یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳۳ مطلب با موضوع «معرفی کتاب» ثبت شده است

۱۰ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۳۶

شبح اپرا

در طبقه بندی کتاب های ترسناک قرار گرفته اما اصلا ترسناک نبود. کتاب رو گاستون لورو نوشته و از نشر علمی فرهنگی، مرتضی آجودانی ترجمه و ساده نویسیش کرده. داستان پررمز و رازی که دلت میخواد باور کنی که همه‌ش زیر سر یه شبح ترسناکه! اما در حقیقت داستان مردی‌ه که چهره‌ی عادی نداره و همین باعث میشه که با پوشوندنش توسط ماسک معروف بشه به شبح و چون تو اپرا بوده شبح اپرا صداش کنن.

اما اینم بگم اون یه فرد عادی نبود، آشنا به فنون جادوگری و این حرف ها بود و کارهای عجیب غریب زیادی کرد. اتفاق جالب دیگه ای هم که در کتاب رخ داد حضور کاراکتری به اسم مرد ایرانی و برده شدن اسم ایران و شهر مازندران در کتاب بود.

این وسط یه مثلث عشقی هم پیش میاد که داستان رو پرکشش تر میکنه.

کتاب محشری نبود طبق سلیقه‌م اما نگاهم به کتاب ها اینطوره که هر کتاب ارزش حداقل یک بار تجربه شدن رو داره و از خوندنش پشیمون نمیشم.



پی‌نوشت:

الان که این متن رو نوشتم 24ام اسفنده نود و هفته. اما این پست قراره ده فروردین نود و هشت پست بشه. حس غریبیه. حتی وقتی میخواستم شروع کنم به نوشتن، کمی اشک ریختم. یاد این افتادم که اینطور پست گذاشتن ها چه بی محابا نامطمئنه. نامطمئنم از زنده بودنم در ده فروردین نود و هشت که احتمالا تو سفرم.

الهام اسماعیلی
۲۰ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۴۹

اتحادیه‌ی ابلهان

بالاخره بعد از چند ماه دست به یقه شدن با دنیای عجیب این کتاب، امروز، شنبه، بیستم بهمن، ساعت هفت‌وچهل دقیقه‌ی عصر، به صفحه‌ی چهارصدوشصت‌وهفتش رسیدم و تمومش کردم. عین دکترها وقتی که میخوان تاریخ مرگ متوفی رو اعلام کنن، گفتم! اما دنیاش برام تموم نشده. نمیشه. اون دنیای عجیب با اون آدمای اعصاب خرد کن عجیب ادامه پیدا میکنه. حتی ممکنه خوابشم ببینم!

غمگین‌کننده نیست؟ من وحشت مازاد دارم از دیر دیده شدن. به چه دردم میخوره وقتی یکی بیاد بالای قبرم و تحسینم کنه و بهم عشق هدیه کنه! نویسنده‌ی کتاب؛ جان کندی تول، کتابشو پیش هر ناشری میبرده، نخونده ردش میکردن. کتابی که خیلی براش زحمت کشید. دست آخر هم تو جوونی، یعنی سی سالگیش خودکشی میکنه. مادرش، یازده‌سال، کارای کتابش رو پیگیری میکنه و بالاخره چاپ میشه و کلی تحسین میشه و کلی عشق هدیه میگیره و جایزه میبره!

این از اون کتاب‌ها بود که مقدمه‌ش قصه‌ی تامل‌برانگیزتری از متن کتاب داشت. تاملی که سایه میندازه رو تن زندگی آدم تو لایه‌لایه‌های روزمره و آدم رو از دیر دیده‌شدن به وحشت می‌ندازه و آدم رو از دیر دیدن متاسف می‌کنه!

خیلی طول کشید تا این کتاب رو بخونم. و دلیلش بخاطر اعصاب خردکن بودن شخصیت اول مرد قصه، ایگنیشس بود. از اون آدما بود که کلمات قصار رو پشت هم ردیف میکرد و تا گیجت کنه و نفهمی که داره پشت کلمات پنهان میشه تا تورو به جایی برسونه که میخواد؛ جواب اشتباه، تبرئه کردن خودش و حتی جنون! از اون آدما که قدیس بزرگن و این اونان که باید تعیین کنن چرخ روزگار حول چه محوری بچرخه. دریچه‌ی اون هم نقش مهمی توی قصه داشت، معلوم نبود دقیقا چیه؛ دریچه‌ی قلبش، جهان‌بینی‌ش یا دریچه‌ای که یه آدم مرده از توی قبر به دنیای زنده‌ها پیدا می‌کنه!

