پادکست من
پادکست آبی نامه رو از لینک زیر بشنوید...
روی عبارت قرمز رنگ کلیک کنید!
پادکست آبی نامه در گوگل پادکست
(این پست پین شده است)
پادکست آبی نامه رو از لینک زیر بشنوید...
روی عبارت قرمز رنگ کلیک کنید!
پادکست آبی نامه در گوگل پادکست
(این پست پین شده است)
دخترک نوجوان در بیابانهای دورافتاده مکزیک، در روستایی که فقط زنهایش باقی ماندهاند، داستانش را از زاویه دید منحصربهفرد خودش، تعریف میکند. زاویهدیدی که یک داستان تلخ و پراندوه و رنج را با شوخیها و ماجراجوییهای کودکانهاش همراه کرده و باعث میشود که مخاطبش از آن همه سختیهای زنانگی اطرافش، دق نکند!
خوشخوان و روان بود و خوب پیش میرفت. قابل تامل و تصویرسازی ذهنی بود انگار که خود تو مثل یک بیننده نامرئی در تمامی صحنههای داستان ایستادهای و تیزی گرمای خورشید مکزیک، سرت را سوراخ میکند و آن مورچهها و حشراتی که در اطراف میپلکند خسته و منزجری...
من از تجربهی این کتاب بسیار خوشحالم و از این اینکه اینک کتاب گوشهای از حقیقتی است که معمولا از چشمها دور میماند، غمگینم.
دعا برای ربودهشدگان
جنیفر کلمنت
ترجمه میچکا سرمدی
نشر چشمه
آن زوج، آن زوجی که بلند بلند میخندند چه لحظات خوب و یا شکنندهای دارند که در ویترین یک میهمانی دیده نمیشود؟
در یک رابطه چه چیزهایی تعیین کننده است که آن رابطه سرد میشود، میمیرد و به خیانت کشیده میشود؟
رازهای آدمها و یا مهمتر رازهای آدم با خودش چیست که هیچوقت نتوانسته و نمیتواند بازگو کند؟
آن روی سیاه و نمزدهی گمگشتگی و گیر کردن در باتلاق رابطه که هر تقلایی تو را بیشتر فرو میبرد و چیزهای زیادی برای حل شدن وجود دارد.
کتاب خوشا خوشبختان درمورد روابط بین آدمهاست. هر بخش از زاویه دید یک شخصیت است و برای خوب جا افتادن روابط بین شخصیتهای و کم نشدن در هزارتوی اسمها، شاید حتی لازم باشد که شجره نامه بکشید!
من دوستش داشتم. امید که شما هم بپسندیدش.
خوشا خوشبختان
یاسمینا رضا
ترجمه زهرا خالنلو
انتشارات چترنگ
در آن سوی آیینه تناقضی آغشته به ریا میبینی. آنگاه است که به تصویر ناآشنای خود لبخند میزنی، درحالی که آن نمیخندد! صدای خودت را از داخل مغزت میشنوی که در حال توضیح و انکار و توجیه به مخاطبی خیالی است، مخاطبی که در آنسوی دیوار است و فقط ما میبینیمش و حتی صدای خندههایش را هم تشخیص میدهیم.
در آنسوی آیینه، کسی را میبینیم که وقتی ما میگوییم با این موضوع مخالفیم، او چشمانش برق میزند و به همان موضوع علاقه نشان میدهد. در آنسوی آیینه مردمانی حبس شدهاند که تصویرشان از جهان سانسور شده است و صدای خفهشان گاهی با برق نگاهی و فکری که ناخودآگاه بلند گفته میشود و رویایی شبانه به جهان بیرون درز پیدا میکند که شاید درخواست کمکی باشد برای رهایی یا درمان آسیبی که به دوش میکشند.
#الهام_اسماعیلی
نمایش آن سوی آیینه که این روزها در تالار وحدت روی صحنه میرود، و همچنان با حواشی اخیری که داشت و تعلیق و رفع تعلیق شدنش به قوت خودش روی صحنه باقیست و میزبان نگاه تماشاگران خود است. تماشاگرانی که از چند هفتهی قبل بلیت خود را رزرو میکنند و حتی از شهرهای دور و نزدیک برای تجربهی این نمایش حاضر میشوند. نمایش خودمانی و جالبیست. شوخیهای بامزهای دارد که البته ممکن از به ذائقهی بعضیها خوش نیاید و همانطور که میتوانید از نظرات صفحه این نمایش ببینید عدهای از آن لذت وافر بردند و عدهای هم به نقد نمایش نشستند.
زمان نمایش میشد کوتاهتر باشد، اما آنقدرها هم طولانی نیست که دلت بخواهد زودتر تمام شود. صحنهپردازی و نورپردازی چشم نواز و همینطور کمک گرفتن از جادوی موسیقی زنده خستگیِ بین صحنههای مختلف نمایش را به در میبرد و روح آدم را پذیرای مکالمات بعدی میکند.
داستان برخورد یک زوج با طلاق و جدایی دور از ذهن و ناگهانی دوستانشان است که به قضاوت چراییِ این جدایی مینشینند.
بلیت نمایش را میتوانید با جزییات بیشتر از سایت تیوال مشاهده کنید اما بلیتهای طبقه همکف 200 هزارتومان و بالکن 100 هزارتومان است.
بازیگرها خوب و علی سرابی عالیتر از عالی حاضر شد. نمایش قابل تامل و البته دارای لحظات کمدی و بامزه است که میتواند شما را متوجه فلسفهی جهانِ آن سوی آیینه کند!
آنجا که عصبانیت و پرخاش او را در آغوش میکشی و در این حریم آغوش میگذاری هرآنچه که آزارش داده بگوید، همه آن احساساتی که هر روز به خودش گفته است بچهگانه و بیاهمیت است و در دلش پنهان کرده و کپک زده است را بازگو میکند، دلیل این نافرمی و طاقتفرسا شدن رابطه را میفهمی.
گاهی حتی اگر همدیگر را بلد باشیم، چگونه از آنچه که احساسش میکنیم، صحبت کردن را یاد نداریم و طوری میگوییم و درخواست کمک میکنیم و میخواهیم از طرف عشقمان دیده شویم که او با سوتفاهم هرچه تمامتر توهین به شخصیت خودش تلقی میکند و دعوا بالا میگیرد.
دعوایی که از سر ناآشنا بودن به مراحل گفتوگو و دستور زبان آن است.
کتاب را در اپلیکیشن طاقچه خواندم و برای من خیلی سخت گذشت چون که خواندن کتاب روانشناسی سلیقهام نیست. اما مطالب جالب و قابل تاملی دربرداشت و از نظر من نه یک راه قطعی و تضمینی بلکه یک شمع کوچک برای پیدا کردن کلیدپریز برق در تاریکی است چرا که ناسلامتی جامعه خیلی وقت است که پیشرفتهای زیادی کرده است!
محکم در آغوشم بگیر
نوشته دکتر سوجانسن
ترجمه سمانه پرهیزکاری
انتشارات میلکان
من کارشناس مرکز تماسم. شرکتمون سرویس دهندهی اینترنته. گاهی مردم مهربون و با شخصیت مشکلشون رو مطرح میکنن، گاهی هم عصبانی و شاکین که حق هم دارن! کندی، قطع و وصلی، قطعی، سوالات و راهنمایی و دستورالعمل ها و فراموش کردن رمزهاشون...
دیروز یه خانمی زنگ زد که مستاصل بود. تو مکالمه باهاش، تو حاشیه گفت و گوی رسمی که باهاش داشتم، مغزم هزار جور قصهی رنجش رو برام تعریف کرد. هرجملهای که میگفت، در پسش یه تونل سیاه خاطره روشن میشد که مخوف بود.
استرسی بود. هول کرده بود. میترسید. از اینکه دارم قدم به قدم باهاش پیش میرم و ازش میخوام آروم باشه، شوکه شده بود. هر چند دقیقه تشکر میکرد و آخرش به گریه افتاد. تنها بود و بدتر تنهاش گذاشته بودند. دلش رو شکسته بودند درمورد بعضی از اسامی که مربوط بهش بود و توی سیستم بود با فعل ماضیِ خیلی بعید صحبت میکرد و یکی از جملاتش رو اینجوری شروع کرد: از وقتی رفته...
