تا حالا سر جملات کتابی که میخونم، اشک نریختم. اما برای اولین بار این اتفاق افتاد. جمله ای بود درمورد ستاره ها؛ میگفت این ستاره هایی که ما الان داریم میبینیمشون، هزاران سال پیش مردن! بهنظرم غمانگیزترین اتفاق جهان بود. دیر دیده شدن. دیر مورد توجه قرار گرفتن. حالا دیگه اسم تورو رو هیچ ستارهای نمیذارم. اما با دیدن هر ستاره یاد تو میوفتم. و به این فکر میکنم که من یک ستاره ام تو آسمون شبهای تو. به این که چقدر دور افتادم از ناز انگشتای تو، تا که بچینی منو، مثل گیلاسهای باغ همسایه، تو بچگیهات.
و چقدر تموم شدم از تنهایی؛ اون وقتی که یاد من بیوفتی و حس کنی دلت برام تنگ شده و بهم نگاه کنی و فکر کنی که من پر از لبخند و انرژی و شادی ام و به نگاهت چشمک میزنم و چقدر بیشتر از غصههای ناپیدای دلت میدرخشم.
توی بالکن خلوتِ تنهاییت تکیه بزنی به دیواری که فقط میتونه حجم شونههای تورو دووم بیاره و نفس عمیق بکشی و بازدمت ابر شه؛ ابری که سنگین و باروره از هزارهزار سال نوری، دوری؛ بیاد و بخواد که تا به منِ دور از دسترس برسه و جونش رو نداشته باشه و میون راه به حال خودش، بباره.
بباره و از خاکی که خیسش کرده یه گل دربیاد تو باغچهی دلت، به رنگ آبی و اسمشو بذاری آبیِ بلند. آبیِ بلندی که هیچ وقت نشد صدام کنی...
در تاریخ بشریت، اول مرد بود، آدم. بعدش زن آفریده شد، حوا. و بعدش نمیدانم چطور شد تا به اینجا که من ایستاده ام. و بعد از این چه خواهد شد جایی که من آنجا نخواهم بود.
ریاضی را برای دل مامان در دبیرستان خوندم. آخر او میگفت شاخههای دیگر...اصلا ولش کن. من حرفش را قبول نداشتم، اما حرفش را قبول کردم. مهندسی را در دانشگاه برای دل بابا خواندم. آخر او خودش یک مهدس بود که از دانشگاه صنعتی شریف فارغ شده بود و همه ی دوستانش و بچه هایشان هم...البته او هیچ وقت اشاره ای مستقیم به این قضیه نکرد اما خب میفهمیدم برق چشمانش روی اسم مهندسی میچرخد.
میخواهم فوق را برای دل خودم بخوانم. که هیچ ربطی به ارتباط ریاضی و مهدنسی ندارد. مدیریت رسانه. نمیدانم حتی جدی بگیرمش یا نه. یا درش کاره ای بشوم یا نه. اما اجازه بدهید صرفا جهت عقده گشایی در مسیری که برای دل خودم در آن گام برمیدارم اشتباه کنم.
حالا اول مامان بود بعد بابا. و بعدش نمیدانم چطور خواهد شد اما میدانم در آنجا من خواهم بود. میخواهم تمام من آنجا باشد. همه ی آنچه که میخواهمش و قبولش دارم.
صداش میکنم: باید.
اونم برمیگرده. میدونه که بایده.
دیروز یه سر رفته بودم تو خودم. دیروزش هم همینطور. خود عجیبیه این من. صداش میکنن گوشهگیری، انزواطلبی، بیحوصلگی. همینجوری تنها پاشدم رفتم یه کافه. با کافهچیها دوست بودم و دوستتر شدم. رفتم روی یه میز که کتابها دورش رو گرفته بودند و از آدما جداش کرده بودن نشستم و پرچم خودم رو تو خاک جزیرهم نصب کردم. و پارو زدم و خودمو گشتم. تنهایی. هنوزمم تو خودمم. هنوزم همونیه که بوده. از قفسههای کتاب، یه کتاب برداشتم و یهو یه سری مطالبش رو توییت کردم. کتاب خودمو خوندم. پاشدم رفتم قفسههای کتاب رو جوریدم و اشکی میشد چشمام از دیدن بعضیاشون. ذوقه دیگه! از این ذوق بیحسابکتابها.