قصه‌های مختلفی گفته میشه. تنهایی های اعصاب‌خرد کنی که آدمهایی که با هم زندگی می‌کنن رو تبدیل به شخصیت‌هایی میکنن که بهتره برای آرامش و رهایی زمین از آلودگی صوتی، دیگه با هم زندگی نکنن!!! خب وقتی با همیم و تنهاییم و زخم زننده‌ایم، هیولا خواهیم شد و هیولازاده! اوه چه فلسفی!

عکس روی جلد کتاب پاپ‌کورنه. بیایید سعی کنیم ربطش بدیم به قصه. مثل یه فیلم بود؟ مثل یه بازی بود. دیر دیده شدی، و داستان پیچیده شد، چرخ گردون به افتخار بازنده‌ها چرخید و بعضی‌ها گریختن به گذشته! تیتراژ پایان.



اتحادیه ابلهان

جان کندی تول

ترجمه پیمان خاکسار

نشر چشمه

برنده جایزه پولیتزر 1981


الهام اسماعیلی
۰۵ مهر ۹۷ ، ۲۲:۰۰

اتاقی از آن خود

فمینیسم اگر امروزه تبدیل به میدانی شده است که باید با احتیاط در آن گام برداشت و آگاه بود، در روزگارانی که زن یک ابزاری که فقط گاهی مورد لطف و منت واقع می‌شده است، یک موهبت و اتفاق بزرگ بود. دوره‌ای که زن فقط و فقط در خدمت خانه و خانواده بود، حق رای نداشت، و تنها تفریحش یادگیری هنرهای مربوط به خانه‌داری بود و از جانب مردان جامعه به استهزا گرفته می‌شد و به پستوی خانه رانده می‌شد، حق تحصیلات عالیه نداشت و علایقش سرکوب می‌شد؛ فمینیست و نویسندگان فمینیست برخاستند.

در این کتاب ویرجینیا وولف که متن سخنرانی وی به اسم زن و داستان، در حوالی دهه‌ی چهل از نهمین صده‌ است، با فضاسازی ها و بیان احساسات خود به عنوان یک زن، زنان را به نوشتن ترغیب می‌کند. او می‌گوید: زنان باید به دور از فضای نشیمن خانه که متعلق به همه‌ی خانواده‌س، اوقاتی را تنها برای خود، به دور از مسائل خانواده داشته باشد، در اتاقی که از آن خودش است، بنویسد. او مارا به قفسه‌های کتاب‌خانه می‌برد و کتاب‌هایی را که در باب زنان نوشته شده است و نویسندگانشان و همینطور برخی از زندگینامه‌ها و البته رمان‌های معروف و محبوبی را که زنان نوشته اند را بررسی می‌کند. عقاید و نطریه‌های مختلف از آنجا که پوپ گفته است: بیشتر زنان اصلا شخصیتی ندارند. تا نظر لابرویر که میگوید زنان افراطی‌اند یا خیلی بدتر از مردان‌اند یا خیلی بهتر از آنها. و تا آلمانی های باستان که معتقد بودند که در زنان چیزی مقدس وجود دارد و از همین رو با زنان مثل پیشگویان مشورت میکردند!

خلاصه بگویم؛ من یک دوست کتاب‌فروش دارم. یادم است که با او گرم صحبت بودم و او از علاقه‌ی من به نوشتن آگاه شد و این کتاب را به من پیشنهاد داد. کتابی که مرا برای نوشتن، به اتاقی می‌برد که تنها از آن خودم است!



نویسنده: الهام اسماعیلی

پی نوشت:

ویرجینیا وولف در سال 1882 به دنیا آمده و در سال 1941 فوت کرده است.



