یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
۱۳ مهر ۹۵ ، ۲۰:۰۳

سرگذشت لافکادیو

سرگذشت لافکادیو ، داستان یک شیر است که جواب گلوله را با گلوله میدهد. کتاب در رده بندی های سنی ،به سن کودکان و نوجوانان اختصاص یافته است اما مگر این منطقی ست؟ کتاب کودکان و نوجوانان ، حتی اگر در قالب داستان های کودکانه باشند پر از نکات روانشناسی و روانشناختی ست. آدم بزرگ های دنیای بچه ها وقتی این کتاب را بخوانند، قطعا به لافکادیو های درون، یا اطراف خویش پی خواهند برد و ابروهای خود را به نشان تعجب بالا خواهند برد.

نویسنده ی کتاب، شل سیلور استاین، که در کتاب خود را عمو شلبی خطاب میکند لحن جالب و بامزه ای دارد. شیر داستان، در گله ی خود زندگی میکند که طی اتفاقاتی تیر اندازی یاد میگیرد و این نقطه ی عطف ورودش به دنیای آدمهاست و آدم شدنش! تا جایی که میرسد به جایی که تصمیم میگیرد برای تفریح به شکار شیر برود. آنجا میفهمد که نه شیر است، نه آدم. از خویش میگریزد و آدمها و شیر ها فقط دور شدنش را میبینند.


#الهام_اسماعیلی


"خودمانیم حرف عجیبی نیست؟شیری بیاید بگویدتنش مور مور میشود. مثل این است که موری بگوید تنش شیر شیر می شود."

#سرگذشت_لافکادیو

#شل_سیلور_استاین



الهام اسماعیلی
۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۳۸

فتح خون

صدای سید اهل قلم، شهید مرتضی آوینی در مجموعه ی روایت فتح‌ش، فراموش نشدنی‌ست. روایتی که او کرد از جبهه و دفاع همیشه مقدسمان بی نظیر و مثال زدنی بود. فتح خون، روایتی مستند از وقایع روز عاشوراست. تاریخ، وقایع را روایت میکند و راوی، واژه ها را به تسخیر در می آورد، عشق به حسین (ع) را با آن در می آمیزد، لباس شرم و دوری ودلتنگی را به تن واژه ها میپوشاند، و میگوید، میگوید تا هر کس با دلش نتیجه بگیرد.

کتاب از فصل های مختلفی تشکیل شده است. و اما فصل نانوشته ی آخر. شهادت حسین(ع) . کدامین واژه است که از پسش بر بیاید. آوینی، اما شهادت حسین (ع) را با شهادت خویش نوشت و روایت کرد...


#الهام_اسماعیلی

الهام اسماعیلی
۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۲

وداع با اسلحه

وداع با اسلحه، کتابی ست که ارنست همینگ‌وی نوشته است.

وقتی که جنگی صورت میگیرد زندگی روزمره ی آدمها با توپ و تانگ و صدای شلیک گره میخورد. مردانی که می جنگند، از میهن خویش و یا حتی از کشوری غریبه دفاع میکنند با روحی بسیار خسته، خسته از شلیک های اجباری و بی منطق، خسته از دیدن خون و خمپاره، با مدال های افتخاری که برایشان اهمیتی ندارند، آرزوی صلح میکنند و روزهارا میشمارند به نیت تمام شدن جنگ، با دلخواسته ی قوی صلح.

مرد قصه، در میانه ی جنگ عاشق میشود، اما باز میجنگد.

مدال میگیرد، اما با عشق خود به دیدن مسابقه ی اسب سواری در شهر میرود.

خسته میشود اما باز میجنگد.

تا جایی که این جنگ به خوی وحشیانه ای میان خودی ها هم تبدیل میشود. خویی که نه توضیح میپذیرد نه استدلال. اعدام. تنها راه چاره گریز است. او به سمت عشقش ، با روحی خسته، در عملیات عقب نشینی ای نافرجام، میگریزد و با کاترین که از او باردار است از کشور میگریزند.