یعنی فوت شده بود، یعنی رهاش کرده بود و رفته بود؟ اما کلامش بغض داشت. نمیذاشت رهاش کنم. از اینکه براش توضیح بدم و خودش تنهایی بقیه مسیر رو بره، به شدت وحشت داشت. برای همین فانوس رو گرفتم دستم. انگار که تماسی که با یه شرکت گرفته بود برای اینکه وارد پنلش بشه که اینترنتش رو شارژ کنه براش مثل یه تراپی بود. نمیذاشت این ارتباط قطع بشه. خارج شدن از این ارتباط و ورود به دنیای خودش براش نا مطلوب بود.
آخرش گریه کرد. اون بغض لعنتی ترکید. به اون بغض نگاه نکردم و مسیر رو نشونش دادم. میدونستم اگر یکی بخواد بغض لعنتی خود منو بغل کنه اون اشکها هیچ وقت بند نمیاد. دوباره شروع کرد به راه رفتن توی اون مسیر و انجامش داد. بعد از اونهمه اظهارِ نتونستن، انجامش داد و آخرش منصرف شد از اینکه اسم اون آدمِ متعلق به گذشته ی خیلی دور رو از اون صفحه پاک کنه. از هر جور درگیرشدنی باهاش امتناع کرد و پیش خودش گفت هر سه ماه یکبار قراره بیام توی این صفحه و این اسم رو ببینم پس تحملش میکنم.
دوباره بغض کرد و موقع خداحافظی دعای پرسوز کرد. در حالی که شاید بیهقهق اشکهاش جاری بود و کاری از دست من بر نمیومد جز اینکه بگم به نظرسنجی وصل میشید و با زدن اون دکمهی قرمز از ارتفاع رهاش کنم به متعلقات دنیای خودش!
با صدای آرمان سلطانزاده از اپلیکشن طاقچه کتاب اثر مرکب اثر دارن هاردی رو شنیدم و باید بگم شنیدنش واقعا لذتبخش بود. نکات مثبت مفید و کاربردی داشت و جوی که داشت تکیه بر تلاش و آگاهی و مدیریت بود. البته که به شرط عمل میشه گفت کتاب تاثیر گذاری بود.
اثر مرکب تاکیدش روی تکرار و تکرار بود. انجام دادن کارهای کوچکِ مفید اما مداوم در طولانی مدت نتیجه بلندبالایی داره.
فرمول از دست دادن عادتهای بد و به دست آوردن عادتهای خوب رو بررسی کرد و لحن و بیان گوینده درخشان و دلنشین داشت و تاکیدهاش عالی بود.
برای به دست آورن یک عادت مثبت فقط باید مداوم انجامش بدی لازم نیست برای ورزش کردن از اول برامه سنگین داشته باشی میتونی از روزی یک دونه دراز نشست زدن شروع کنی تا برسه به روزی سه ست! برای برنامه ریزی هات باید جزئیات قائل بشی من بعد از چک کردن ایل ای روزانه م کنار میز کارم قبل از غذا دادن به سگم 10تا دراز نشست میزنم.
موفق باشی.
شب یه هدیهس. آسمون یه فرصته. فرصتی برای روی زمین نبودن، استراحت کردن و فرار کردن. بالکن یه جادوعه برای اینکه بتونی شیرجه بزنی تو استخر شب و پشت دستهاتو بچسبونی به هم و آروم کرال بری و خیلی آروم برق ستارههارو کنار بزنی.
البته بقیه فقط از تو زنی رو میبینن که از بالکن سرک میکشه و نود درجه خیره س به آسمون و اونقدر متمرکز و دقیقه که دونه دونه نقطههای ریز روشن رو که انگار نقاشش با یه مسواک آغشته به نور کشیدتش، تو سیاهی مخمل آسمون میشماره و از اینکه میتونه ببینتشون حیرت میکنه و با هر دونهای که پیدا میکنه میکنه میپرسه: یعنی میشه؟ و به این فکر میکنه که اگر میخواست نشه، موفق نمیشد اینطور آسمون رو ورق بزنه.
حالا این تویی که میخوایی همه جا دنبال ستارهها بگردی. روی زمین، بین خاک، توی صداها و توی چشمهاش.
ستارههایی که میدونی از چیزی که داری میبینی کلیبرابر بزرگترند. ستارههایی که میدونی برای اینکه الان ببینمشون از میلیاردها سال قبل آماده شدند و لبخند زدند و الان نیستند و سالهاست که سقوط کردند و توی زمان گم شدند. آرزوهایی که داری به روح نقطههای نورانی میگی که توی دلتنگیشون رفتن و الان صدای تو رو نمیشنون اما باز هم میخوایی باور کنی که هنوزهستن چون میبینیشون.
باز هم براشون قصه میگی، میبافیشون و به هم وصلشون میکنی تا شکلهی مختلف بسازی و به این فکرمیکنه که آره میشه.
میشه و بیشتر دنبالشون میگردی، و باهاشون میچرخی و ذوب میشی و توی زمان گم میشی و اون قدر شبیهشون میشی که وقتی به یادت میارن که سالها رفته باشی و رد پات از جهان کم رنگ شده، اما زمان این عنصر حیرت انگیز، باعث میشه نور بودنت، سفر کنه به هزار سال بعد. که تو چشم یکی دیگه ستاره بشی و شمرده بشی.
ما، ستارههای زادهی بُعد زمانیم...
کتاب رو از اپلیکیشن طاقچه با خوانش آرمان سلطانزاده شنیدم و واقعا از خوانش ایشون لذت بردم به قدری که مطمئنم اگر خودم کتاب رو میخوندم، دریافت و حس بیبدیلی که الان نسبت بهش دارم رو، نداشتم!
کتاب درمورد فلسفه زندگی و مرگه که در قالب شیرینِ رابطهی پدرپسری روایت شده. مرد قصه، پدر پسرک راهی سفر بیبرگشته و برای همین برای پسرکش نامه بلند بالا مینویسه و درمورد یک قصهی عاشقانه صحبت میکنه و جهانبینی خودش رو روایت میکنه و پسرک دچار چالش میشه. یوستین گردر نوشته کتابهای خوبیه و من دنیای سوفی رو قبلا ازش خوندم و واقعا دوستش داشتم. تجربهی لذت بخشی بود و پیشنهاد میشه...
🧡
در آغاز، وقتی خورشید اولین روز کاری خودش رو گذروند، خواست که استراحت کنه، نفسشو حبس کرد و از پهنهی آسمون کَند و سر خورد تو برکهی خاموشی. اونجا که نفسشو برای اولین بار حبس کرد، #نارنجی متولد شد.
به زمین اومد. غمگین بود و قدمهاش آروم بود و دقیق نگاه میکرد. اگر از چیزی خوشش میومد لبخند میزد و نارنجی، میچکید روی اون چیز.
نارنجی، زادهی خداحافظی بود و همهی نارنجیهای جهان، زادهی لبخند.
صبح روز بعد، وقت طلوع خورشید، نارنجی، خواهر دوقلوی خودش رو دید، اونا خیلی با هم فرق داشتند، قدر زمین تا آسمون.
نارنجیِ طلوع، بلند بلند میخندید، با سرعت میدوید و از شادی، نظم موهای سیاه شب رو به هم میریخت. اما اون، اونقدر فرصت نداشت که بچکه روی جهان، اون آغاز نور میشد توی آسمون، روز رو از خواب بیدار میکرد و اینقدر سریع ورجهوورجه میکرد که هیچوقت نفهمید برادری داره که قدمهاش آرومترینه و وقتی بخنده، میچکه رو بینایی این آدمها.
اون هیچ وقت نفهمید که برادرش هر روز وقتی یه دسته همیشهبهار دستشه، بهش نگاه میکنه و لبخند میزنه.
