. پست آخر اینستامم که درمورد دریم‌کچر نوشتم یه موسیقی بدون کلام بود که بهم گفت چی بنویسمش. بهش می‌گم جنون لحظه‌ای. تو نمی‌دونی چطور، و فقط می‌خوایی انجامش بدی. مثل الان که کتاب رو بستم و اومدم اینجا تا بنویسم!

الهام اسماعیلی