پایان قصه اما ضربه ای سخت بر خواننده وارد میکند. پایانی غیر قابل تصور. وقتی که همه چیز خوب است ،وقتی که همه چیز آرام است و زیبا،  ناگهان پایانی غافلگیر کننده انسان را به دام می اندازد. اما آیا این پایان، پایان قصه ی این مرد است که مدت ها پیش با اسلحه ی خویش وداع کرده است؟

الهام اسماعیلی
۲۵ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۰۹

دور از دسترس اطفال نگه داری شود


من چهارراه ولیعصر بودم. در مرکز تبادل کتاب تهران. مامان میدون ولیعصر بود. برای خریدن چیزایی که ذوق زده‌ش میکرد. قرار شد منتظر مامان بشم تا بیاد و با هم برگردیم خونه. و من شروع کردم کتاب استاد نویسندگی‌م رو خوندم. فرشته فرشاد. کتابِ "دور از دسترس اطفال نگه داری شود". نمایشنامه ای کوتاه اما جذاب و ملموس و البته غم‌بار. تراژدی ای که شاید هر لحظه در ذهن ها کلید بخورد شاید برای اینکه ذهن پیوسته و ناخودآگاه در جستجوی راه گریزی برای دور شدن و دور ماندن از اتفاقاتی‌ست که خراشی بر تن لحظه های زندگی‎ست.

کودکی که سالم نیست. و جهانبینی پدر و مادرش. سختی ها. زاویه دید های مختلف و باز پرسی که از همین پنجره های مختلف، راهی به سمت حقیقت باز میکند. حقیقتی که جای خالی کودکی رنجیده را نشان میدهد، که دیگر نیست و نبودنش شعله میکشد بر تن وجدان و میسوزاندش.

کتاب، روان و سلیس و بی ابهام بود.مامان از راه رسید. کتاب تمام شده بود؛ اما داستان همچنان ادامه داشت...



دور از دسترس اطفال نگه داری شود

فرشته فرشاد

نمایش نامه

الهام اسماعیلی
۱۴ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۵۳

یک روز من!

مردم دقیقن به چی میگن زباله؟ فقط به پسماند های تر یا خشک‌شون، اضافه ی غذاهاشون ، قوطی ها و بطری های خالی‌شون؟ به نظر من هرچیز نخواستنی‌یی ، زباله بودن رو توی تعریف خودش می گنجونه. حالا اون چیز نخواستنی، میتونه هرچیزی باشه. یه خاطره، یه مکان، یه دفترچه، یه وسیله، یه دوست داشتن، یه دنیا، یه زندگی، یه...

حالا فکرشو بکن، غذای من نخواستنی های مردمه. نخواستنی های آدما رو من میبلعم تا دور و برشون، ذهنشون، دنیاشون خلوت تر بشه. به من میگن، سطل زباله. من ظرفیت ندارم. نه که بی ظرفیت باشم، نه، منظورم اینه که ظرفیتم نا محدوده. یعنی قرار نیست هیچ وقت پر بشم و هیچ نخواستنی‌یی رو بالا بیارم!

تو دنیایی که من هستم، من لطف بزرگی برای آدمها محسوب میشم. فکرشو بکن. هرکسی توی کیف و جیبش یه سطل زباله همراهش داره تا در آن واحد چیزها و یا کسایی که خاطرشون روآزرده میکنه، از روزگار خودشون به دور ، به یه جای خیلی دورتر از اینجایی که نفس میکشن پرت کنه.

بذارید دیروزم رو براتون شرح بدم. من دیروز شب بدی رو گذرونده بودم و صبح حسابی گرسنه بودم. به عنوان صبحانه یک کابوس ترسناک به علاوه ی یه خرده خواب آلودگی و همچنین یک علاقه ی یک طرفه نصیبم شد. کابوس ترسناک مزه دلهره میداد و خواب آلودگی مزه ی رخوت و علاقه ی یک طرفه مزه ی یک عالمه نشدن و حسرت. خب بله. اینجا بود که فهمیدم امروز از اون روزای پر از امید و اتفاقای خوبه!!! میان وعده اما یه سری خاطره ها و دوستی های پر از لبخند رو به زور به خوردم دادن. خیلی تلخ بود بلعیدن صدای بلند خندیدن ها و دوستی ها. ناهار اما یکی انسانیت و وجدانش رو به دهانم گذاشت که غذای خیلی سنگینی بود.عصرونه یکی دلش رو که تیکه تیکه هم شده بود به دل من پرت کرد.قبل شام هم یه وعده نامردمی و دلخوری به همراه یه فنجون صدای مسخره کردن خوردم.  شام قاعدتا باید یه غذای سبک میخوردم. منتظر شدم. فکرش رو بکن. باید منتظر بشی تا برات غذایی که نمیدونی چیه و چه طعمی داره فرستاده بشه. غذایی که باید مثل یه راز توی دلت پنهونش کنی.