این شد که هر روز نارنجیِ خوشحال طلوع، شبیهترین میشه به نارنجیِ غمگین غروب.
🧡
کتاب، یادداشتهای مرلین مونرو، دربارهی زندگی خودشه. از دوران کودکی پر فراز و نشیبش، تا وقتی که محبوب و مشهور شده رو روایت میکنه و راوی خود مرلینه. نثر روان و خوشخوان و متن حیرتانگیزه.
مرلین سختیهای زیادی رو پشت سر گذاشت و ایدئولوژی خاص خودش رو در این مسیر داشت. خوندن این کتاب دلنشین و همینطور غمگینکننده بود.
مخصوصا که آخرش ناتمام بود و مرلین، فرصت نکرده بود نوشتههای خودش رو به سرانجام برسونه.
کتاب داستان من
مرلین مونرو
مترجم: معصومه عسکری
نشر میلیکان
قرقرهها پچپچ میکنند. نخها به خود گره میخورند. انگشتدانهها جیرینگجیرینگ از سرازیری فراموشی میغلتند. چرخ خیاطی درِ قلبش را بر هر احیای الکتریسیتهای بستهاند و دستها از دستپاچگی خیس از عرق ندانمکاری اند و نمیتوانند دست بر تن سرد و فلزیاش بزنند و نوازشش کنند برای دلداری. که سر میخورد، سر میخورد و مثل یک ماهی لیز میخورد و بی پروا میرود جایی استتار کند.
جایی که دیگر چشمها نتوانند درخشش وجودیاش را ببینند و دستها دوباره دست به کار نشوند. میرود بین خواب فرش میخوابد و جزئی از نقش یک رویا میشود، به خیالش با این نقشه بالاخره یک روزی زنگ میزند، پودر میشود، و با باد پنجره وقتی که پردهها کنار رفت، میرود تا دل آسمان. اما ناخواسته، قبل از عملی شدن خواب و رویایش، بعد از آنکه درخشندگیاش را در خواب خفه کرد، حواسش از تیزی غمش پرت شد، از توانایی فرو رفتنش در هرچیزی نرمتر از خودش غافل ماند و ناخواسته زخمی شد بر عضو خانواده ی آن دستها که ازش گریزان بود.
سوزن، دلش گرفت. و آنقدر از فرار کردن خسته بود و نمیخواست دیگر بدوزد و نمیتوانست جلوی این جهان را بگیرد که دلش گرفت. غمش جِرم قلبش شد و روزنه ی دلش را که میخواست فقط نور از آن رد شود، تاریک و بستهتر کرد. حالا دیگر، نخها از او ناامید شده بودند. به رویش میخندیدند اما دیگر اجازه نمیدادند در رختخواب دوکشان استراحت کند.
دستها دیگر کاری به کارش نداشتند. او رها شده بود. او حالا یک رویا داشت. میخواست سوزن منگنه شود. رویای دقیق ترش این بود، میخواست صفحات یک داستان دستنویس را به هم متصل کنند تا خطی از آن داستان گم نشود. اما او نمیتوانست سوزن منگنه شود. او سوزن دوزندگی بود با یک روزنه ی بسته. اما حالا که رها شده بود دست از فکر کردن به این موضوع برنداشت.
روزی چشم باز کرد. و حس کردن بدنش در حصار چیزیست. ترسید. تقلا کرد. نتوانست بگریزد. توانش که رفت، آرام گرفت. پرسید: من کجا هستم؟
کاغذ گفت: در آغوش من! منگنه دانهدانه سوزنهایش را از دست داده است و الان در سوگ فقدان است تا دوباره سوزن منگنه های جدید در دلش به صف شوند و حواسش را پرت کنند. دست که دید نمیشود، این منهای عاشق پرواز را به امان خدا ول کرد یاد تو افتاد که آن گوشه بی استفاده مانده بودی. تو برای این که حرفهای دل من گم نشود، اینجایی!
سوزن حیرت کرده بود. پرسید حرف دلت چیست؟ کاغذ داستان جا گرفته در وجودش را شرح داد. سوزن لبخند زد و جوری از حرف دل کاغذ لذت برد که دلش خواست در زندگی بعدی، کاغذ شود! سوزن این بار هم بدون آن که بداند دوخته بود اما به روش رویای روشنش. سوزن قول داد از همبستگی کاغذها مراقبت کنند و آغوش کاغذ را بغل گرفت.
همه چیز از یک خواب شروع شد. اما اون در واقع یک خواب نبود، سایه ی سیاهی بود که روح زن رو میمکید. بونگهی فکر میکرد این چیزیه که میخواد، و بعد از اون خواب تصمیم گرفت گیاهخوار بشه و شروع به تغییر کرد. اونقدر عوض شد که آدمهای اطرافش ترکش کردن. سیاهی اون خواب اونو رسوند به یه خواب دیگه. حالا اون فکر میکنه که یه درخته و نیازی به خوردن نداره. اون دنبال آفتاب میگرده اما همش بارونه. کلهمعلق میزنه و فکر میکنه دستهاش ریشههاشن. دیگه کسی امید نداره از این خواب بیدار بشه.
گیاهخوار نوشته ی هان کانگ یکی از نویسندههای کرهی جنوبیه. زمینه اصلی کتاب گیاه خوار (The vegetarian) رفتار خشونت آمیز انسانهاست. هان کانگ (Han Kang) از خو گرفتن انسانها به مصرف گوشت و کشتن حیوانات مینویسه. البته با اینکه نام کتاب گیاهخوار است اما از زندگی گیاهخواران سخن نمیگه!از افتخار کتاب؛ - از پر فروشترین کتابهای نیویورک تایمز - برنده جایزهی ادبی بوکر بینالمللی 2016 رو میشه نام برد. کتاب سه فصل داره که هر فصل از سه زاویهدید شخصیتهای اصلی به داستان نگاه میکنه!
گیاهخوار
هان کانگ
دلم میخواد خودمو رها کنم تو آغوش نوشتن. دیوانه وار نوشتن. امروز ساعت هفت صبح به منصور ضابطیان پیام دادم. خبر داده بود قراره رادیو هفت برگرده و منم بهش گفت این رادیو هفت زیبا از همون اول رویای من بودن. نوشتن براش. قلب فرستاد. بهش گفتم این آبینامه س. حالا آشفتهدلم. انگار کار بدی کرده باشم. این دستورالعمل از بچگی با منه. صدا بزنی بگی من اینجام. اینارو بلدم. اینا رو میخوام. و زیر لب بگی اما انتظاری ندارم و لبخند بزنی. بگی انتظاری ندارم و دلتنگ بشی و ئ از اوج خواستن دست به کار بشی و صدا بزنی منتظر لبخند کسی نیستم و خودم میسازم اون چیزی رو که میخوام و بشه مثلا بچه ی عزیزم، پادکست آبی نامه.
پتانسیل معروف شدن رو داره ولی نیست. خیلی باحال و احساسیه ولی خب! نفهمیدم الگوریم معروف شدن دقیقا چیه. فقط میدونم باید پیوسته بسازمش که چون وقت ندارم و همش خسته ام نمیشه.
حالا یه ذره منتظرم. هر روز که بگذره از دیروز کمتر منتظرم. قول!
معمولا روایت یک سال رو دمدمای عید مینویسن. وقتی تو حال و هوای نوروزی و هوایی میشی که اوه یه سال از عمر من گذشت و بذار ببینم چطور گذشت و میشینی به مرور و ورق زدن برگ برگ از سالنامه ای که تو ذهنت ورق خورده. من اما دچار به سندروم این همون آخرین دفعه س، این آخرین باره و این همون آخرین لحظه س، هستم و شاید فرداهمون تحویل لحظه ی کهنه به نو باشه!
