یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
۰۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۸

باران ابهام می بارد...

مه غلیظ را باید ببینی.چیزی مثل جنگل ابر شاهرود که فقط از کنارش رد شدی و از دور تصورش کردی.از دور پرنده ی خیالت را پر دادی روی یک تپه.که رویش پر از برگهای رنگارنگیست که شاخه ها از سر لج شیطنت باد، از آغوش رانده اند.و ابرهایی که آمده اند پایین.مثل آن ابرهای توی آسمان آبی هم نیستند.کپه ای.سفید.پنبه ای.پایین که می آیند، دیگر نمیتوانی تشخیصشان دهی،که کدامیک شکل خرگوش و کدامیک شکل دایناسور است!پایین که بیاییند میشود بهشان گفت مه منقبض غلیظ.از پسش هیچ نمیبینی.


انگار خنکی مه را جای اکسیژن میبلعی.دستت را عصا میکنی و از خودت جلوتر میفرستی تا راهنمای راهت باشد.پایت را بی اطمینان ،جلو میگذاری.میترسی.صدای نفسهایت را میشنوی.لزوما هوا هم تاریک نیست.روشن است.خورشید میبارد.و دلت میخواهد همه ی این مه را در مشت جمع کنی.مثل رخت شسته شده در چنگال با قدرت بچلانی تا ببارد...تا نور خورشید بتواند از روزنه بوجود آمده ، بدود و راه باز کند برای بیشتر دیدن،شناختن،فهمیدن...


حالا گاهی حس میکنی روی همین تپه ناهموار زندگی جا مانده ای.تنها.با یک عالمه مه ابهام.شروع میکنی به دوست داشتن سایه ها.و آرام آرام و کورمال کورمال به سایه ها نزدیک میشوی.تا سایه هایی که از اعماق دلت دوست داشته ای را در آغوش بگیری.و بنشینی روزها و شب ها باهاشان حرف بزنی ، بپرسی که چرا این همه ناواقعی بودند و بگویند و بگویند.و تا قبل از رسیدن روز موعود لمس کردن سایه ها،تنها کابوس ، سراب بودن سایه هاست...بروی تا مرز رسیدن و ببینی سایه ، سایه مانده.سایه مانده و فقط لبخند میزند!


الهام اسماعیلی
۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۴

هیچ قانونی وجود نداره

میخواستم باز هم روایت اتوبوسی بنویسیم.

حوصله م نکشید.

شایدم ته کشید.

صفحه رو بستم.

به همین راحتی!

الهام اسماعیلی
۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۹

فراموشی

در مرحله ای از زندگی هستم که دارم اولین ها رو تجربه میکنم.اولین تنها بودن ها در میانه ی خیابان های شهر،

در ایستگاهِ انتظار اتوبوس نشسته بودم،و داشتم تنهایی ملموس و زیبایی را تجربه میکردم.نگاه میکردم.

به مردم و رفتارهاشان.به حالتشان.

و حال دلشان را حدس میزدم.به ماشین ها و اهالیشان.چطور گرفتن فرمان ماشین.چطور دنده عوض کردن .

یا چطور خیره شدنشان به جلو و یا طرز برقراری ارتباط با بقیه .

در حس و حال لمس همین تجربه ها بودم که پیرمردی آرام آرام آمد و کنارم نشست.

کمی موذب شدم.ایستگاه خالیه خالی بود.مثل نگاهش.انتظار داشتم برود و آنطرف تر بنشیند.یا لااقل هرچند ثانیه یکبار مرا نگاه نکند.

من در اولین تجربه های تنهایی ام به سر میبرم.بنابراین هنوز نتوانسته ام نگاه ها را بشناسم.

و امنیت ، این ماهی لیز و لزج در دست های من، مدام میجهد و من باید مراقبش باشم تا نگاهش دارم.

نگاهش نمیکردم.تجربه کرده ام که گاهی اگر به بعضی از آقایان نگاه کنی بدتر میشود.