آها ، اینم از شام!یه پرس آرزوهای دور و دراز با لیوانی از خاطره های بچگی، به همراه سالاد دعواهای خونوادگی. روز پر خوراک‌ی رو گذروندم. شب از نیمه گذشته و آدمها همه خوابن. هیچ کس هیچ اتفاق خوب و بدی رو برای فراموشی دور نمی ندازه. چشمام که داشت گرم میشد صدای پایی ریتم صدای جیرجیرک رو به هم ریخت. کسی اومده بود سر وقت من. کسی با دستهای خالی. چیزی برای دور انداختن همراهش نداشت. دست کرد توی دهنم و دلم رو به هم زد و به هم زد. دنبال یه چیزی میگشت. بالاخره دستش دلخواسته ش رو لمس کرد. چشماش برق زد محکم توی مشتش گرفتتش و گذاشتش سر جاش. درست میونه ی قلبش.خب پیش میاد. آدما گاهی برمیگردن سراغ دور انداختنی هاشون و باهاشون آشتی میکنن. اون آدم از جلو شبیه اونی بود که صبح، دوست داشتنی یک طرفه رو به دور انداخته بود و از پشت شبیه یه دوره گردی بود که دیگه یه تیکه از پازل قلبش گم نشده بود، حالا هرچقدر هم قرار بر نرسیدن و نشدن می بود.

شاید باورتون نشه. ولی شما بعد از خوندن این شرح حال یک روزه ی من، گوشه کنارای ضمیر ناخودآگاهتون، حواستون هست میونه ی آشغال سبزی ها و تفاله چایی هاتون که میفرستید به سرزمین دور، یه وقت گنجی، خاطره ای ، دلخوشی ای، سُر نخوره و ناغافل سپرده بشه به دست فراموشی ، تا نشید شبیه دوره گردی که میونه تحریر های جیرجیرک ها ، وسطای دل شب،دنبال پازل های گمشده ش بگرده.

الهام اسماعیلی
۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۲۵

ابن مشغله



گاهی یک اسم آن قدر اعتبار دارد و قابل اتکا هست که با خیال راحت میتوانی به آن تکیه کنی و دنبالش کنی. به نظر من نادر ابراهیمی، از آن اسم هاست. نویسنده ی کتاب روح انگیز یک عاشقانه ی آرام، این بار در کالبد ابن مشغله ، دنیایش را برای ما روایت میکند.

همانطور که از اسم کتاب پیداست، ابن مشغله شخصیتی است که درگیر و دار با شغل های مختلف است. از کودکی شغل های بسیار داشته است و در این بین اتفاقات عجیب و قابل تاملی برایش افتاده است. همه اورا سر اینکه نمیتواند در یک شغل ثابت قدم بماند و پابرجا مسخره میکنند اما او ایدئولوژی خاص خودش را دارد و خیالش به امید آغشته است. ابن مشغله، آرامش خاطرش را در میانه ی بی پولی ها و دریای متلاطم بلاتکلیفی ، مدیون همسرش می داند. همسری که اول کتاب برایش عاشقانه ای گفته است و کتاب را به او تقدیم کرده است:

ما، بدون زنانِ خوب، مردانِ کوچکیم...

