تا حالا سر جملات کتابی که میخونم، اشک نریختم. اما برای اولین بار این اتفاق افتاد. جمله ای بود درمورد ستاره ها؛ میگفت این ستاره هایی که ما الان داریم میبینیمشون، هزاران سال پیش مردن! بهنظرم غمانگیزترین اتفاق جهان بود. دیر دیده شدن. دیر مورد توجه قرار گرفتن. حالا دیگه اسم تورو رو هیچ ستارهای نمیذارم. اما با دیدن هر ستاره یاد تو میوفتم. و به این فکر میکنم که من یک ستاره ام تو آسمون شبهای تو. به این که چقدر دور افتادم از ناز انگشتای تو، تا که بچینی منو، مثل گیلاسهای باغ همسایه، تو بچگیهات.
و چقدر تموم شدم از تنهایی؛ اون وقتی که یاد من بیوفتی و حس کنی دلت برام تنگ شده و بهم نگاه کنی و فکر کنی که من پر از لبخند و انرژی و شادی ام و به نگاهت چشمک میزنم و چقدر بیشتر از غصههای ناپیدای دلت میدرخشم.
توی بالکن خلوتِ تنهاییت تکیه بزنی به دیواری که فقط میتونه حجم شونههای تورو دووم بیاره و نفس عمیق بکشی و بازدمت ابر شه؛ ابری که سنگین و باروره از هزارهزار سال نوری، دوری؛ بیاد و بخواد که تا به منِ دور از دسترس برسه و جونش رو نداشته باشه و میون راه به حال خودش، بباره.
بباره و از خاکی که خیسش کرده یه گل دربیاد تو باغچهی دلت، به رنگ آبی و اسمشو بذاری آبیِ بلند. آبیِ بلندی که هیچ وقت نشد صدام کنی...
دیدی که؟
همش میره و میاد. دینگ دینگ دینگ. این سرش و اون سرش ناپیدا. تهشم طبق قانون فیزیک جونش تموم میشه و آروم میگیره از تشویش. وایمیسته یه جا و نفسش بالا میاد. بعد از یه مدت دوباره حوصلهش سر میره و منتطر و چشم به راه کسی میشه تا دوباره به چالش بکشه آرامشش رو. این سرشو و بگیره و رهاش کنه تو حرکت و ناآرومی همیشگیش که جزو طبیعتشه.
بقیه رو نمیدونم اما من خیلی آونگم. خیلی خیلی. الانم در جایگاهی هستم که نمیدونم چی میخوام. فقط میدونم که چی رو نمیخوام. اینجایی که الان هستم رو نمیخوام. اما نمیدونم کجا رو بخوام واسم بهتره. مدام نظرم عوض میشه. حالا در مورد فوق لیسانس یه چیز بهتری رو یافتم. نمیدونستمش. چیزی که از سیزده سالگی درمورد خواستنش مطمئن بودم. نویسندگی.
از جای دوری آمده بود. ادبیات خاص و آرامبخشی داشت. با آدمهای خاصی ارتباط برقرار میکرد. نگران بود. میترسید. در مقابل هجوم ناخواستهها نا توان بود. شاید این مسیر سختی که طی کرده بود، توان را از او گرفته بود روی این زمین؛ آنقدر که هرچندوقت یکبار غیب میشد. ساکت میشد و هیچ کس نمیتوانست پیدایش کند. این خاصیت او بود.
چشمهایش همهی قدرت تحلیل او بودند. خوب نگاه میکرد، خوب فکر میکرد خوب آنالیز و تحلیل میکرد و بعد رفتار میکرد. دستور زبان خاص خودش را هم داشت. در سرش پر بود از قصههایی که هیچ وقت اتفاق نیوفتاده بودند در ابعاد کشف شدهی زمینیها و سرش درد میکرد برای نوشتن، برای تخیل، برای شیطنت...
از من میپرسی میگویم شازده کوچولو پدربزرگ او بود؛ از بس که او به شازده نزدیک بود و عشق خویشاوندی به او داشت. از بس که نگاه ویژهای به گلهای رز داشت و از بس که ستارههای آسمان را با انگشتان نگاهش دانهدانه میچید و لای کتابی که صفحه هایش پر بود از سیاهی شب، خشک میکرد.