اما بعد از گدشت زمان کمی، همه چیز خوب شد.پیرمرد برایم حکم پدربزرگ را گرفت و امنیت ، ماهی گلی کوچکی شد در تنگ دلم :)

توانستم باز تمرکز کنم و باز به آدمها نگاه کنم و باز درگیر قصه هایشان شوم.

خطِ اتوبوسِ  رسیدن به خانه ، همیشه دیر میکند.شاید فکر میکند اگر سر موعد نیاید و مرا معطل کند

و ذهن مرا به چالش های مختلف دعوت کند، با کلاسی پیشه کرده ...

هیچوقت نتوانستم قانعش کنم تا دقیقه ای زودتر بیاید.به خودش هم نمیرسد که بگویم بهانه ای داشته.

همونطور سیاه و دودی با فس و فس میاید و سلانه سلانه راه پیش میگیرد.

من و پیرمرد هم مسیر بودیم.با هم سوار شدیم.من قسمت زنانه و او هم قسمت مردانه.

و اتوبوس و مسیر نسبتا طولانی و مسافران رنگاوارنگ.

و من باز درگیر قصه ها شدم.که این چراغانی های شبانه ی خیابان آیا میتواند قصه های این آدمها را رنگی تر و روشن تر کند؟!

مقصد.

پیاده شدم.کارت را زدم تا از زحمتِ اتوبوس تشکر کنم.داشتم برمیگشتم تا کوچه ای مرا به خانه برساند، که پیرمرد را دیدم که پیاده شد.

نگاهش همچنان خالی بود.زنی نگران،منتظرش بود و داشت سرش غر میزد، که چرا رفتی و چرا دیر کردی...

و من گذشتم و رد شدم و دیگر پیرمرد را ندیدم.

قصه ی پیرمرد اینگونه در ذهنم شکل گرفت:

پیرمردی تنها، با نگاهی خالی و دلی خسته.در خیابان های شهر پرسه میزند تا آن چیزهایی را که فراموش کرده است، بیابد ...

و نمیداند گاهی قرار است جاهای خالی، خالی بمانند!

.

روایت های اتوبوسی  -  قسمت سوم



الهام اسماعیلی
۳۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۶

قصه ها

آدم وقتی پاگیر رمان های عاشقانه میشود، میافتد جایی درست میانه ی یک گرد باد بی پایان،چیزی مثل یک داستان دنباله دارِ تمام نشدنی!

گیر میکنی بین آنچه که از اعماق وجود دوست داری باور کنی و آنچه که درواقعیت با فیگوری حق به جانب نشسته است و به رویمان پوزخند میزند!

گیج و مبهوت میمانی بین رفتارها و آنچه باید ازشان تحلیل کنی...

آیا این آدمها ، همان یک سر و دوگوش های داخل قصه ها اند؟ اگر آره چرا این همه فرق دارند و آدم را آلوده ی خطا میکنند، اگر نه این همه شباهت از کجا آمده است و مهمان ناخوانده ی این لحظه های پر هیاهو شده است...

و من ، دختری که عاشق باور کردنِ نشدنی ها هستم،عاشق رویاپردازی ها و پرت شدنم در جایی دور اما نزدیک، به نزدیکی خیالم،هستم،باید چه کنم؟باید فرار کنم از این جریان ناخوانده؟!

مثلا در قصه ها هر حرکت و نگاهی تحلیل دارد.قصه ها وقتی به آینده شان میرسند، میتوانند برگردند و تک تک نگاه هارا ترجمه کنند.میتوانند با سند و مدرک بگویند که این اتفاق دلیلش این بود.و چه راحت میتوانند آدمها را عاشق کنند.با کوچکترین حرکت.و چه راحت میتوانند شاهزاده را عاشق گدا کنند.وچه راحت میتوانند گدا را آنقدر قدرتمند جلوه دهند که از شاهزاده با اسب سفید خوشش نیاید!!!