#انتشارات_نیلوفر 

الهام اسماعیلی
۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۲

من پیش از تو و من پس از تو

تو یهو می‌شی لوئیزای قصه. گرچه تاحدودی هم بودی. اونقدر که "پیش از تو" همونقدر روحت گل‌گلی و رنگی رنگی بود و هست. اونقدر که گاهی اصلن برات مهم نیست چیو با چی می‌پوشی و چقدر به هم میان. چقدر به هم اومدن فقط یکجا جواب میده. اونی که باید باشه، باشه:)

 لوئیزا کلارک باید کار پیدا میکرد و رسید به خونه ای که شبیه یه قلعه بود و مردی که فلج بود. اینجا مثلا سروکله ی تو کم کم پیدا میشه. اما هنوز تو اپیزود" من پیش از تو " هستیم. مردی که معلوله و نمیتونه زیاد تکون بخوره. منم اگه جای لوئیزا بودم عاشقش میشدم. اما هرکاری میکردم نذاره بره. شایدم خودخواهی رو میذاشتم کنار و مثل لو بدرقه‌ش می‌کردم. جای لوئیزا بودن خیلی سخته. تو میری. و من تنها میمونم. ویل مرد و لوئیزا تنها موند. اما پایان دلچسبی داشت با همه ی غمش. با وجود اینکه ویل مرده اما همیشه هست و خوشحالی لو رو از روزگارش انتظار داره. "من پیش از تو" اینجا تموم میشه. درحالی که من با تویی وجود نداشت:( همه چیز برمیگرده به قبل و بعد تو بدون اینکه تو صبر کنی تو لحظه ی بودنت!


"پس از تو" سخت تره. وقتی بخوایی نباشی همه چیز سخت تره. لو همه چیز واسش سخت گذشت .کارش و دهن به دهن گذاشتنش با رییسش. تصادفی که براش پیش اومد و قضاوت ها و ذهنیت هایی که مغزشو مچاله می‌کرد. اون دیگه دختر گل‌گلی و رنگی رنگی ای نبود اون تبدیل شده بود به یه روزمرگی نچسب که شکل یه پیرهن سفید بود با یه شلوار لی دمده.

اما لی‌لی همه چیز رو ریخت به هم و پشت بندش همه چیز رو ساخت. لی‌لی دختر ویل. دختری که خود ویل هم خبر نداشت قراره این قصه رو از نو بنویسه. حالا گلها رنگ گرفتن و لو لباسای قدیمیش رو میپوشه. اون فکر میکنه که باید به اون مرد آمبولانسی بیشتر فکر کنه. اما قراره دور شه از این قصه و سفر بره. و هنوز فرصت برای تجربه های زیادی هست.


"پس از تو" تلخه و کل شیرینی‌ش اینه که حواست بهم باشه. و از روزگارم لبخند و آرامش انتظار داشته باشی در حالی که خودتم آروم میونه‌ی نبودنت، لبخند می‌زنی...:)


#الهام_اسماعیلی


پی نوشت: فیلم رمان من پیش از تو هم ساخته شده:)


#من_پیش_از_تو #من_پس_ازتو
#جوجومویز #مریم_مفتاحی #نشرآموت

الهام اسماعیلی
۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۴

کیمیاگر

تو رویا داری؟ خب همه دارن. پس قطعن از خوندن این کتاب لذت میبری. سانتیاگو پسری چوپانه که چون به سفر علاقه مند بوده و گریزون از یکجا نشینی چوپانی رو انتخاب کرده. دنبال گنجش میگرده و مسیر خیلی طولانی ای رو طی میکنه و با یه عالمه اتفاق مواجه میشه. اتفاقاتی که اونو ناامید نمیکنه از رسید به رویاش. هرچقدرم که بقیه مسخره کنن یا سرزنش. اما در مسیر رفتن به سوی رویاش، حواسش هم به جهان پیرامونش هست و روح جهان را درک میکنه. در نهایت با یک کیمیاگر آشنا میشه که این آشنایی باعث میشه که شخصیت اول داستان، یک کیمیا گر بشه و در آخر به رویاش برسه. جالب اینجاست که پائولو کوئیلو ، نویسنده ی کتاب، در این کتاب اشاره های فراوانی به خدا، دین اسلام و عقاید مسلمانان کرده.

من سعی میکنم کتاب هایی رو که میخونم بهتون معرفی کنم تا خودتون تصمیم بگیرید. اما این کتاب رو نه تنها معرفی میکنم بلکه خوندنش رو پیشنهاد اکید هم میکنم.عالی بود. چرا نشه که به رویاهامون برسیم. فقط باید خوب نگاه کنیم و دنبال نشونه ها باشیم. هیچ چیز اتفاقی نیست!