الهام اسماعیلی
۰۵ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۱

من دختری زشت رو بودم

چه خوب و خوشمزه است که دوستی داشته باشی، روزنامه نگار، کتابخون، با احساساتی ناب و قشنگ و خاص که قطعن با دندان های خوشگل موشی اش بی ارتباط نیست. دوستی که آنقدرها با هم حرف نمیزنید ونزدیک نیستید ولی آنقدر از دنبال کردنش خوبی و خوشحال که هر روز بغلش میکنی و حال بهار را از خاله سارایش میپرسی:)

دوستی که بی هوا دلت بخواهد بدانی خط فکری اش زیر خط های کدام کتاب ها خط میکشد و ازش بپرسی سارا من چه کتابی بخرم و اسم چند تا کتاب را بگوید و تو بروی تا همه شان را بخری و ببلعی و نگاهشان کنی و از سارای دست نیافتنی ممنون باشی بخاطر این هدیه های غیر مستقیمش:)

من دختری زشت رو بودم را نویسنده ی به‌نام رمان دزیره، یعنی آنماری سلینکو نوشته است و راجع به دغدغه های امروزه ی دختران در هرکجای جهان صحبت میکند. زیبایی این عنصری که مثل قاب عکسی بالاخره یک روزی خسته می شود و از دیوار به زمین می افتد تنها راهی نیست که میتواند کسی را به عشق ورزی دچار کند. اما قشنگ است و لازم. باید برایش هزینه کرد ، درد کشید و حتی آموزش دید اما عشق آنجا عشقی پابرجا و ماندگار است که اگر روزی جلای این قاب رفت و غبار روی آن نشست، باز هم باش و بماند و خیال کمرنگ شدن نداشته باشد.

من دختری زشت رو بودم، زمزمه ی همه دختران زیبایی ست که شاید روزی در گذشته، زشت رو بودند...

الهام اسماعیلی
۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۸

چشمهایش

یه پنجره. گاهی بزرگ و بی‌کران، گاهی کوچک و در حد یک دریچه!

شاید عظیم، شاید پوچ و خارج از معنی!

و اما این حکایت چشم‌هاست. روایتی نا پیدا و بی اتمام و پر از معنی و پیام برای همه‌ی زمان هایی که واژه ها کم می‌آورند و تو میمانی و سنگینی سکوت و آوازی که چشم ها سر میدهند. آواز عاشقانه، خشم، غم، شادی....

دلبسته ی چشمهای آنانی هستی که دوستشان داری، نگاه میکنی و دوست داری که این چشمها همیشه بخندند. و از نگاهت تا نگاهشان دوست داشتن پست میکنی، حمایت و دلخواستن واریز میکنی.

بزرگ علوی، نویسنده ی بزرگ ایرانی، چشمهایش را بر اساس داستان چشمهای ویران گر یک زن نوشته است. استاد ماکان که استاد بزرگ نقاشی ست بعد از جریاناتی پیچیده راضی میشود این چشم هارا تصویر گری کند و بعد از مرگش یکی از مریدانش پرده از راز سربه مهر این چشم ها و این پرده ی نقاشی بر میدارد.

چشمهایش را بخوانید، لذت ببرید، و به چشمها بیشتر نگاه کنید و قصه هایشان را بخوانید...

الهام اسماعیلی
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۳

عطش

لپ تاپ رو روشن کردم به نیت اینکه بشینم یه سلسله متن عاشقانه، بنویسم. قول‌ش رو به خودم و یکی از بزرگترای خوبم دادم. با وسوسه ی چک کردن ایمیل ، وصل شدم به دنیای مجازی که دور ها نزدیکن و نزدیک ها دورن. باز هم طبق معمول سروکله‌م اینجا پیدا شدم و خیره شدم به این صفحه. کارمه. حتی اگه نخوام چیزی هم بنویسم. به خود چند سال پیشم فکر میکنم. به عزیزای دلم که چند سال پیش همین حوالی گشت میزدن. به الهامی که وقتی شبا خوابش نمیبرد و وقتی توی راه مدرسه بود فکر و ذهنش میچرخید و می پلکید تو وبلاگ یکی از عزیزاش تا براش کامنت بذاره. کامنتهایی عاقلانه...شاعرانه....و حتی گاهی پر از شیطنت و سرشار از خل و چلی!

حالا خیلی ها این طرفا نیستن. خلوت شده. شده شبیه اتاقی که فرش درش پهن نکرده باشن. هر کلمه اکو داره تو این فضا. صدای هر کلمه میپیچه تو هر کلبه ی مجازی. همه چی سخت تر و در عین حال راحت تر شده.