همیشه به این همه قدرتمندی قصه ها و حس حاکمیتشان غبطه خوردم.گاهی دوست داشتم به استخدام این رئیس با صلابت دربیایم و بشوم آدمی درست مثل آدمهای قصه ها.دوست داشتم دختری میشدم که با یک حرکت آن هم غیر منتظره ، با یک نگاه نظر آن محبوب دور از دسترسش را جلب میکرد.و بعد آن محبوب دور از دسترس جلب این همه سادگی و بی آلایشی دختر میشد و بعد عاشق میشد و بعد ...

قصه ها اگر خودشان ، جدا از شخصیت های درونشان، شخصیت داشتند، میتوانستند بشاش، غمگین،افسرده یا الکی خوش باشند.بشوند ظرف و آدمهایی را که در دلشان جای میدهند به راحتی تبدیل به مظروف کنند.دوست دارم روزی برسد که با این ظرف نامحدود این قصه های پراز یکی بود یکی نبود، جلسه ای فوق محرمانه بگذارم ، و ازشان بپرسم اهل کجا هستند.بگویم شما ای قصه های عاشقانه، آیا میشود بگویید عشق یعنی چه؟آیا میشود قصه ای بگویید خلافِ قصه هایی که مارا به خواب میبرد،مارا از خواب بیدار کند؟

نمیخواهم فکر کنم قصه هارا هم کسانی بوجود می آورند.من دوست دارم برای قصه ها ذاتی جداگانه تصور کنم.

نمیخواهم شخصیتی بین این همه شخصیت های قصه ها می شدم.فکر هایم را کردم.دوست نداشتم در گردباد قصه ها بگردم.دوست داشتم چیزی میشدم که به قصه ها ربط داشت.چیزی مثل کلاغ.که دعای بچه ها پشت سرم بود.چون قرار است هیچ وقت به خانه نرسم.شاید کسی هنوز نداند، وقتی که من به خانه برسم، همه ی قصه ها تمام خواهد شد.

الهام اسماعیلی
۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۹

ایستگاه انتظار

این نه آن داستان دنباله دار است...

داستان گسسته ایست با پلان های کوتاه.کوتاه تر از یه فیلم کوتاه ِ بی سر و ته!

فیلم های کوتاهی که مثل یه خواب هر روزه ، من و تو میبینیم و مثل همان خواب فراموشش میکنیم...

ولی وقتی جایی میخوانیمشان قدر یه رمان پرفروش شاید جذاب به نظر برسد!

میدانی چرا؟ چون ملموس اند. چون طعم ناب زندگی را میدهند.چون میدانیم ، 

نویسنده ننشسته تا برای درآمدش،یک مشت داستان سرهم کند و به خورد ما دهد...

احساس نمیکنیم داریم دروغ میخوریم و دلمان درد نمیگیرد!

واسه همین است ، فیلم ها و برنامه ها یی که ساده اند و حرف پیچیده ای برای گفتن ندارند این همه

طرفدار دارند...مخصوصا در داخل خارج!!!مخصوصا در جایی پر از هیاهو...

جایی پر از هیاهو خبر از زندگی دارد...جریان زندگی در شلوغی است که خودنمایی میکند و دست تکان میدهد

و میگوید هااای من اینجام!!!

جایی پر هیاهو مثل ، اتوبوس!!!

و مثل مترو، ولی اسم رقیبش را نیاور، بگذار در نفس نفس زدن هایش و گرما و سردی اش و منظره های گذران

پشت شیشه هایش غرق شویم....

ایستگاه اتوبوس یکی از مراحلی ست که باید طی میکردم. مرحله ای که کمی تلخ و حرص در آر به نظر می رسد

به خصوص وقتی سرخیابان باشی و و اتوبوسی خرامان به طوری که فکر کنی از قصد میخواهد حرص تو را

در بیاور از جلویت بگذرد و زبان درازی کند و برود و برود و برود....