تنها بود و بیشتر خسته. خسته بود و بیشتر دلتنگ. دلتنگ بود و بیشتر غریب در این خاک ناآشنا. تو گویی که کسی هزارسال از وطن خود دور افتاده باشد، تنها و بیکس. تو گویی صدهزار بار خواسته باشد انسان هارا دوست بگیرد در آغوش بگیرد و مثل گلهای سرخ پدربزرگش، نگاهشان کند و نشده باشد. تو گویی هزارهزار سال خواسته باشد و در بسته مانده باشد و پرهای بال قصههایش چیده شده باشد...
عادت داشت برای دوست شدن به آدمها یک جمله بگوید. اما آدمها به جملهاش میخندیدند. فکرش را بکن؛ تو به دیگری همهی احساسات صادقانهی دلت را بیپرده نشان دهی، همهی آنچه که داری، و او بخندد و تنها بگوید چه بامزه!
اما یکبار، خورشید گرمتر تابید به سرمای تنهایی وجودش. او یک دوست پیدا کرد. که مثل خودش با تعجب اما به گرمی نگاهش میکرد. او تلاش کرد و شد آنچه که هزارهزار سال منتظرش بود. دست دوست را فشرد و آنقدر روشن لبخند زد که در آن جای دوری که از آن دور افتاده بود، هزارهزار شاخه گل سرخ رویید. دست دوست را فشرد، لبخند زد و صدایش را بر تن یک خاطرهی قوی در حاشیهی جاریِ زمان حک کرد:
برای ابد، تا آخرین ذرهی باقیماندهی بُعد زمان؛ تنها برای تو و به تو؛
سلام دوست مریخی من!
نویسنده: الهام اسماعیلی
در تاریخ بشریت، اول مرد بود، آدم. بعدش زن آفریده شد، حوا. و بعدش نمیدانم چطور شد تا به اینجا که من ایستاده ام. و بعد از این چه خواهد شد جایی که من آنجا نخواهم بود.
ریاضی را برای دل مامان در دبیرستان خوندم. آخر او میگفت شاخههای دیگر...اصلا ولش کن. من حرفش را قبول نداشتم، اما حرفش را قبول کردم. مهندسی را در دانشگاه برای دل بابا خواندم. آخر او خودش یک مهدس بود که از دانشگاه صنعتی شریف فارغ شده بود و همه ی دوستانش و بچه هایشان هم...البته او هیچ وقت اشاره ای مستقیم به این قضیه نکرد اما خب میفهمیدم برق چشمانش روی اسم مهندسی میچرخد.
میخواهم فوق را برای دل خودم بخوانم. که هیچ ربطی به ارتباط ریاضی و مهدنسی ندارد. مدیریت رسانه. نمیدانم حتی جدی بگیرمش یا نه. یا درش کاره ای بشوم یا نه. اما اجازه بدهید صرفا جهت عقده گشایی در مسیری که برای دل خودم در آن گام برمیدارم اشتباه کنم.
حالا اول مامان بود بعد بابا. و بعدش نمیدانم چطور خواهد شد اما میدانم در آنجا من خواهم بود. میخواهم تمام من آنجا باشد. همه ی آنچه که میخواهمش و قبولش دارم.
فمینیسم اگر امروزه تبدیل به میدانی شده است که باید با احتیاط در آن گام برداشت و آگاه بود، در روزگارانی که زن یک ابزاری که فقط گاهی مورد لطف و منت واقع میشده است، یک موهبت و اتفاق بزرگ بود. دورهای که زن فقط و فقط در خدمت خانه و خانواده بود، حق رای نداشت، و تنها تفریحش یادگیری هنرهای مربوط به خانهداری بود و از جانب مردان جامعه به استهزا گرفته میشد و به پستوی خانه رانده میشد، حق تحصیلات عالیه نداشت و علایقش سرکوب میشد؛ فمینیست و نویسندگان فمینیست برخاستند.