پارسال این موقع داشتیم برنامه ی سفر میچیدیم. بریم شمال. من کارای دانشگاه رو کرده بودم دیگه یه جورایی فارغ التحصیل شده بودم. رفتیم. من درگیر جزئیات شدم. لذت بردم. برگشتیم. به کمک ملیکا به عنوان کارآموز توی یه شرکت مشغول شدم. چهار نفر بودیم اونجا. علی پور و ملیکا و یزدیان. خاطرات آروم و خوبی بود. آبان که به آخر رسید رفتم کلاس ام سی اس ای. شاد و پر مغز و باحال. استادمون خیلی باحال بود و خیلی شاد میشدم سر کلاس. اون روزا روزای ناامیدی و بی انرژی من بود که هنوزم باهامه. البته الان به صورت احمقانه ای به رویاهام امید دارم! کلاس اون روزا واقعا شادی آخر هفته های من بود. کلاسم تا شش ماه طول کشید. یه زندگی بود. حس میکردم از پسش برمیام. حس میکردم دارم میفهمم. حس میکردم توش خوبم. و این چیز شگفت انگیزیه که حس کنی توی یه چیزی خوبی.
دیگه بقیه روزا مثل هم بود. آخرای سال زمزمه ی کرونا پیچید. اولش کتمان و پچپچ و شایعه بود. اولش 10 نفر فقط تو بی آرتی و مترو ماسک میزدن. اولش یه هیجان و کنجنکاوی بود که پیچیده بود تو رگای شهر. بعدش یهو آخرای زمستون خبر از قم اومد که گرفتن. زیاد شد زیاد شد. 30 نفر ، 50 نفر ، رسید به تهران و الان روزی 3 هزار نفر میگیرن و روزی 200 نفر فوتی میکنن. دیگه این اعداد شده یه مشت عدد. اولاش درد داشت. الان دیگه به کمتر چیزی حس دارم. مراقبت میکنم. نگرانم. ولی زیاد بهش فکر نمیکنم. از همون موقع به موجودات ماسکیِ مجهز به پیس پیس های هر ده دقیقه یک بار شدیم.
اون اوایل باز بعضیامون جو گیر شدیم از بس شستیم و رفتیم، پوستای دستمون مریض شد و بیماری های پوستی گرفتیم. بعدش دیگه معمولی تر شدیم. بعدشم اونقدر معمولی شدیم و خسته شدیم که دیگه مراقبت های معمولی هم رها کردیم و خودمونو انداختیم تو بغل ویروس.
منتظر تابستون شدیم. میگفتن کرونا از گرما بدش میاد. ولی خب گربه هایی هم هستن که از حموم کردن خوششون بیاد! بدش هم میومد موند. نرفت. اول سال فر میکردیم تا شهریور میمونه پیش خودمون میگفتییییم اوووووووووووو چه دور. نه بابا!
اما شد. بیشتر از اونم طول کشید. نصف چهره هامون پنهان شد. وقتی آدما ماسکشونو میووردن پایین خیال پردازی هامون راجع به چهره هاشون که ادامه ی چهره ی پنهان شده شونو تو ذهنمون نقاشی میکشیدیم، به هممیخورد و یه جورایی شوکه میشدیم از حدس های اشتباهمون و از یه روی به بعد این بازی هم برامون عادی شد.
اوایل فروردین با حس قدرت از کارم اومدم بیرون. واقعا حس قدرت داشتم. حرفایی که هیچوقت فکرشو نمیکردم زدم. مسیری باحالی رو پشت سر گذاشتم و بعد از اون یه جوری پیش رفت که انگار آدم خاصی ام. انگار که یکی از یه جا اگه با دلخوری بذاره و بره و اونجا قراره دیواراش ترک برداره و این داستانا :))
صبر کردم کلاسم تموم شه. مرداد رفتم سر کار جدید. به مردم سراسر ایران درمورد مشکلات اینترنتی شون کمک میکنم و اوایلش خیلی گریه میکردم و حس ضعف داشتم. اما از همون اولش نمره کامل میگرفتم و فکر میکن اشتباهه. چون تماسای درستمو اتفاقی گوش کرده بودن. اما واقعا حس میکنم کارم درسته چون با دردشون درد میکشم و تا جایی که زورم میرسه بهشون کمک میکنم و وقتی مشکلشون حل نمیشه انگار ککه اشتباه از من باشه وجودم پر از درد میشه.
این درد کشیدنا داره خسته م میکنه. فکر میکنم اینجا هم نتونم بمونم و برای خودم یه ددتایم گذاشتم. اجازه میدم اولین بار از یه جا عیدی بگیرم و بعد که این فرصت رو به خودم دادم یه فکری به حال دردهایی که بهم تحمیل شده میکنم و یه جایی جاشون میذارم و میذارم بهم کمک کنن تا آدم بهتری بشم.
اواسط تابستون تصمیم به فروختن خونه گرفته شد و خرید خونه. غریبه هایی که به عنوان خریدار میومدن تو خونه ی قشنگمون و براندازش میکردن. بعضیاشون وقیحانه بعضیاشون با خجالت. خیلی بدم میومد.پولمون کم بود. سر دنبال خونه گشتن واقعا داشتم ناامید میشدم. پولمون به خونه هایی میرسید که دوستشون نداشتم. محله هاشون، حسشون، نقشه شون. من تو کوچه ها پرسه میزدم خونه های نوساز رو پیدا میکردم ولی خب گرون بودن. یه روز با مامان که هیچ وقت امیدشو از دست نداد خونه ی الانمونو پیدا کردیم. طبق معمومل بابا استرسی شد. شرایطش یه ذره سخت بود. اول شهریور اسباب کشیدیم. شب اول دهشتناک بود. همه وسیله ها رو هم. به منم مرخصی نداده بودن. سخت بود. تا سه هفته همه چیز به هم ریخته بود. الان که وسطای مهره همه چیز آروم شده.
الان پر از غرم. شادیمو گم کردم. خستگی کار زیاده. کاش میشد همین پول رو از پادکست عزیزم دربیارم. چون موقع ساختنش واقعا شادم.
نوشتن خوشحالم میکنه. امیدوارم زبان هایی که میخونم رو به مقصد برسونم. ترجمه کنم کتاب بنویسم. و همچنان امیدهام رو احقانه بغل بگیرم.
موضوع انشا: آخرین تغییر بزرگی که در زندگیتان اتفاق افتاد چه بود؟
قلم در دست میگیرم و انشای خود را مینویسم.
صبح دوشنبه ی چند ماه پیش بود که تغییر اتفاق افتاد. وقتی به مدرسه میرفتم پیرمردی روی سه پایه ی چوبی اش با لباسهای رسمی و قدیمی اش نشسته بود و به همه ی ما لبخند میزد. به او لبخند زدم. و در جواب، دست در جیب کرد و به من آبنباتی را که بابابزرگ خدابیامرز همیشه به من میداد، داد. وقتی که میخواست آبنبات را از جیبش در بیاورد چند تکه کاغذ به زمین افتاد. خواستم برشان گردانم که آنها را به من داد. اما نمیدانستم چی هستن. گفت نگهشان دار، بلیت بخت آزمایی ست. شاید این هفته را بردی. تاریخش مال سی سال قبل بود. اما به او چیزی نگفتم. بابابزرگ هم پرت و پلا زیاد میگفت. بزرگتر ها میگویند یک جور بیماریست. برای همین تصمیم گرفتم او را بابابزرگ صدایش کنم.
روزها گذشت و او هر روز بود و ما هر روز به هم لبخند میزدیم و گاهی از او آبنبات میگرفتم و گاهی تغذیه هایم را با او شریک میشدم. وقتی که سروکله ی بابابزرگ در کوچه ی ما پیدا شد، کوچه عوض شد. با همه مهربان بود. کوچه گرم شد. کوچه رنگی شد. کوچه مثل تبلیغات بازرگانی تلویزیون، پر از حس خوشبختی ظاهری شد! بابابزرگ میگفت اینجا کوچه ی ملی است. اما نبود. ولی شد. بابابزرگ در کوچه طرفدار زیادی داشت اهالی کاری کردن که کوچه ی کوچک ما اسمش عوض شود. از این به بعد کوچه ی ما، کوچه ی ملی بود. بابابزرگ میگفت دیدید اسم کوچه اشتباه بود.
