یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

- هِی پسر، تو اهل کجایی؟

+ یادم نمیاد!

- آرزوت چیه؟

+ میخوام با یه نهنگ دوست بشم.

- اما نهنگ ها بعد از مدتی از زندگی خسته میشن. فکر میکنند اگه خودکشی کنن و دیگه نباشن همه چیز قشنگتر میشه.

+ شاید بخاطر همینه که میخوام با یه نهنگ دوست بشم. میخوام بفهمم چه احساسی دارند. اونا خیلی قوی اند. چرا باید از این همه قدرت خسته بشن.

= هِی بچه ها!اون ماهیه چرا اونجوریه. مدتیه تو نَخِشم. بریم از تنهایی درِش بیاریم؟

+ اون خُله. فکر میکنه که باید از قانون های معروف تبعیت کنه. اون میگه چون همه میگن ما حافظه‌مون سه ثانیه‌س پس باید همو یادمون نیاد. پس باید حافظه‌مون سه ثانیه باشه چون مردم اینطور فکر میکنن. اما خودش یادشه چجوری غذا بخوره و وقتی یه بچه میاد بالای سرمون و می‌خواد از بینمون انتخاب کنه، جست و خیز کنه و نشون بده از هممون بهتره. بحث کردن باهاش بی فایده‌س!

- نمیخوام پُز بدم رفقا. ولی اینو باید ممنون پسر عموم باشیم.اون زیر دست یه محقق بود که داشت راجع به ما ماهی‌ها تحقیق میکرد. پسر عموم تموم سعی‌شو کرد به طرف بفهمونه که ماهی‌ها خیلی باهوشن و موفق هم شد. گرچه آخرش زیر دست همون محققه عمرشو داد به شما!

= اوه متاسفم! کِی این اتفاق افتاد؟

- سه ماه پیش!

+ مردم همیشه درگیر شایعه بودن. یادتونه؟ یه بار تو نژاد نوه عمه‌م اینا تصمیم گرفتن بزنه به سرشون. بشن عینهو ماهی گلی های خل وچل.خودشونو لوس کنن تا مردم بخرنشون و بعدش از خریدشون پشیمونشون کنن. اینقدر خودشونو بزنن به در و دیوار و بپرن بالا پایین تا اونایی که خریدنشون رو بترسونن وسفره هفت سین‌شون رو به گند بکشن. البته آخرش هم همشون زیر کابینت افتادند و مردند. آمارشو دارم بعد از اون حرکت مردم شروع کردن به زدن کمپین‌های جور و واجور که آی ماهی نخرین و اگه بخرین شما میشین عینهو اونایی که پلنگ میکشن!

- عین نهنگ ها خودکشی کردند!

= یعنی تو باهاشون موافقی؟ اما من همون حوض بزرگ وسط اون میدون یا همون استخری که توش بدنیا اومدم رو ترجیح میدم. آدما دنیای مارو تنگ میکنن. یه بار بچه که بودم مادربزرگم اومد به خوابم و برام خاطره تعریف کرد!گفت واسه اولین بار که انداختنش تو تنگ ، با یه دنیای خیلی بزرگ مواجه شد. داشت از ذوق زدگی تموم باله هاشو میکند! اما خب به کندن چند فَلس رضایت داد! تصمیم گرفت بدوعه تو این دنیای درندشت و پادشاهی کنه. خیز گرفت و با سرعت...که آخ.دردناک بود.بعدش فهمید دنیای بزرگ درَندشت‌ش، یه وجب جاییه که با شیشه محصور شده! دنیای گرد کوچیکِ شیشه ای!

+ خب من عاشق ماجراجویی ام! میخوام ببینم چه خبره. میخوام ببینم آدما به چی فکر میکنن. گرچه زیاد ازشون خوشم نمیاد! گرچه مخشون به شیشه نمیخوره، اما دنیاشون کوچیکتر از اونیه که حسش میکنن!!

- راستش منم آرزوم اینه که با یه نهنگ رفیق شَم!