و تو در لحظه ای احساس تنهایی کنی...اما شاید زیر پوستی شانه هایت را بالا بیندازی و

 بگویی بعدی در راه است.....امیـــــد......اولین پیام زندگی کوتاه مدت هر روزه ام با اتوبوس بود که یاد گرفتم.

آدم خوبست در تعامل با هر کس و هر چیزی حتی سعی کند یه چیزی بیاموزد.

اتوبوس که جای خود دارد گنده بک!!! میخندی؟ خب مگر چیست؟ ما با هم شوخی داریم!!!

و چه چیزی با حال تر از آنکه بنشینی در ایستگاه اتوبوس و از روی کنجکاوی چشم به دوزی به ماشین ها و 

اهالیشان با حرکاتشان و عمل ها و عکس العمل ها!

چشمهایت را ببندی و صدای بوق های شهر را میشنوی و رانندگانی صبور و بی اعصاب!

و با تمام وجود احساس میکنی و شَهرت و مردمش را دوست میداری!

با نیم نگاهی به کسانی که در ایستگاه منتظرند ، آنهارا میسنجی و اگر اتوبوس دیر بیاید حتی پیش خودت 

اسم هایشان را حدس میزنی و حتی شغلشان را...

اما چشم نمیدوزی به آنها ، درست کردن هیچ فضای سنگینی کار تو نیست که دختر!

مسیر اتوبوس هایی را که می آیند و میروند را چک میکنی و چقدددر دلت اتوبوس خودت را میخواهد و بیشتر

مقصد را!!!!

و چقدر دل بسته ی آن صندلی جلو ی دم در !!!و دوست داری وقتی اتوبوس می آید ...

 زنبیلی نامرئی آنجا باشد و جا را برای تو خالی نگه داشه باشد!!!

به این میگن وقت های مرده. وقت هایی که به اصطلاح نفسشان خاموش میشود در تلف شدنشان!

وقت هایی که زندگی بیشتر میبخشند به روزگار کودکانه ی دوست داشتنی من.

روزگار زیبایی که حس خوب دوست داشتن را میبخشند.

بلند میشوم. کسی جایم را در ایستگاه انتظار میگیرد . لبخند میزنم. به آن دور دور ها نگاه میکنم.

و در گرد و خاک مهمان شده ی این روزهای تهران...

سایه ای بزرگ و آهنی میبینم...که حدس میزنم اتوبوس است.

ناخواسته مانتویم را صاف میکنم و صدایم را!

آماده ام.هم مسیریم.سوار میشوم برای دیدن یک روایت اتوبوسی!


روایت های اتوبوسی  -   قسمت دوم



الهام اسماعیلی
۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۱

روایت های اتوبوسی

یه حلبیِ مستطیل شکل چهار پا ، شاید با یه عالمه دود و شایدم گاز سوز.

شاید وصل به اینتر نت وای فا و کولر یا بخاری دار ، شایدم درب داغون ، با صندلی های خط خطی .

قبلنا که صندلی هاش تشکی بود روش یه لایه پلاستیک سبز بود ، روش انواع خاطره و ناسزا و 

چرت و پرت دیده میشد! اما الان اون چیزا دیده نمیشه...

بعدشم یه سری کتاب هم شدن همسفر مسافر های اتوبوس ، که بعدش گویا از شلوغی اتوبوس خوششون

نیومدن و زود تر از اونچه که فکر میشد استعفا داد ، فرهنگ کتابخونیه اتوبوسی!

آره همه اینا مشخصات یه اتوبوسه...یه اتوبوسی که هر روزه یه عالمه آدم رو به چشم میبینه و هنوز که هنوزه

با اومدن رقیبی مثل مترو نفسش هنوز گرمه و به راه.

و من ، تو سفر و همراهی هر روزه ام با اتوبوس جان و مسافران کوتاه مدتش شنیده ها و دیده هایی اندوخته ام.