اما همه ی اهالی هم دوستش نداشتند. هر دفعه که از کنارشان میگذشتم، تکه حرفهایشان را میشنیدم و دور میشدم. یک بار شنیدم بابابزرگ سی سال پیش به زندان رفته است و تازگی ها آزاد شده است . یک بار شنیدم بابابزرگ به تازگی از آسایشگاه مرخص شده. یک بار شنیدم بابابزرگ در خانه اش سی و پنج تا گربه دارد و شبها با اجنه شب نشینی میکند. اما من به چیزی که میدیدم ایمان داشتم. بابابزرگ رازهایش را به من میگفت. چیزهایی را هم که من نمیگفت من میفهمیدم. وقتی کسی را دوست داشته باشی، میتوانی ناگفته ها را هم بشنوی. من بابابزرگ را خیلی دوست دارم. او تا جایی که میتوانست به بقیه کمک میکرد، دلداری میداد، همدردی میکرد، یکی از بچه هایش از خارج برایش کمک خرج میفرستاد، تنها بود و چیزی که نگفت و فهمیدم؛ این است که او همیشه منتظر بود. هر روز. اما هیچ وقت نمیگفت منتظر کی. اما بود. مرا که میدید لبخند میزد. اما پشت سر مرا هم دید میزد.
من فکر میکنم بابابزرگ سی سال پیش سر کوچه ی ملی با کسی قرار گذاشته اش. شاید کسی که عاشقش بوده و چون نتوانسته برود سر قرار، حواسش را در سی سال پیش جا گذاشته و بی حواس سر کوچه ای که ملی نبوده و الان هست آمده است سر قرار با همان لباس ها. او از انتظار کشیدن لذت میبرد واقعا انتظاری که او میکشد زیباترین نقاشی است که من دیده ام. من فکر میکنم اگر از انتظار کشیدن لذت ببریم، این عشق خواهد بود.
من دوست ندارم بابابزرگ را سوال پیچ کنم. حتی درمورد چیزهای زیادی کنجکاو نیستم. فقط همین که من هم کنارش، ساعتی از روز را در کوچه به انتظار بنشینم، و به آدمها نگاه کنم، برایم آرامش بخش است. بابابزرگ باعث تغییر کوچه، خیلی از اهالی، و من شد. نمیدانم تا چقدر به این باور دارید که هرچیزی میتواند روح داشته باشد، بابابزرگ، روح کوچه ی ما بود. فکر کردن بهش ناراحتم میکند اما اگر بابابزرگ دیگر پیدایش نشود، چه میدانم یا با بابابزرگ خدا بیامرزم دیدار کند، بعید میدانم کوچه ی ما بتواند این چنین تغییر کند. کوچه ای که سی سالی میشود که کوچه ملی ست.
بخشی از اپیزود پادکست ابی نامه به نویسندگی خودم.
چند روزه ساعت به ساعتمو برنامه نمیریزم. یک ماهه هیچ درسی نخوندم. حوصله ندارم. فقط میخوام تو قصه ی فیلم ها و سریال ها و کتاب ها غرق بشم. همیشه هم همینطوره، اونقدر که وقتی منو خطاب قرار میده و صدام میکنه شوکه میشم: مگه منم جزوی از این داستانم؟
چون که فکر میکردم مثل همیشه من یه گوشه نشستم به نظاره ی قصه و هیچکس منو نمیبینه، وقتی دارم به شخصیت بده بدوبیراه میگم حرفامو نمیشنوه و وقتی تو خیالم شخص دوست داشتنی قصه رو در آغوش میگیرم، آغوشمو حس نمیکنه.
این آرامش منه. اینکه توی این قصه ی پر رنج، یه نقش داشته باشی، زیادی درد داره!
دنبال چاره بود که یک جای خالی بزرگی که مثل یه سیاهچالهی بزرگ توی زندگیش بود رو پر نه ولی تسلی بده. به کتابها و قصهها پناه برد و ماری رو دید که وسط اون داستانها زندهس. تصمیم گرفت هر روز یک کتاب بخونه و براش یادداشت بنویسه و این تصمیم جهادی، لایف استایل زندگیشو متحول کرد و یک سال بعد، دیگه اون آدمی نبود که بود.
قصهها، برای سیاهچاله لالایی گفته بودن و اون حالا آروم خاطرات قشنگش رو با ماری مرور میکرد چون که یاد گرفته بود تا وقتی که کسی رو فراموش نکنی و خاطراتش رو به یاد بیاری، قطعا نمرده!
کتاب تولستوی و مبل بنفش
نینا سنکویچ
ترجمه لیلا کرد
انتشارات کوله پشتی
شادیِ عزیزم سلام.
امروز صد و شصت و چهارمین روزیه که ملاقاتت نکردم و امید دارم به زودی توی نگاهم بشینی. شادی جان راستش یک روزی دلم براش تنگ شد. ولی بعدش فهمیدم دلم برای خودم تنگ شده بود، خودِ آغشته به تو وقتی که میدیدمش. دلم برای تو تنگ شده بود. این روزها که نیستی و دنبال تو میگردم، چیزهای عجیبی رو کشف کردم. دیدم که تو عمقِ تاریک اقیانوس دلم یه کلبهی بینور داری. فهمیدم که بعضی وقتها احساس آدم نسبت به بعضی چیزا اینقدر عمیق میشه که شادی داشتنشون، دیدنشون و نفس کشیدنشون تبدیل میشه به یه سکوت حجیم که انگاری از دور وایساده باشی به نظاره خوشحال کننده ترین منظره و ولی خلاف بقیه فقط از دور نگاه کنی و حس کنی اون کلبهی بینور هنوز بی نوره ولی دیگه سرد نیست.
شادی جان بیا این دفعه که قرار کردیم به دیدار دوباره، دوباره زرد بپوشیم و آبی جوری که نور چنان راه برگشتش را گم کنه که به همه جا پاشیده بشه. اصلا تو بیا بشو خورشید، موهات رو موج بده به هر روز ساعت شش و نیم صبح و آلارم گوشی من بشو تا که بگی همهی امروز باتوام.
من که میدونم، پشت دیواری منو میپایی ببینی دلتنگ تو شدم یا نه و دیدی که غم اشکهاشو از چشمام میچکونه و تو هم فکر کردی که نمیخوام که باشی و شکستی و رفتی توی اون کلبهی تنهایی و سعی کردی مثل رقیبت بشی. میخوام که باشی، خودِ خودت. اونقدر پیدا که بتونم به همه نشونت بدم، اونقدر پرنور که همهی شادی های دلشکسته رو از اون عمقهای تاریک، به سطح بیاره با چشمایی که لبهاش میخنده!
منتظرت میمونم و سخت تلاش میکنم تا لحظهی دیدن دوبارهت، همه چی با شکوه باشه.
در جستجوی تو،
من
اعجازِ قرص کامل درخشان ماه همیشه برایم تسلی خاطر بوده است. اینکه اگر خورشید رفته است، ماه را فرستاده است تا تو در تنهاییِ بی نور نمانی. اما خیلی وقتها آنقدر با حسرت به غروب خورشید خیره میشویم که یادمان میرود که ماهی بالای سرماست که خورشید به مهر نورش را به صورتش پاشیده است.
من آرامش را در کمی دورتر ایستادن و از کمی دورتر نظاره کردن میبینم. وقتی دورتر میایستم میبینم هیچ چیزی آنقدر ارزشش را نداشته که یادم برود زندگی کنم. آرامش خودِ خودِ بی وقفه تلاش کردن اما نتیجهگرا نبودن است. آرامش من این است که در دوست داشتن کارم خوب است. اینکه دوست بدارم بی آنکه قرار باشد قطره ای از مالکیت در ظرف من بچکد. دوست میدارم تا دوست داشتنی من، ابعاد این دوست داشتنی که آرام میکند را لمس کند.
صبوری برای من شعر آرامش است. بلند میخوانمش و در پس کوچه های نرسیدن، بی مقصد، پرسه میزنم. ایمان برایم لباس آرامش است. میپوشمش و آرام میخزم به باوری که من هم از پسش برمیآیم.