در این کتاب ویرجینیا وولف که متن سخنرانی وی به اسم زن و داستان، در حوالی دههی چهل از نهمین صده است، با فضاسازی ها و بیان احساسات خود به عنوان یک زن، زنان را به نوشتن ترغیب میکند. او میگوید: زنان باید به دور از فضای نشیمن خانه که متعلق به همهی خانوادهس، اوقاتی را تنها برای خود، به دور از مسائل خانواده داشته باشد، در اتاقی که از آن خودش است، بنویسد. او مارا به قفسههای کتابخانه میبرد و کتابهایی را که در باب زنان نوشته شده است و نویسندگانشان و همینطور برخی از زندگینامهها و البته رمانهای معروف و محبوبی را که زنان نوشته اند را بررسی میکند. عقاید و نطریههای مختلف از آنجا که پوپ گفته است: بیشتر زنان اصلا شخصیتی ندارند. تا نظر لابرویر که میگوید زنان افراطیاند یا خیلی بدتر از مرداناند یا خیلی بهتر از آنها. و تا آلمانی های باستان که معتقد بودند که در زنان چیزی مقدس وجود دارد و از همین رو با زنان مثل پیشگویان مشورت میکردند!
خلاصه بگویم؛ من یک دوست کتابفروش دارم. یادم است که با او گرم صحبت بودم و او از علاقهی من به نوشتن آگاه شد و این کتاب را به من پیشنهاد داد. کتابی که مرا برای نوشتن، به اتاقی میبرد که تنها از آن خودم است!
نویسنده: الهام اسماعیلی
پی نوشت:
ویرجینیا وولف در سال 1882 به دنیا آمده و در سال 1941 فوت کرده است.
#انتشارات_نیلوفر
صداش میکنم: باید.
اونم برمیگرده. میدونه که بایده.
دیروز یه سر رفته بودم تو خودم. دیروزش هم همینطور. خود عجیبیه این من. صداش میکنن گوشهگیری، انزواطلبی، بیحوصلگی. همینجوری تنها پاشدم رفتم یه کافه. با کافهچیها دوست بودم و دوستتر شدم. رفتم روی یه میز که کتابها دورش رو گرفته بودند و از آدما جداش کرده بودن نشستم و پرچم خودم رو تو خاک جزیرهم نصب کردم. و پارو زدم و خودمو گشتم. تنهایی. هنوزمم تو خودمم. هنوزم همونیه که بوده. از قفسههای کتاب، یه کتاب برداشتم و یهو یه سری مطالبش رو توییت کردم. کتاب خودمو خوندم. پاشدم رفتم قفسههای کتاب رو جوریدم و اشکی میشد چشمام از دیدن بعضیاشون. ذوقه دیگه! از این ذوق بیحسابکتابها.
حوصله آدما رو نداشتم پناه بردم به موسیقی وقتی که داشتم پارو میزدم دریاچهی کلمات رو. این من بودم. تکوتنها تو جزیرهای که بیباید بود. بعدشم ظرفامو بردم دادم کافهچی که هر دفعه گوشزد میکنه شما نباید اینارو بیاری بدی و من میگم اون دختره که میدرخشه، دوستمه. میخوام کمتر خسته شه و شایستی منم یه روزی کافهچی شدم. اگر شدم به هرکی که ظرفشو میوورد میگفتم وظیفهی من بود اما دم شما گرم. دلگرم شدیم به محبت دستاتون. هزینهی خلوت گرم و دلچسب و مارشمالوییم رو میپردازم و میزنم بیرون.
حالا وقته راه رفتن رو خط استوای جزیرهس وقتی که صدای دنیای بیرون حل شده تو دنیای خیال و موسیقیِ قصهگویی که تو گوشمه.
آره جونم، صداش میکنم باید.
اونم برمیگرده. البته اگه هدفون رو از رو گوشم برنداشته بازم هنوز. اگر پرچم من رو تن جزیره هنوز افراشته باشه. اگه هنوز یه چیزی منو پرت نکرده باشه تو دنیای واقعیت. اگه هنوز مسافرِ سفرِ خودم باشه تو شهر خیالم.
فقط همین وقتاست صداش که میکنم باید، برمیگرده.
واسه همین این صدای منه که همش داره به من میگه: همیشه به سفر و میخنده. از اون خندهها که هیشکی نمیفهمه پشت رنگ سرخابیش پر از قصههای آروم و غمگینه...
#الهام_اسماعیلی
.
.