روایت هایی ، گرچه کوتاه ، حتی بی معنی و از هم گسیخته ، اما شنیدنش و خواندش خالی از لطف نیست.

ببین ، این غول آهنی ، تو ناله ها و غرو لند کردنای پشت ترافیک غروبها ، چی میگه؟

ببین تو سرعت بی آر تی بودنش چه حرفهای قایم شده و منتظره که پیداش کنی تا به هیجان سک سک کردن

برسه...!!!اینکه میگم هر روز بیا اینجا و یه قلوپ فلسفه نوش جان کن همینه...

میخوام نذارم همینجوری از کنار خیلی چیزایی که هر روز و هر روز و هر روز باهاشی و وقتتو باهاش میگذرونی،

راحت بگذری!!! فقط کافیه بهش جون بدی و نفسش که رنگ گرفت بشینی به سیم جیم کردنش و فضولی کنی

میونه ی درد دل هاش...همین.

و من میخوام همین کار رو کنم. روایت هایی کوتاه و هر دفعه با شخصیت هایی متفاوت . 

به قول یه بنده خدایی ، قول.

تو هم دنبال کن ، بخون و نظرتو بگو. قول؟






روایت های اتوبوسی  -   قسمت اول



الهام اسماعیلی
۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۶:۲۵

چرا یه قُلُپ فلسفه !؟

معتقدم روزمرگی و عطش رسیدن به مقصد و عجول بودنمان سر قضیه وصال،

خسته مان میکند...

آدم ِخسته ، فقط  میخواهد برسد.فقط میخواهد این جریانی که مدام این طرف و آن طرف میبردش،

و کوفته و کوفته ترش میکند ، تمام شود...

گاهی حتی مهم هم نیست نتیجه چه شود ، فقط اوج دلخواسته مان ، رسیدن به نقطه ی پایان است...

و این اوج خواستن، و این بی مقدار عطش، ما را از همه ی مسیری که با سرعت طی اش میکنیم برای رسیدن غافل میکند...

از دست این همه روزمرگی غافل میشیم از همه ی چیز های کوچکی که سر منشا خوشبختی هاست...

یادمون میره که جهان از اولش هم گِرد بوده و تا آخرش هم گِرد میمونه و از صدقه سر این دنیای دوار ، هیچ مقصدی وجود نداره برای رسیدن!

.

یادمون میره همین که بریم ، رسیدیم.

که رفتن ، رسیدن است...

حالا که غرق این دریای عادت هاییم و با چشمان باز نمیبینیم ،

نیازمند فلسفه ای هستیم که درنگاه ما پنجره هایی رو به آفتاب باز کند ، پنجره هایی که لبه شان پر از گلهای شمعدانی و یاس است،

برای قشنگ تر دیدن، برای داشتن اتاق ِنگاهِ روشن تر و آفتاب گیر تر...

میگن بچه ها فیلسوف ترینند...چون زیاد میپرسند چرا؟!

چرا اگه یه روز از خودمون بپرسیم : چرا بارون میاد؟!

نتونیم خودمونو از مرداب لجن زده ی ، استدلال ها و قانون ها و تعریف ها و عادت ها بیرون بکشیم و به خودمون جواب بدیم:

شاید ، چون زمین تشنه ش بوده و آسمون میخواسته خوشحالش کنه...!!

فلسفه ای که فقط فقط برای خودمون تعریف شده ست و زندگیمون رو خوشمزه تر میکنه...

نه اونقدر کمه که بدرد نخوره ، نه اونقدر زیاده که اعتقاد و ایمانمون رو نشونه بره...

فقطِ فقط یه قُـــلُپ!


الهام.


الهام اسماعیلی
۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۳

شروع

شش سال پیش شروع شد.کلید خورد.جون گرفت.قلبش شروع کرد به تپیدن.به زندگی.

صداشو به وضوح میشنیدم.حرفایی که درگوشم زمزمه میشد رو بخاطر می سپردم.

