یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۰ دی ۹۸ ، ۲۰:۵۶

کوری

ناگهان او دیگر نتوانست ببیند. ترسیده بود. پزشک هم نتوانست چرایی ندیدن او را تشخیص دهد. وامانده بود در سیاهی مطلق. کم‌کم این سیاهی به خانه‌ی چشم خیلی‌ها رسوخ کرد و خیلی‌ها ناگهان نتوانستند ببینند. حکومت ترسید. همه‌ی نابیناها را در بین دیوارهایی قرنطینه کرد و نزدیکان بینای آن‌ها را هم بین دیوارهای دیگری حبس کرد؛ چون این کوریِ شایع شده در شهر، مشکوک بود به مسری بودن.

عده‌ای از نابیناها به جان هم افتادند، مردند. با نابیناها از طرف بیناها بدرفتاری می‌شد، مردند. از تعداد نابیناها کاسته می‌شد و و روز به روز تعداد بیشتری به صورت ناگهانی نابینا می‌شدند و به جمع نابیناهای زندانی شده می‌پیوستند. عده‌ای در زندان سیاهی دنیای آن‌ها شدند قلدر، عده‌ای شدند مظلوم‌ ، عده‌ای شدند فریادزن برای استحقاق حق، عده‌ای شدند دزد، عده‌ای احساس امنیت می‌کردند که دیگر بدی‌ها و گذشته‌شان در این تاریکی دیده نمی‌شود...

طولی نکشید که نابیناها علیه ظالمان بین‌شان پیروز شدند و ناگهان دیدند دیگر زندانی نیستند! بله، دیگر آدم بینایی وجود نداشت و شهر در خاموشی چشم ها فرو رفته بود. اما از ابتدا یک نفر، و فقط یک زن، بینا بود و تا آخر بینا ماند و در کنار دوستان نابینای خود راز مشاهده کردن، فهمیدن و رنج بردن‌های تنهایی خود را برملا نکرد؛ تا جایی که حلقه‌ی دوستان امنش کوچکتر شود. دید و دید و دید و دق کرد و نمرد. همه ی جان سپردن‌ها و کثافت‌ها را دید و به دوستانش کمک کرد و جنگید و جان به در برد. 

و امید، این پیچک بی‌خیال که می‌پیچد به جان هر تراژدی، بارانی شد بر چشمانی که روزی می‌دید و تاریکی ندیدن را شست و ناگهان نور به ظلمات دنیای جان‌شسته از زندگی برگشت و رنج دیدن و فهمیدن و دق کردن و نمردن، دوباره بین همگان، تقسیم شد...

 

 

یادداشتی بر کتاب کوری

نوشته ژوزه ساراماگو

 

 

الهام اسماعیلی