این بار اما از قرص ماه شب چهارده بپرس که آیا پیامی دارم؟ شاید چنان محوش شوی که یعنی کسی به ماه گفته است، تورا بسیار دوست میدارد، به امید اینکه همان لحظه محو ماه شده باشی...
او یک روز آن صندلیِ شاهانهای که در قلبم برایش تدارک دیده بودم را از دست داد. خیلی ناگهانی دیگر هر روز به او فکر نکردم و اتفاقی دلم برایش تنگ نشد. قلبم از همان روز دیگر برایش نتپید. اما مغزم دوستش داشت. بیآنکه بخواهم. بی آنکه حتی بدانم، هنوز دوستش دارد! ناگهانی خوابش را میبینم که به مهر بر من میخندد و گرم است خیلی گرم. و وقتی بیدار میشوم پر از سوالم که من مدت ها به این تصویر خیال نبستم پس چطور...؟
و اینطور بود که فهمیدم مغزم خارج از کنترل من دارد از چیزی دفاع میکند. از تنها خاطرات خوشحال کننده ای که توانسته تجربه کند و به تصویر او آغشته بوده است. از این روست که مغز من به لجبازی کودکانه نمیگذارد من یادم برود که چقدر خطوط چهره اش، چقدر چین کنار چشمهایش را وقتی میخندد و چقدر نگفتههایش را دوست میداشتم.
سه صبح بود که خواب دیدم او مرده است. بیدار شدم و تا چهار صبح گریه کردم. در تاریکی، برای خودم دلم سوخت که کسی را سال ها دوست میداشته ام که نمیتوانم هیچ وقت در این طوروقت ها به او پیام دهم که : خوبی؟ بعد از یک ساعت سوگواری برای خودم خوابیدم.
اما مغزم مجنون شده است. نمیفهمد. باید برایش چهارتا خاطره ی خیلی خیلی خوشحال کننده جور کنم تا به دستش دهم تا دست بردارد از قصه ای که به سر رسیده است...
باید سخت تلاش کنم.
سخته.کجه. نابهجاست. این روزای از شکل افتاده، اولش یه گوله برف کوچیک بود، حالا ترسناک شده، بهمن شده، آوار شده. این روزا داره بهم سخت میگذره. یاد اون صحنه از سریال کره ای میوفتم که بعد از مدتها دست و پنجه نرم کردن بابت غمش، آروم قدم برداشت سمت دوستانش و آروم و اشک ریخت و خیلی آروم گفت: بچه ها، من، داره، بهم، سخت ، میگذره. چهارتا دوستش بغلش کردن و بابت اینکه به غمش اعتراف کرد احساس کردن حالش بهتر شده.
سرکار فشار بالایی رومه. نه که کار خاصی کنم، فقط به خاطر روحیهم. من آدم یک جا نشین کارمندی نبودم هیچوقت. حالا اینطوری شد که باشم. مسیر زندگیم به سمتی رفت که دیگه نشد اونی که انتخابش میکنم رو زندگی کنم، مسیر رفت به سمت قدم برداشتن تو تنها راه باقی مونده و اینو اون روز توی رستوران سر میز به بابا گفتم. ولی بابا فکر میکنه همیشه وقت هست. و این درد منو نادیده میگیره. سرکار دیده نمیشم. و گاهی بهم بی احترامی میشه. خبری از مزایا نیست. و با وجود کرونا هنوز هم هشت و نیم ساعت کار میکنیم. با یکی از رییسا درافتادم. بهشون گفتم من اصلا احساس نمیکنم اینجا بهمون احترام گذاشته میشه. شما فکر میکنید ما یه عده آدم نالایق از زیر کار درو ایم.کاش کرونا بگیرم بمیرم تا آخر عمر عذاب وجدانشو داشته باشید اگه قراره فقط به فکر خودتون باشید :)) و جالب اینه که همه ی اینارو به خنده گفتم. به قول یکی از بچه ها افتادیم تو رینگ و داریم فایت میکنیم. برام مهم نیست. این شرکت اینقدر حدش برام پایینه، که یه جاییه برای رفتن، نه موندن! بنابراین حداقل اینجا اون آدمی نخواهم بود که حرفای دلشو فروبخوره، و فقط آسیب ببینه. من برای این اولین شغل بی حقوق اشک ریختم چون نفسمو به شماره انداخته حالا رای مو عوض کردن به صبوری. به اینکه یه ذره بیشتر صبر کن اوضاع بهتر میشه و فلان. باشه.
ولی اون آدم اینقدر ناامنه که وقتی ازش انتقاد کردم افتاده سر لج. بد نیست. وقتی چیزی برات مهم نیست که از دستش بدی، بهت قدر میده که بجنگی. این کار برام مهم نیست گرچه چیزای زیادی یاد گرفتم ولی خب قرارم بر نموندنه پس با خیال راحت منتظر میشم ببینم قراره چی بشه. آسودگی جالبیه وقتی نترسی از دست دادن و راحت لجبازی کنی.
این روزا برنامه م اینه. کار و خواب و این لالوها زبان و گریه ی بسیار. دلم براش تنگ شده. کلاس خوبی میرم. فالم که نسبت به قبلنا چیزای بهتری توش نوشته میشه. مامان هنوز روم قرآن میخونه و فوت میکنه و بابا به شیوه ی خودش حمایت میکنه.
اونقدرام اوضاع بد نیست. پس چرا وقتی از رویا میام بیرون، فیلمی که دارم میبینم تموم میشه، آهنگی که دارم گوش میدم به سکوت تهش میرسه، هقی میزنم زیر گریه؟
ناگهان او دیگر نتوانست ببیند. ترسیده بود. پزشک هم نتوانست چرایی ندیدن او را تشخیص دهد. وامانده بود در سیاهی مطلق. کمکم این سیاهی به خانهی چشم خیلیها رسوخ کرد و خیلیها ناگهان نتوانستند ببینند. حکومت ترسید. همهی نابیناها را در بین دیوارهایی قرنطینه کرد و نزدیکان بینای آنها را هم بین دیوارهای دیگری حبس کرد؛ چون این کوریِ شایع شده در شهر، مشکوک بود به مسری بودن.
عدهای از نابیناها به جان هم افتادند، مردند. با نابیناها از طرف بیناها بدرفتاری میشد، مردند. از تعداد نابیناها کاسته میشد و و روز به روز تعداد بیشتری به صورت ناگهانی نابینا میشدند و به جمع نابیناهای زندانی شده میپیوستند. عدهای در زندان سیاهی دنیای آنها شدند قلدر، عدهای شدند مظلوم ، عدهای شدند فریادزن برای استحقاق حق، عدهای شدند دزد، عدهای احساس امنیت میکردند که دیگر بدیها و گذشتهشان در این تاریکی دیده نمیشود...
طولی نکشید که نابیناها علیه ظالمان بینشان پیروز شدند و ناگهان دیدند دیگر زندانی نیستند! بله، دیگر آدم بینایی وجود نداشت و شهر در خاموشی چشم ها فرو رفته بود. اما از ابتدا یک نفر، و فقط یک زن، بینا بود و تا آخر بینا ماند و در کنار دوستان نابینای خود راز مشاهده کردن، فهمیدن و رنج بردنهای تنهایی خود را برملا نکرد؛ تا جایی که حلقهی دوستان امنش کوچکتر شود. دید و دید و دید و دق کرد و نمرد. همه ی جان سپردنها و کثافتها را دید و به دوستانش کمک کرد و جنگید و جان به در برد.
و امید، این پیچک بیخیال که میپیچد به جان هر تراژدی، بارانی شد بر چشمانی که روزی میدید و تاریکی ندیدن را شست و ناگهان نور به ظلمات دنیای جانشسته از زندگی برگشت و رنج دیدن و فهمیدن و دق کردن و نمردن، دوباره بین همگان، تقسیم شد...