دستایی که منو به جلو هُل میداد رو حس میکردم.

درست شش سال پیش.

یه دختر کوچولویی که آرزویی نداشت ، نشست و دلش آرزو خواست.

آرزو کرد.و پاشد گفت آره.همینه.این آرزوی منه.که قراره بهش برسم.

رفت سمت آرزوش.دور بود.اما رسیدنی.لحظه به لحظه بهش نزدیک تر شد.

نزدیک و نزدیک تر...

نزدیک تر و نزدیک...

حالا ، توی این روزای گرم ، میشینه پای حرفای کسی که یه روزی فقط میتونسته از دور بهش فکر کنه!!!

یه استاد نازنین با حرفا و درس های حرفه ای...

یعنی میشه یه روزی برسه من دستای آرزومو فشار بدم...بگم ای ناقلا، بالاخره بهت رسیدم؟!

تازه شروع شده ، شروع شدن...


الهام.


+ کاش میشد بعضی از لحظه های خوب رو گذاشت تو آب نمک و نگذاشت که تموم بشن :)

هر وقت دلت تنگ شد درش بیاری و نفسش بکشی...

از تموم شدن شروع های قشنگ ، خوشم نمیاد!

الهام اسماعیلی
۲۷ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۳

پنجره

مشکل اینجاست...


اندیشه های من پی لبخند تو میگردند...وقت اذان صبح یک نفس لبخند تورا میخواهند.

و تو دیواری و...

من هم.

این همه یکرنگی بس نیست؟!

اما من از این همه تنهایی بیزارم.میخواهم برای روحم یک سبد گل نارنجی خورشید بخرم از بازار آسمان .

میخواهم هر روز ، سر کوچه خنکای دم صبح، آن زمان که هنوز خورشید طیف نارنجی اش را نپاشیده بر زمین ، 

چشمم بیفتد به نگاهت.

میخواهم از معمار نگاه ها کمک بگیرم.

دل بکنم از چند آجری و یک دل ، در دلم بکارم.

راستش، میخواهم اسم دلم را پنجره بگذارم.

پای پنجره چند تایی مریم و شمعدانی و رز بکارم.

میخواهم دیوار باشم اما داشته باشم پنجره ای رو به نگاه تو.

و تو باشی هر روز.که نگاهت کنم و در خیالم روی لبهایت لبخند آرام،بنشانم.


از اول هم گفتم.اندیشه های من پی لبخند تو میگردند.حتی اگر در پس و پیشش حرف دل کندن باشد.

مهم نیست.

مهم آن منحنی زیبای رخ مهتاب خودِ توست.

(:


الهام.

الهام اسماعیلی
۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۵

داستان کوتاه

داشتم کتاب میخواندم.کتاب " تهِ خیار" نوشته ی هوشنگ مرادی کرمانی.

سی داستان کوتاه.داستان های کوتاه خیلی خواستنی و درگیر کننده اند.

آنجا که کاملا با تمام حس و حال داستان یکی میشوی ودرفضایش غرق میشوی و

گوش هایت ناشنوا و چشم هایت نابینا میشوند ، ذهن تشنه و بیش از اندازه کنجکاوت

را وادار به تصویر سازی میکند و داستان را میبینی ، خیسِ واژه ها میشوی و

پا به پاشان میرقصی ، داستان نابه هنگام تمام میشود.

و تو میمانی و احوالات فردا روز های شخصیت هایی که چند دقیقه ای باهاشان

زندگی کرده ای.و تمام وقت هایی که نه حرفی میزنی و نه چیزی میگویی و

با چشمان و گوش های باز چیزی نمیبینی و نمیشنوی ، داری به داستان هایی

فکر میکنی که ناگهانی تمام شدند!

کجا بودم؟ داستان ششم. "کارو بار عروسک ها".

آنجا که "رحیم رفته شهر وانتش را درست کرده.شده عینهو آمبولانس."

که ناگهان در حالی که چیزی نمیشنیدم.