حوصله آدما رو نداشتم پناه بردم به موسیقی وقتی که داشتم پارو میزدم دریاچهی کلمات رو. این من بودم. تکوتنها تو جزیرهای که بیباید بود. بعدشم ظرفامو بردم دادم کافهچی که هر دفعه گوشزد میکنه شما نباید اینارو بیاری بدی و من میگم اون دختره که میدرخشه، دوستمه. میخوام کمتر خسته شه و شایستی منم یه روزی کافهچی شدم. اگر شدم به هرکی که ظرفشو میوورد میگفتم وظیفهی من بود اما دم شما گرم. دلگرم شدیم به محبت دستاتون. هزینهی خلوت گرم و دلچسب و مارشمالوییم رو میپردازم و میزنم بیرون.
حالا وقته راه رفتن رو خط استوای جزیرهس وقتی که صدای دنیای بیرون حل شده تو دنیای خیال و موسیقیِ قصهگویی که تو گوشمه.
آره جونم، صداش میکنم باید.
اونم برمیگرده. البته اگه هدفون رو از رو گوشم برنداشته بازم هنوز. اگر پرچم من رو تن جزیره هنوز افراشته باشه. اگه هنوز یه چیزی منو پرت نکرده باشه تو دنیای واقعیت. اگه هنوز مسافرِ سفرِ خودم باشه تو شهر خیالم.
فقط همین وقتاست صداش که میکنم باید، برمیگرده.
واسه همین این صدای منه که همش داره به من میگه: همیشه به سفر و میخنده. از اون خندهها که هیشکی نمیفهمه پشت رنگ سرخابیش پر از قصههای آروم و غمگینه...
#الهام_اسماعیلی
.
.
پینوشت:
شما میرید تو خودتون؟ تنها موندن با خود خیلی لذت بخشه. خیلی تنهایی رو دوست دارم.هرازگاهی به خودتون سفر کنید و آبادش کنید جزیرهی تنهاییتون رو برای وقتهایی که بایدی وجود نداره!
.
پینوشت:
شایدم یه روزی از بس فکریام، رو کلهم یه گیاه کوچولو کوچولو، جوونه بزنه. تو دنیای موازی که این شکلیام. دیدید بیایید سلام کنیم باهم:))
من عاشق کتاب خوندنم. دارم کتاب میخونم. به خودم میام میبینم هیچی از ده صفحهای رو که خوندم نفهمیدم و یادم نمیاد! برمیگردم و دوباره میخونمشون و سعی میکنم تمرکز کنم. اما واژهها یهو پژمرده میشن. چرخ میزنن دور خودشون و تو هالهی چرخیدنشون محو میشن تو ابهامی که شبیه تموم سوالای بیجوابه!
حالا کتاب نمیخونم. فقط دارم به نوشتهها بدون اینکه به معنیشون فکر کنم، نگاه میکنم. نگاه میکنم و فکر میکنم. سفر میکنم توی مغزم. اوه، پر از سروصداست. همهی پروندهها روی زمین ریخته و یه سریاش هم به حالت آهسته روی هواست و داره با جاذبهی دنیای افکار دست و پنجه نرم میکنه. اون طرف ذهنم که یه دریاچه بود، گرداب شده و به خودش میپیچه. شاید به همین دلیله که اکثر مردم کتاب نمیخونن. اونا توی هیاهوی روزمرگیشون و سروصدای ذهنشون گم شدن. اونا توی خستگی مفرط حل شدن و نمیتونن تمرکز کنن تا واژهها رو دنبال کنن و ازشون به جملهها برسن و از جملههای آدرس مفهوم و پیام و راز پنهون پشت در کلمات رو پیدا کنن برای لحظهای آسودگی. ما گیج هیاهوی گردابی هستیم که توی ذهنمون همه چیزو توی خودش فرو میکشه. بخش عمده ای از منطق من تا اینجا حق رو به مردمی میده که کتاب نمیخونن و ترجیح میدن به جاش فیلم ببینن، چیزی که تمرکز کمتری میخواد و قدرت بیشتری داره تا حواس تورو پرت کنه از واقعیت، با جادوی صدا و تصویرش.
اما این اجازه رو بدید به بخش کوچیکی از منطق من که اون مردم رو سرزنش کنه که چرا سعی نمیکنن پرونده های به هم ریخته رو دوباره سرجاشون بذارن و برای گرداب آواز بخونن تا که آروم بگیره. آواز خوندن واسه گرداب توی ذهن و مرتب کردن پرونده های اونجا چجوریه؟!
باید نوشت. از هرچه که هست. از بدیهیترین بدیهیات که اتفاقا از قشنگ ترین نوشته ها هم هست. اینطوری ذهن آروم میگیره برای ماجراجویی در دنیای رازآلود واژه ها. یه جورایی میشه گفت باید به واژهها ضمانت بدی تا بهت اعتماد کنن. وقتی بهت اعتماد کردن تو میفهمیشون! به واژهها، با واژهها ضمانت بده!