یادداشتی بر کتاب کوری
نوشته ژوزه ساراماگو
اولین حضور جدی من توی جامعه، امسال رقم خورد. اول آبان امسال، دوره کارآموزیم توی یه شرکت کامپیوتری شروع شد. قراره کلی چیز درمورد شبکه یادبپ بگیرم و به بقیه کمک کنم که مشکلشون توی این زمینه حل بشه. الان از پشت سیستم محل کارم دارم پست میذارم. اینترنت جهانی برای شلوغی های اعتراض آمیز شهر قطعه و کار و کاسبی خیلی ها از جمله ما خوابیده.
بگذریم.
یادمه بعد از اولین روز، وقتی کار تموم شد حس کردم خیلی خوش گذشته. و تا یک هفته تعجب میکردم که چرا داره بهم خوش میگذره. روز اول تقریبا توی مسیر برگشت می رقصیدم. قبل از اون خیلی نارحت بودم. صداش میکنن سگ سیاه افسردگی. تلوتلو خوران در جستجوی شادی و رسیدن به رویاهام بودم. نرسیدن، نرسیدن و نرسیدن. حتیهمین الانشم خیلی ها درک نمیکنن میگن نباید میذاشتی تا رویایی که سالها براش تلاش کردی، این طور بسوزه. ولی درک نمیکنن. و چه بی رحمانه درک نمیکنن. کلا جز کتی و پنبه، کسی این من رو درک نمیکنه.
الان یه رویای عجیب زیادی گنده ی نرسیدنی دارم و با فکر کردن به اونه که میتونم دووم بیارم. فقط همون. حتی اگه غیرقابل قبول باشه، تو ذهن من که جا شده، پس کسی نمیتونه این تنها راه دووم اووردن منو ازم بگیره و بگه الهام معقولتر باش.
واقعا دلم میخواست کتی رو هر روز میدیدم. دلم براش تنگ شده. حتی اگه بقیه هم باشن همون یه نفری که درکت میکنه نباشه، حس دلتنگی تو رو تنها میکنه.
اینجا با تلفنا خیلی درگیرم. و حقیقتش، ازشون میترسم. میترسم اینکه من یه بی دست و پای دیر وارد جامعه شده ی هیچی بلد نیست رو بکوبه توی صورتم. برای همین سر وصل کردنا اغلب سوتی میدم. جواب دادن ها به مشتری ها که هیچی چون تازه دارم یاد میگیریم اصول شبکه رو و باید درس بخونم.
اینجا کسی روی من حساب نمیکنه وتقریبا اونقدر ها کسی متوجهم نیست. مثل همیشه ی خودم که فکر میکنم یه جایی حضور خارجی ندارم و این فقط یه قصه س که دارم میخونمش و اینجوری شخصیت هاشو جلوی چشمهام میبینم.
دلم براش تنگ شده. من توی دوست نداشتنش مدام شکست میخورم. سالهاست ندیدمش و رویاش از سرم بیرون نرفته و هنوزم فکر میکنم صورتش برای چلونده شدن توسط دست هام باید خیلی نرم باشه. این تعریف من از دوست داشتن زیاده که نصیب هر کسی نمیشه.
آدمایی که توی محل کارم هستن رو خیلی دوست دارم. مخصوصا رییس هام و بچه هایی که باهم توی یه اتاقیم. به خاطرشون خدارو خیلی شکر کردم. جو راحت امن و دوست داشتنی یه نعمت بزرگه.
من ترسیدم. نه فقط به خاطر بلد نبودن هام و اشتباه کردن هام. یعنی میتونه اون الهامی که توی فکرم ساختمش و یه روح ساختگیه، بره تو این کالبد واقعی من؟
همه چیز بستگی به خودم داره.
این روزا اغلب خسته ام. وقت نمیکنم زبان هامو بخونم. هوا خیلی سرده. دوروز پیش برف سنگینی اومد. مدت هاست متن خوب ننوشتم و این پست هم صرفا یه برگی از خاطرات این روزهامه و ارزش ادبی نداره. پادکست آبی نامه م تو حالت تعلیقه چون همش خسته م. و هنوز نتونستم بهش غلبه کنم. این کیبرده هم اصلا راحت و خوب نیست.
اون آدم خوبیه ولی من نمیتونم به عنوان کسی که قرار باشه مدام باهاش معاشرت داشته باشم و در قلبمو به روش باز کنم، قبولش کنم. اون خیلی توی ذوقم میزنه و با معیارهای رها بودن و شادی من کنار نمیاد. یه آدم نمیتونه توی همه زمینه ها خفن باشه...
برام مهم نیست چطور به نظر میرسم!
چون وقتی که برام مهم باشه، رفتهرفته، اونی میشم که نیستم و سعی میکنم بهتر از چیزی که هستم نشون داده باشم، بدون اینکه روندش روبفهمم. همه اگه اینطوری باشن، میشن جمع اشباع شدهای از صورتک های قابل پیش بینی و از قبل طراحی شده و همه چیز طعم طبیعی بودن خودش رو از دست میده و همه چی تبدیل میشه به دنیای مردهها. واکنش هایی که طبق قوانین صفرو یکها تعیین شدن. برای همین وقتی میدونم کاری اشتباه، آسیبزننده، و آزاردهنده نیست و دلم میخواد انجامش بدم، انجامش میدم.
تو میگی پیش اون شخص مهم کوچیک میشم؟ درموردم فکرای بد میکنه؟ فکر میکنه سبک و جلفم؟
برام مهم نیست. چرا باید معیارهای سنجش دیگرون، برای من تعیین کنه تو چه مسیری نفس بکشم، و زندگی کنم. اگر کسی فکر میکنه من آدم مناسبی نیستم، این معیار سنجش اونه برای سبک زندگی خودش. بالاخره یکی پیدا میشه که از نظرش یه دختر ذاتا غمگینِ در ظاهر خوشحال و کلا دیوونه آدم باحالی باشه. نباشه هم باکی نیست. این منم. و من از خودم خوشم میاد.
مهمترین چیز برای من اینه که برای انجام دادن کاری که ذوق زدهم کرده نقشه کشیدم و حین انجام دادنش، خوشحال بودم.
ببین اسکندر، من زیادی ناامیدم از زندگیای که داشتم. هفتاد سال، تو خودت اصلا مگه چقدر عمر میکنی؟ من زیادی خستم واسه یه همچین شروعی. اصلا فکرشو که میکنم، میبینم حتی ترسناکه. ترسناک نیست ؟ متولد شدن خیلی ترسناکه. بی خبر از همه جا، چشم وا میکنی تو یه دنیای ناشناخته بین یه عالمه آدمای گنده که قیافههای مسخره برات درمیارن و برای اینکه ساکتشون کنی مجبوری بخندی و با قیافهت بگی آره خوشم اومد تا ولت کنن تا با جغجغهت تنها باشی و برن پی بحث های آدم بزرگونه ی خودشون.
حالا که از اون روز من، نزدیک هفتاد سال گذشته، تصور اینکه باعث بشم یکی دیگه بیاد و عین این هفتاد سال رو تجربه کنه، به وحشتم میندازه، دردم میاد. اونطور نگاه میکنی که یعنی توعه فیلسوف و چه به زن جوون گرفتن؟ میخواستی زن نگیری؟
تو خب مگه درد تنهایی سرت میشه که اینطوریم نگانگا میکنی؟ سوز داره تنهایی. میره تا مغز استخونت. باعث میشه شب از خواب بپری و به خودت میایی و میبینی تا صبح خیره بودی به رقصیدن پردهی پنجرهی باز. هعی اسکندر، فکر میکنی آدم بدهی این قصه، منم؟ مهرانگیز، تو چهل و هشت سالگیشه و هنوز یائسه نشده. زن من. فکر میکنی زن بیست سال جوون گرفتن خیلی گناهه؟ نه اسکندر، اگه من چهل ساله بودم و بیست ساله میگرفتم توفیر داشت. تو آدم نیستی، روزات از مال ما بلندتره و به نظر خستهتر میایی. ولی آدما از یه سنی به بعد پیرن. خستهن. چه پنجاه ساله باشن، چه هشتاد ساله. ما دوتا روحمون، جسممون، مغزمون خسته بود. حالا؟
فکر کردیم یائسه شده، ولی دیدیم علائم به وجود اومدن یه فرد جدیده. آه اسکندر، آه.اون میتونست نتیجهی من باشه و اما حالا بچهی منه و احتمالا به ده سال هم نرسیده یتیم میشه و به بیست نرسیده، بی کس و کار! نه اسکندر نه!