صدایی مثل ترقه و دینامیت و... ایام چهارشنبه سوری شنیدم و یک فریاد مبهم.

کتاب هنوز باز بود و چشمهایم روی همان خط بودند.من داستان را نمیدیدم.و رحیم را.

من کلمات را میدیدم که دیگر آواز نمی خواندند.

با جوهر سیاه چسبیده بودند بر تن سفید کاغذ.که باز هم همان صدا را شنیدم.

از ابهام خارج شده بود و کسی بود که خیلی رسا و بلند فریاد میزد: " ایــــــــــــست"

و صدایی که صدای ترقه نبود و صدای گلوله بود.من هیچوقت نتوانستم صدای گلوله

را تشخیص دهم.اما مادرم خوب میشناسد.

نه اینکه خلاف باشد:) نه، برای اینکه هنوز هم با اینکه سن و سالی نداشت

صدای تیرهوایی ها و خمپاره های دوران جنگ را به یاد دارد.

قصه چه بود؟ قصه ی رحیم بود. شاید او رحیم بود.

که در راه شهر بوده تا وانتش را درست کند که آب و هوای شهر ،

هوایی اش کرده و رفته باشد در کار خلاف و دزدی کرده باشد و برای رد گم کردن ،

تصمیم گرفته باشد وانتش را شبیه آمبولانس کند و از قضا پلیس شناسایی اش کرده و

او هم پیاده شده و فرار کرده تا نزدیکی پنجره اتاق من.

اتاق من یک پنجره دارد، که اغلب باز است. و اغلب صدای تنهایی هایم را

به بیرون پرتاب میکند و صدای شب و صدای مستانه گنجشگ های صبح گاه را به داخل.

یک پنجره ی بزرگ که خیلی وقت است دیگر کبوتر ها پشتش نمیشنینند و آواز بغ بغو سر نمیدهند.

صدای آژیر ماشین ها در آمده بود .صدای مسجد هم می آمد.یک نوای امید بخش.

شاید رحیم در مسیر فرارش چون به مسجد رسیده بود تصمیم گرفت که تسلیم شود.

شهر شلوغ شده بود.اما نه آنقدر که فکرش را میکردم.صدایشان قطع شد.

شاید رحیم تیر خورده بود.شایدم نه،و فقط تسلیم شده بود.

بعد از مدتی صدای آژیر ماشین پلیس یا شاید هم آمبولانس اما فکر کنم آتش نشانی نبود!

تا نزدیکی پنجره اتاق من که رسیدند آژیرشان خاموش شد و تمام .

و براستی تمام.دیگر هیچ صدایی نمی آمد.

نه فرمان ایـــــستی در فضا پاشیده میشد نه صدای آژیری در هوا کش می آمد

و نه صدای گلوله ای رد خراش میگذاشت بر تن شب.

حتی صدای روحبخش مسجد هم نمی آمد.شهر ناگهان خوابش برد.

داستان ناگهان تمام شد. مثل همه ی داستان های کوتاه.

اما اگر شما در جایی از شهر یک وانت دیدید که شبیه آمبولانس بود،

شاید برای رحیم باشد.به قصه ی کتاب ته ِ خیار برش گردانید.

شاید این داستان هوشنگ مرادی کرمانی به این آمبولانس وابسته باشد!

کجا بودم ؟

آنجا که " رحیم رفته شهر وانتش را درست کرده.شده عینهو آمبولانس.

قبلا چند تا الاغ و قاطر داشت.پسر سعدالله وسایل جوشکاری آورده ده.

ماشین هایی که از گردنه می افتند، غلت میزنند و ازکوه می آیند

پایین و می روند ته دره ، می رویم کمک..."

خدارو شکر رحیم قصه سر جایش است و هنوز قصه ی " کارو بار عروسک ها" تمام نشده.

هوا کمی سرد شده.پنجره اتاق را میبندم.


الهام.

 

الهام اسماعیلی