#کیمیاگر

#پائولو_کوئیلو

الهام اسماعیلی
۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۱۲

سه شنبه ها با موری

هیچ وقت خبر نمیکند. هیچ کس از زمان فرارسیدنش خبر ندارد. هیچ فرمولی هم برای تخمین زدن آمدنش وجود ندارد. میچ البوم، در کتابش، از موری مینویسد. استادی معروف و کاربلد که به بیماری ای-ال-اس مبتلا میشود که به تدریج تمام بدنش را فرا میگرد و لا علاج است. و او انتخاب میکند. مردن و ناامیدی و بدبینی و نگاهی چرک آلود به زندگی را به روزگارش بپذیرد، یا اینکه از باقی مانده ی عمر به نحو احسن و با تمام قوا و شادی بهره مند شود: موری، استادانه راه دوم را انتخاب میکند.

میچ از شاگردان موری است. شاگردی که پس از سال ها ، توسط رسانه ها از استاد دیرینه ی خود با خبر می شود و سه شنبه ها روزی است در هفته که این دو با هم قرار گپ و گفت دارند. از هر دری سخنی. سخنانی که جان کلام اند. جان زندگانی اند. پر از نکته و درس. آنان مردمان سه شنبه بودند و روزی که کالبد موری را برای همیشه آرام گرفتن، در آغوش خود محو کرد. موری، در روز سه شنبه، با شادی و با تمام قوا با زندگی خداحافظی کرد.


#سه_شنبه_ها_با_موری

#میچ_البوم

الهام اسماعیلی
۲۴ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۲

میرا

کتاب را به پیشنهاد استاد نویسندگی‌م خریدم و به پیشنهاد یکی از دوستای ناب فرهیخته‌م نوبت خوندنشو جلو انداختم و در یک روز شروع و تمومش کردم. فضای کتاب تا حد خیلی زیاذی نزدیک به فضای کتاب 1984 جورج اورول بود. نویسنده، برای داستانش یک فضای تحت حکومتی مستبد رو تصویر کرده که دیوار خونه ها از شیشه ش و همه همدیگه روتحت نظر دارن. تنهایی جرم محسوب میشه و بهترین بودن در کاری هم جرم محسوب میشه و اگر دانش آموزی به طور مداوم شاگرد اول کلاس بشه، مجازات میشه!(خیلی این خوبه نه؟؟!). کسی که علاقه مند به فردیت و برای دوست داشتن دلیلی داشته باشه و تابع قوانین شخصی باشه بیمار شناخته شده و از طرف ناظرین سفید پوش مداوا میشه. فرد مداوا شده مثل عروسکی خواهد بود که نقابی را روی صورتش دوخته اند و احساسات و تفکرات و خاطراهایش را کم رنگ رو به نابودی کشانده ن. اما در آخر بعضی از این بیماران گرچه مداوا شده اند اما باز هم به بیماری خود، که بیداری ست مبتلا می شوند و نقاب هایشان در هم میشکند.

اما اگر تصمیم به خوندن این کتاب گرفتید باید بگم نثر کتاب، به شدت بی پرواست و شاید متعجبتون کنه.

#الهام

#میرا #کریستوفر_فرانک

#ترجمه #لیلی_گلستان

الهام اسماعیلی
۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۴۲

استخوان خوک و دست های جذامی

مجتمع خاوران. اسم یه ساختمونه با طبقه های زیاد. مجتمعی که قصه های اهالی شو محکم و سفت بغل کرده. مصطفی مستور خالق این قصه هاست. و "استخوان خوک و دست های جذامی" اسم این رمانه که 82 صفحه ست و ناشرش، نشر چشمه س.

ساختار رمان ساختار جالبیه. قصه های محصور در چهار دیواری های این مجتمع، بطور موازی پیش میره. به نظر من جذاب ترین شخصیت این رمان، دانیال‌ه. پسری که اگر بخوایی سطحی بهش نگاه کنی، انگار معلول ذهنیه اما در بطن ماجرا از همه بیشتر میفهمه و دغدغه های عمیقی داره. دغدغه هایی که وقتی سرشو از پنجره بیرون میکنه ، فریادشون میزنه.