نمیدونم به چی فکر میکرد یا توی ذهنش چه خبر بود اما خوب یادمه که بعد از خوندن نوشتش گرداب ذهن من شدش همون دریاچهی آرومی که قوها روی جریان آرومش، عشقبازی میکردن.
نوشته بود:
"...از در واحد که بزنم بیرون باید دوازده تا پله رو پایین بیام که برسم به در خروجی، اینجا خیابون دهم امیرآباد. تا زیر پل گیشا یا به قول نقشه «پل نصر»! معمولآ ده دقیقهای راهه، یه روزایی یه هوا بیشتر یا دو نفس کمتر... باید برم روی پل عابر و توی ایستگاه بی.آر.تی وسط اتوبان چمران وایسم و چشم بدوزم به شمال تا یه اتوبوس دراز قرمز که وسطشُ با یه چیزی شبیه ته آکاردئون چسبوندن به بقیهش بیاد. باید سوارش بشم و تو ایستگاههای باقرخان و توحید و نواب و جمهوری و امام خمینی پیاده نشم تا برسم به کمیل... تابستون گرمیه..."
مردی بود که نزدیک به هزار سال عمر داشت. در حال و اکنون ما زندگی میکرد و در حال و اکنون زندگی نسل های ثبل ما زندگی کرده است و در حال و اکنون نسل های بعد ما هم زندگی خواهد کرد. هزار سال پیش که به دنیا آمد، انسان بود. یک انسان عادی با وظایف و مسئولیت های خودش. شغل خودش را داشت. وابستگانش را داشت. دغدغههایش را داشت. اما بعد از کشته شدنش توسط یک شمشیر در قلبش، در سی و دو سالگی، تبدیل به موجودی شد که نه انسان بود، نه شیطان و نه خدا.
قدرت هایی را پیدا کرد که ماورای قدرت یک انسان بود. کسی دیگر نمیتوانست به او آسیب بزند. میتوانست روح ببخشد، زندگی ببخشد، آسیب بزند، آینده را ببیندو... اما او خوب بود و البته خسته. شمشیر هنوز در قلبش جان داشت با این که نامریی بود. گاهی به شدت در میکشید، او نمیتوانست شمشیر را خارج کند و میدانست تنها کسی که میتواند عروسش است، عروسی که روزی به او علاقه مند خواهد شد.
دختری بود که که وقتی که در شکم مادر بود، مادرش تصادف میکند و در حالت سختی که قرار داشت با تمام وجود از خدا درخواست معجزه میکند تا فرزندش را نجات بدهد.گوبلین به او زندگی میبخشد. و از آن پس دخترک تبدیل به روح گمشده میشود. روحی که قرار بود به عالم دیگر برود اما در هستی گم شده است و فرشته ی مرگی به دنبال اوست. دخترک میتواند روح هارا ببیند. او در نه سالگی مادرش را از دست میدهد و تنها میشود. و تا هجده سالگی آرزو نمیکند و شمع تولدش را فوت نمیکندو با تلاش اما غصه ی فراوان روزگار میگذراند. در تولد هجده سالگی اش شمع تولدش را در اوج تنهایی فوت میکند و گوبلین ظاهر میشود. بله این رمز بین او و گوبلین بود. با خاموش کردن هر شمعی گوبلین نزدش ظاهر میشد. بله، او عروس گوبلین بود.
گوبلینی که هزار سال منتظر او بود. مردی که وقتی غمگین بود باران میبارید. هزار سال انتظار تا شمشیر از سینه خارج شود و ناپدید شود و آرام بگیرد. اما این تازه آغاز ماجرا بود.گوبلین و فرشته ی مرگ و دخترک کم کم با هم دوست میشوند. به هم کمک میکنند. سختی میکشند. صبوری میکنند. فرشته های مرگ رازی دارند. آنان انسان هایی هستند که در زندگی قبلی شان حق زندگی کردن را از خودشان گرفته اند و در این زندگی در نقش فرشته مرگ به انسان ها کمک میکنند تا به عالم دیگری بروند با این هدف که قدر زندگی کردن را متوجه بشنود.
گوبلین و دختر عاشق هم شدند و تصمیم گرفتند در کنار هم باشند. اما دست تقدیر اینطور برای آن ها نمیخواست. اما آنها در نهایت همه ی جدایی ها و نشدن ها دست آخر تقدیرشان را نوشتند و بعد از صبوری، به هم بازگشتند.
که اگر متعلق باشی به شهر عشق کسی، هیچ کس نمیتواند قلمرو تو را از تو بگیرد حتی مرگ!