الهام.

الهام اسماعیلی
۰۵ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۲۹

مگه نمیدونی عیده؟؟!!

تنهایی. کلیدٍ ورود به دنیاییه که همه‌ی چیزهای دنیایی درش ناپیدا و نامفهومه! و من درگیرٍ تنهایی، با سرعت فکر می‌کردم. وقتی حاضر می‌شی با سرعت فکر کنی، یعنی حاضری تن بدی به نشنیدن و ندیدن و حس نکردن! سرعت توی تفکر از قانون توازی پیروی می‌کنه. یعنی هرچقدر خطوط موازی فکرهاتو کنار هم بچینی با موضوعات مختلف، سرعت بیشتری به فکرت دادی. هرچقدر هم باسرعت تر فکر کنی، عجز بیشتری توی توصیف و با کلمه‌ها توضیح دادن فکرت رو داری!

در عین حال که داشتم به آدم‌ها و نقاب‌هاشون و اینکه خودشون هم گاهی از نقاب‌هاشون خسته میشن فکر می‌کردم، درگیر استدلال های ارائه نشده برای سوال‌های همیشگیم هم بودم. چرا درختِ توی مسیر همیشگیم، وقتی منو می‌بینه نمیتونه بگه: هِی ! رویِ تنه‌م یه جوونه زده و با شاخه هاش برقصه؟ یا اینکه: چرا همه چیز از یه وقتی به بعد سخت‌تر از اونی شد که هست؟ دلیل این فاصله ها و جاهای خالی چیه؟ و یا حتی اینکه چرا جاذبه راضی میشه مردم بخورند زمین؟ فقط بخاطر اینکه یه قانونه؟ (البته که بوجود اومدن هر سوالی، دلیل بر رد اون اتفاق نمی‌تونه باشه!) یا در کنار همه‌ی این سوال‌های با جواب های کلیشه ای، دنبال جای خدا می‌گردم تو زندگیامون.نه اینکه نباشه.هست.خدا که نباشه زندگی نیست. هممون میشیم یه مشت ماهی گلی، که توی تنگ همش میخوریم به دیوارای شیشه و دوثانیه بعدش یادمون میره و دوباره میچرخیم دور دنیایی که نمیفهمیم چقدر کوچیکه. نه اینکه ماهی گلی ها خدا نداشته باشن. دارن. حتی ممکنه از آدم‌ها هم بیشتر عاشق خداشون باشن. اما ما آدم‌ها گاهی خدامون روگم میکنیم.یا میذاریمش اون پشت‌مُشت های دلمون. چراکه سرمون شلوغ تر از اونیه که فکرش رو هم کنیم. خب ما اول باید با همسایه بجنگیم که چرا ماشینشو جلوی در پارکینگ ما پارک کرده. و بعدشم باید از قصد و غرض فامیل از فلان رفتار و بیسار حرف مطلع بشیم. باید دنبال جواب های دندان شکن و حتی دنده شکن بگردیم. و حواسمون باشه بقل دستیمون برامون زیر پایی نگیره تا نخوریم زمین و...

حتمن خدا درکمون میکنه که ما چقدر سرمون شلوغه و چرا هر روز بیست‌چاهار ساعته و اینقدر کمه!

در کنار همه‌ی اینها به کارهای نکرده‌م فکر میکنم.کتاب‌های نخونده.لبخند‌های نزده. دیدار‌های تازه نشده. ایده‌های اجرا نشده. همه‌ی تعویق ها و تاخیر ها و نشدن ها....

میدونی؟ اگه به اینهمه سرعت از ذهن و فکر برسی ممکنه یکدفعه حتی دیوار ها هم به حرف در بیان!این چیز قابل کتمانی نیست که دیگه غیر ممکن وجود نداره. بعدِ این همه فکر و دغدغه و سرعت و خیال، صاف رفتم تو دل دیواری که روش یه جمله نوشته بود:

مگه نمی‌دونی عیده؟




الهام.

الهام اسماعیلی