 اما من بازم تصورش میکنم. حرفایی رو که چند سال پیش توی خیالم تصور میکردم که تو وبلاگش در قالب کامنت بذارم و وقتی واقعنی کامپیوتر رو روشن میکردم و یادم نمیومد چی میخواستم بگم رو یه جور دیگه میگم. تصورش میکنم که هست رو به رومه و داره به حرفام گوش میده و منم براش تعریف میکنم. خیال، حتی معجزه ش از مجاز و اینترنت هم بیشتره. مثل همن. نزدیک هارو دور میکنن، دور ها رو نزدیک.

و من هیچوقت نفهمیدم تو دوری هستی که به خودم نزدیکت میکنم

یا

نزدیکی هستی که ازم دورت میکنم...




:)


خیال بودنت، چشمه ای‌ست که مرا سیراب میکند...

الهام اسماعیلی
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۷

آدم‌ها

آدم‌ها. آدم‌ها. آدم‌ها...

به نظرم کلمات قدرتمندن. بیشتر از اونچه که فکرشو کنیم معجزه بلدن. اونقدر قوی‌ان که میتونن خودشونو توی ذهنمون نقاشی کنن. حالا کلماتو تکرار کن. وقتی اداشون میکنی بهشون فکر کن. به حکمت و وجودشون پی ببرن و بهشون فرصت بده تا خودشونو نقاشی کنن و رنگ آمیزی کنن. و بعد بهشون نگاه کن. این دستور العمل ساده ایه برای توصیف. اظهار نظر. تصرف یک ایده. نظر. چیزی که بگی خب این برای منه. این تفکر منه.

این تفکر و نظر و ایدئولوژی، شناخت کلماته از ما. از درون و فطرت و سرشت ما. شناختی که منجر به بازی اشکال و رنگ ها میشه.

تکرار میکنم. آدم‌ها. آدم‌ها. آدم‌ها...

رو به رو میشم با یک نقاشی غیر قابل توصیف. خب پیش میاد. گاهی کلمات نقاشی‌ای میکشن که خودشون ظرفیت توصیفش رو ندارن! حجم غیر قابل تصوری از ایهام.شک.چند رویی. با هاله ای به رنگ خاکستری. نقاشی ای که حس های مختلفی رو به صورت موازی به روح آدم القا میکنه. ترس. نا امنی. عشق. دوست داشتن. سرخوشی.ناامیدی و یاس. وابستگی. دلبستگی. گریز. شکست. دلتنگی. خوشبختی و...

آدم‌ها...

چی توی سرشون میگذره. اهدافشون. دلخواسته هاشون. انتخاب هاشون. مثلا سوال جالب توجه من درمورد این موجوداتی که خودمم جزءشون محسوب میشم اینه که دلیل انتخاب ها و رفتار هاشون چیه؟ رفتار هایی که با بد دلی انتخاب میشه؟ آیا خودشون این بد دلی و خرده شیشه ای رو که روحشون رو زخمی میکنه میبینن و حس میکنن یا نه؟

دوروریی هایی رو که شده یه سایه سیاه رو لبخندهاشون چی. قربون صدقه های پوشالی و توخالی . روابط فرمالیته.

رفاقت هایی که بر مبنای سوده. که اگرم بنابر رفتار خودشون ، کم محلی ها و ارزش قائل نشدن هاشون قدم به قدم ازشون دور میشی تا از دور بتونی دوستشون داشته باشی بازم اونان که محق‌ن. ماییم که اشتباهیم.  آدم‌ها. چقدر برعکس و متناقض. چقدر ترسناک و نخواستنی. آدم فکری میشه یهو. اگه اونایی که همه زندگی و عشق و لبخند و نفس و خوشبختیت به بودنشون وصله نباشن، دنیا چه جای ناامن و آدم‌های از دور دوست داشتنی، چقدر خوفناک و نپذیرفتنی اند. آدم‌هایی که دیگه حتی زورت نمیرسه دورشون کنی یا ازشون دور بشی. دلت میخواد وصل بشی به رفتن های دوست داشتنی هات تا تو هم بری و نباشی و این حجم از نا آدمی ها رو تحمل نکنی. انگاری همه چیز برعکسه.

مثل اینکه کسی به اشتباه این نقاشی رو توی ذهنم برعکس گرفته....!

الهام اسماعیلی