و من مدام به مردی فکر میکنم که وقتی که غمگین بود، بر سر شهر، باران میبارید. چقدر شبیه تو. چقدر عجیب که گاهی بی دلیل اشک میریزم و عمیقا فکر میکنم این تو هستی که دور از من در تنهایی ات غمگینی و غمت مرا می باراند....
* برگرفته از یک سریال کره ای به اسم گوبلین.
گوبلین در زبان انگلیسی به معنای جن.
goblin
قصه ی این یک دقیقه ی اضافه تر از هرشب چیه که تورو کرده محبوب دل همه و یلدایی که توی سال یکبار اتفاق میوفته و بین انار و هندونه و آجیل و شکلات و شکرخند آدمای خونه رقابت انداخته؟ چی شد یهو به فکرت رسید گل انار سنجاق کنی به گیسوی بلندت و لباس برف بپوشی و عروس خجالتی زمستون بشی؟ نشستی دونه دونه تو خونه ی پدری، ورق به ورق برگارو رنگ کردی و فرش راه زمستون کردی که دلشو ببری و چه خوب هم بردی. میبینی؟ انارهای درخت حیاط خونه مون دل ترکوندن از دلتنگی. کی بود اون که میگفت کاش دانه های دلمان مثل انار پیدا بود؟ ترکیدن دل درد داره. قیمت داره پیدا بودن. حالا تو قیمتی ترین اتفاق امشبی. چی شد یهو تصمیم گرفتی فقط یک دقیقه بیشتر زمستون رو معطل خودت کنی؟ فقط یک دقیقه. چطوری دل بستی به زمستون؟ همه میدونن اون سرده.خیلی. چطوری یه کوه یخ عاشق شده؟ چطوری میتونی از رنگای نارنجی و زرد و آب و هوای خل و چل و حساب نشده ی خونه ی پدری دل بکنی و اسیر یه عالمه سفیدی سرد بشی...؟رازت رو بگو. شاید تو دل ما هم یکی باشه که یادش،سوز داشته باشه!! اعتراف میکنم.دختر قشنگی هستی و من حسودیم شد. اما خب،خوبه که هستی. ببین، همه خوشحالن واسه عروس شدنت، یلدا. همه شادن و تو خونه هاشون واست سفره ی عقدی چیدن که با همه سفره های عقد بقیه دخترها فرق داره. انار و هندونه و آجیل و شکلات وحافظ و قرآن و گل و شمع هایی که هرم گرماشون یه قلقلکِ نرمه واسه زمستونت:) میشنوی صدای خنده هاشونو؟ همه دارن همین یک دقیقه بودنت رو جشن میگیرن و حواسشون به چمدون بسته شده ت نیست. و من؟ ومن... یه دقیقه بیشتر از قبل، مثل قبل ام و البته مثل همه ی شمع های بی پروانه، دلتنگ!
مبارک باشه یلدا جان، با آرزوی خوشبختی...
#الهام
ابراز احساسات یکی از لازم ترین هاست برای یک آدم زنده. و خب بد اومدن ها هم جز همین احساساته. من بدم میاد. من متنفرم . من بیزارم. یه بار . دوبار. سه بار... اما یکدفعه میبینی وقتی با یک آدم مواجه میشی اولین تصویری که ازش توی ذهنت نقش میبنده بیزاری هاشه. هر دفعه که میبینیش یادت میاد که این آدم از فلان چیزها و فلانیها بدش میاد.
گاهی وقت ها اونقدر این بد اومدنه پر رنگ میشه. که حتی دیگه دلیلش رو هم نمیخوایی بدونی. قضاوت نمیکنی. فقط دلزده میشی. و تو هم بدت میاد. از همه ی آدمهایی که بد اومدنهاشون رو بلند بلند فریاد میکنند. و با هشتگ نشونه گذاری میکنند درست کنار یاد خودشون، تا وقتی توی ذهنمون اسمشونو سرچ میکنیم، و یادشون رو مرور میکنیم بر میخوریم به دیواری سنگی و تراش نخورده ای که فقط بلده فاصله بندازه و روح آدم رو زخمی کنه و از همه ی بیزاری های دنیا محافظت کنه!
اگر برای متنفر بودن از اتفاقی، دلایل خودت رو داری. برای دوست داشتن همون اتفاق دلایل خودم رو دارم. بیزاری هات رو فریاد نزن، نذار آدما با بیزاری هات ، بیشتر از خودت و خوبیهات، خاطره داشته باشن.
#دوست_داشتن
#من_دوست_دارم_هرچه_را_که_خدا_خالق_آن_است