اونجا که ملول و عباس با هم گلاویز بودن و ملول سعی داشت عباس رو به دستور بندر به قتل برسونه، بندر توی ماشین نشسته بود و رادیویی که روشن بود می گفت:

و در صفت دنیا فرمود: به خدا سوگند که دنیای شما در نزد من پست تر و حقیرتر استاز استخوانِ خوکی در دستِ جذامی.(امام علی ع)



#الهام

الهام اسماعیلی
۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۱۰

چهل نامه ی کوتاه به همسرم

همسرت نویسنده یا شاعر که باشد، قطعن روزگار متفاوت تری خواهی داشت. داغی دلخوری هایش را زیر سایبان واژگان خنکا میبخشد. برایت می نویسد. می سراید. متنش، شعرش، نامه اش، جاویدان میشود. در زمان . مکان. و مهمتر، در قلبت.

نادرابراهیمی، یک مرد همیشه عاشق است که نوشته هایش فواره ای از جنس عشق است که فقط فراز دارد. فرازی بی فرود. عاشقانه های ابراهیمی یک سیر صعودیِ بی بازگشتِ خواستنی ست. مسیری که نه فقط عاشقانه ست، بل تعالی روح و دستورات اکید زندگی ست.

فکرش را بکن، دفتری داشته باشد، و هرازچندگاهی، وقتی دلش تنگ است، یا دلت تنگ است، خطاب به تو، و فقط تو، در شرح احوال تو، و فقط تو، بنویسد.


#الهام


متن مقدمه کتاب:

همسرم میگوید: بنویس که رسم نوشتن و از طریق نامه حدیث دل گفتن و به مسائل و مشکلات جاری پرداختن را تو از آغاز جوانی داشتی، تا گمان نرود که تنها بوی تلخ مرَکب و صدای سنتی قلم به نوشتن وادارت کرده است.

و نوشتم.

الهام اسماعیلی
۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۱۷

باشگاه مشت زنی

کتاب باشگاه مشت زنی نوشته ی چاک پالانیک با ترجمه ی پیمان خاکسار را نشر چشمه منتشر کرده است. فکرش را کنید شاگرد مکانیکی باشید و تراوشات ناگهانی ذهنتان را روی کاغذ بیاورید و بعد از آن در قالب یک کتاب چاپ شود ، برنده ی جایزه ی کتاب اُرِگون 1997 شود و از کارگردانان معروف یعنی دیوید فینچر شیفته ی کتاب شما شود و فیلمی از روی کتابتان بسازد.

خانه ای که قدم به قدم تکمیلش کرده بود در لحظه ای منفجر شده بود و او حالا خانه ای نداشت. بی خوابی به روزگارش فشار می آورد و وقتی نخوابی، یعنی در شرایطی خواهی بود که نه بیداری نه خواب. یک گیجی مزمن ِ بی مصرف! او وقتی به انجمن سرطانی ها می رفت و آنهارا در آغوش میکشید و پا به پای ناامیدی هایشان می گریست آرام میگرفت و میتوانست بخوابد. اما حالا او جایی نداشت که بخوابد. یاد سفرش افتاد و آشنایی اش با کسی که صابون میساخت. تایلر دردن. باشگاه را با هم بنا کردن. باشگاهی با قوانینی خاص و مکرر.او نمی دانست، نمی فهمید که تایلر دارد خودش را در روزگارش حل میکند. او مشت میزد. دعوا میکرد. نه با کسی که در مقابلش بود. با همه چیزهایی که در زندگی اش با آن سرجنگ داشته و نمیتوانسته با آن بجنگد و اینگونه بود که این عطش جنگیدن باعث شد که باشگاه مشت زنی شعب مختلف پیدا کند. تایلر فکر های بزرگتری در سر داشت. پروژه ای خرابکارانه. هرج و مرج و بی نظمی. اما از یک جایی به بعد او متوجه جدایی ناپذیری تایلر از خودش میشود.

از یک جایی به بعد همه اورا تایلر خطاب میکنند. حتی کسی که او گمان می برد که دوستش دارد. مارلا. همان کسی که در انجمن سرطانی ها مثل خودش دروغ میگفت و تمکزش را برای گریستن به هم میزد و بی خوابش می کرد و شلوار های جین داخل خشک شویی را می دزدید و میفروخت. او وقتی میخوابید تایلر در کالبد او شروع به فعالیت میکرد. تایلر درونش بود که خانه اش را منفجر کرده بود. اما همه او را دیده بودند. همه او را میشناختند و هیچ کس حرفهای خود واقعی اش را باور نمی کرد.

اما "مبارزه تا وقتی که لازم باشد ادامه پیدا می کند..."


#الهام_اسماعیلی

الهام اسماعیلی