پنج تا بچهی من، اگه با معرفت بودن، توی این سه سال به پیام و تلفن بسنده نمیکردن و میومدن پیم. دستی آغوشی گپی. انتظار داشتی ازشون اجازه میگرفتم؟ من فقط برای ازدواج با مهرانگیز، از یه نفر اجازه گرفتم اونم مادرشون بود. این قضیه که پیش اومد، من فقط بهشون خبر دادم. اونم نه حضوری یا با تلفن. مثل خودشون، با این تلفن دستیها، دادم عباس آقا بنویسه و اون دکمه سبزه رو زدم. عباس آقا دهنش قرصه گرچه نباشه هم توفیری به حال من نمیکنه.زندگی رخ باخته تو نظرم دیگه. همه چی یه معنی دیگه میدن انگار. اسکندر به سیبیلت قسم، پسره الدنگ زنگ زد و هرچی بود و نبود بارم کرد. که تو پدری؟ این چه کاری بود و از این حرفای تکراری که زنگوله ی پای تابوتت چی بود و فلان. من اصلا ناراحت نشدم. همهی این حرفارو با مهری جان از تو تیلیویزون دیدیم. من فقط داشتم توی اون لحظات، به کلمه هایی که میشنیدم فکر میکردم، که چطور شد معنیشون شد این. چطور شد شناسنامهشون شد این. چطور شد که اینطور جون گرفتن و در حالی که چند تا حرف بی معنی چسبیدن به هم و به این جاذبه روح دادن. این شد نفهمیدم که اصلا پسره چی برای خودش بلغور کرد.
با همه ی این تفاسیر، باوجود وحشتی که عین یه مشت تیله توی دلم قل میخوره و دلمو به هم میزنه، من و مهری جان، منتظرشیم. و خب، هه هه، ذوق زده ش. ما نفهمیدیم حکمتشو، ولی شایستی یه روزیم شد، خدا نشست روی یه تخت چوبی توی یه بالکن با صفا توی عرش ملکوتش و اجازه داد باهاش یه چایی بخورم و ازش بپرسم چی شد که اینطور شد. چی شد که فکر کردی این طوری برای ما و فلانی و فلانی ها بهتره؟ بعدم اون بشینه چیزایی که واسمون نقشه کشیده رو بگه.
اسکندر حتی اگه بقیه بگن این کفره، بازم میخوام اینو به تو بگم. به نظرم من و خدا حرف همو خوب میفهمیم. هر چی باشه اونم از کلی سال اون ور تر نشسته به نظاره ی چیزی که خلق کرده و لابد الان اونم مثل من خسته س. شاید روزای خدا، و روزای من و روزای گربهایِ تو با هم فرق داره. یه جا خوندم درسته که گربه ها از آدما کمتر عمر میکنن، اما روزهاشون خیلی طولانی تر از آدمها براشون میگذره بنابراین اسکندر جان حتی اگه تو یه گربهی 20 ساله باشی، ما میتونیم هم سن باشیم. بنابراین منم میتونم برای خدا یه گربه ای باشم که روزای کمتری از خدا گدروندم ولی چون همه چی بیشتر و بیشتر کش میومد واسه من، بتونم بگم خدا هم همسن منه!
آه اسکندر، چه حس خوبیه نه؟ ما سه تا پیرمرد هفتاد سالهایم که وقتمونو با هم میگذرونیم و هر اتفاقیم که بیوفته بازم همو داریم. بیا اینجا پسر...
قبلتر توی قسمت عمیق استخر، وقت کرال رفتن، اونجا که هی کلهتو میچرخونی و نفس میگیری و میچرخونی و یه منحنی میزنی توی آب و خودتو توی آب جلو میکشی، یاد نشدنها میافتادم. اینکه ردخور نداره، همونطور که تا الان نشده و منو تبدیل به یه آدم خشمگین و ضعیف کرده، از این به بعدم...
اما آخرین بار، جای اینکه سرمو کنم زیر آب و گریه کنم، بدنمو با زور توی آب جلو میکشیدم، و هر بار میگفتم، من به رویام میرسم. میرسم. میرسم. میرسم. میرسم. و آبو پس میزدم. حالا اون وسط هم پیش میومد یهو دست و پای یکی بخوره بهم و من تمکرزم و از دست بدم و چپه شم توی آب و زنجیر میرسم میرسم هام پاره شه، اما بازم میومدم بالا، نفس میگرفتم و زنجیر رو وصل میکردم و ادامه میدادم، عینکمم بخار گرفته بود و تو کل عرض درست کردن زنجیر، یه نفس درست و حسابی هم نکشیدم، اما گذاشتم این دفعه، آبی که همه ی سروصدا ها و هیاهوها رو توی خودش خفه میکنه، صدای منو به دل بگیره و برسونه دست اونی که باید.
اونی که باید، بشنوه، میرسم میرسم های این منی رو که هر روز سعی میکنه تو سقف هایی که هر روز کوتاهتر میشن، قشنگی پیدا کنه و به این فکر کنه، اوه، این چیزی رو که من الان دیدم رو کمتر کسی دیده و خواهد دید...
کتابی که دارم میخونم مثل خودمه. داستان یه خطی داره: مرده به نامزدش که دوسش داشته نامه مینویسه اما رفته رفته به خاطر محیطی که درش هست و فاصله احساسش عوض میشه و دردی که به جونش نشسته باعث میشه علاقه ای وجود نداشته باشه و نامه هاش از عاشقانه بودن در میاد و به یه متن سنگین و فلسفی در باب معنای زندگی تبدیل میشه. ولی یه جوری شاخ و برگش داده که نمیفهمم. یه داستان دیگه ی کتاب یه جوری شخضیت ها رو میپیچونه به هم که من نمیفهمم این آدمه یا اون حیوونهس که ازش گفته و چند بار میخونمش. چند بار میخونمش. چند بار میخونمش تا حداقل یه ذره بفهممش.
کتابی که دارم میخونم، مثل خودمه.
حس میکنم زمان داره ازم انتقام میگیره. میدونه میخوام چه کارایی انجام بدم و نمیذاره. میخواد خسته م کنه. زود میگذره. منو تنهاتر میکنه و کاری میکنه من بی عرضه به نظر بیام. روزا از پی هم میگذرن بدون اینکه کاری انجام داده باشم. و بسیار خسته ام. دارم میدوام. با همه ی توان. اما این مسیر ته نداره. یه مسیر دایره ایه واسه تماشا کردن دیگرون. حتی دور هامم کسی نمیشمره و شمارش معکوسی در کار نیست که امید داشته باشم تموم شه. قرار نیست به جایی برسم، ولی وظیفه مه که تا جایی که جون دارم بدوام.
و کسی نیست. لااقل اونی که توی ردیف تماشاچی ها باشه. که اگه برام هورا نکشه. با نهایتش تشویقم کنه. که مسابقه ی دوندگی من بی هیچ تماشاچی ایه. هیچ کس بلیت منو نخریده. آفتاب داغیه. تشنمه. و میترسم. حتی نمیدونم از چی. من هیچ وقت دونده ی خوبی نبودم. وقتی میدوام انگار قلبم میخواد از جاش کنده شه. دیوارا خیلی بلندن. هیچ راه خروجی نیست. و هر روز دارم از خدا نامید تر میشم. ولی در حالی که میترسم و خسته و بی نفسم، بازم تو ذهنم آهنگ میخونم. میرقصم. و کسی رو که دوسش دارم در آغوش میگیرم و بهش میگم از همهچی منزجرم و اونم ضربه میزنه به پشتم که یعنی همه چیز درست میشه.
با جستجوی آبینامه تقریبا در هر اپلیکیشن پادگیری، میتونید آبی نامه روبشنوید :)
:)