پینوشت:
شما میرید تو خودتون؟ تنها موندن با خود خیلی لذت بخشه. خیلی تنهایی رو دوست دارم.هرازگاهی به خودتون سفر کنید و آبادش کنید جزیرهی تنهاییتون رو برای وقتهایی که بایدی وجود نداره!
.
پینوشت:
شایدم یه روزی از بس فکریام، رو کلهم یه گیاه کوچولو کوچولو، جوونه بزنه. تو دنیای موازی که این شکلیام. دیدید بیایید سلام کنیم باهم:))
من عاشق کتاب خوندنم. دارم کتاب میخونم. به خودم میام میبینم هیچی از ده صفحهای رو که خوندم نفهمیدم و یادم نمیاد! برمیگردم و دوباره میخونمشون و سعی میکنم تمرکز کنم. اما واژهها یهو پژمرده میشن. چرخ میزنن دور خودشون و تو هالهی چرخیدنشون محو میشن تو ابهامی که شبیه تموم سوالای بیجوابه!
حالا کتاب نمیخونم. فقط دارم به نوشتهها بدون اینکه به معنیشون فکر کنم، نگاه میکنم. نگاه میکنم و فکر میکنم. سفر میکنم توی مغزم. اوه، پر از سروصداست. همهی پروندهها روی زمین ریخته و یه سریاش هم به حالت آهسته روی هواست و داره با جاذبهی دنیای افکار دست و پنجه نرم میکنه. اون طرف ذهنم که یه دریاچه بود، گرداب شده و به خودش میپیچه. شاید به همین دلیله که اکثر مردم کتاب نمیخونن. اونا توی هیاهوی روزمرگیشون و سروصدای ذهنشون گم شدن. اونا توی خستگی مفرط حل شدن و نمیتونن تمرکز کنن تا واژهها رو دنبال کنن و ازشون به جملهها برسن و از جملههای آدرس مفهوم و پیام و راز پنهون پشت در کلمات رو پیدا کنن برای لحظهای آسودگی. ما گیج هیاهوی گردابی هستیم که توی ذهنمون همه چیزو توی خودش فرو میکشه. بخش عمده ای از منطق من تا اینجا حق رو به مردمی میده که کتاب نمیخونن و ترجیح میدن به جاش فیلم ببینن، چیزی که تمرکز کمتری میخواد و قدرت بیشتری داره تا حواس تورو پرت کنه از واقعیت، با جادوی صدا و تصویرش.
اما این اجازه رو بدید به بخش کوچیکی از منطق من که اون مردم رو سرزنش کنه که چرا سعی نمیکنن پرونده های به هم ریخته رو دوباره سرجاشون بذارن و برای گرداب آواز بخونن تا که آروم بگیره. آواز خوندن واسه گرداب توی ذهن و مرتب کردن پرونده های اونجا چجوریه؟!
باید نوشت. از هرچه که هست. از بدیهیترین بدیهیات که اتفاقا از قشنگ ترین نوشته ها هم هست. اینطوری ذهن آروم میگیره برای ماجراجویی در دنیای رازآلود واژه ها. یه جورایی میشه گفت باید به واژهها ضمانت بدی تا بهت اعتماد کنن. وقتی بهت اعتماد کردن تو میفهمیشون! به واژهها، با واژهها ضمانت بده!
نمیدونم به چی فکر میکرد یا توی ذهنش چه خبر بود اما خوب یادمه که بعد از خوندن نوشتش گرداب ذهن من شدش همون دریاچهی آرومی که قوها روی جریان آرومش، عشقبازی میکردن.
نوشته بود:
"...از در واحد که بزنم بیرون باید دوازده تا پله رو پایین بیام که برسم به در خروجی، اینجا خیابون دهم امیرآباد. تا زیر پل گیشا یا به قول نقشه «پل نصر»! معمولآ ده دقیقهای راهه، یه روزایی یه هوا بیشتر یا دو نفس کمتر... باید برم روی پل عابر و توی ایستگاه بی.آر.تی وسط اتوبان چمران وایسم و چشم بدوزم به شمال تا یه اتوبوس دراز قرمز که وسطشُ با یه چیزی شبیه ته آکاردئون چسبوندن به بقیهش بیاد. باید سوارش بشم و تو ایستگاههای باقرخان و توحید و نواب و جمهوری و امام خمینی پیاده نشم تا برسم به کمیل... تابستون گرمیه..."