یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

۲۶ دی ۹۹ ، ۱۲:۵۸

سوزن

قرقره‌ها پچ‌پچ می‌کنند. نخ‌ها به خود گره می‌خورند. انگشت‌دانه‌ها جیرینگ‌جیرینگ از سرازیری فراموشی می‌غلتند. چرخ‌ خیاطی درِ قلبش را بر هر احیای الکتریسیته‌ای بسته‌اند و دست‌ها از دستپاچگی خیس از عرق ندانم‌کاری اند و نمیتوانند دست بر تن سرد و فلزی‌اش بزنند و نوازشش کنند برای دلداری. که سر می‌خورد، سر میخورد و مثل یک ماهی لیز میخورد و بی پروا می‌رود جایی استتار کند.

جایی که دیگر چشمها نتوانند درخشش وجودی‌اش را ببینند و دست‌ها دوباره دست به کار نشوند. می‌رود بین خواب فرش میخوابد و جزئی از نقش یک رویا میشود، به خیالش با این نقشه بالاخره یک روزی زنگ میزند، پودر میشود، و با باد پنجره وقتی که پرده‌ها کنار رفت، میرود تا دل آسمان. اما ناخواسته، قبل از عملی شدن خواب و رویایش، بعد از آنکه درخشندگی‌اش را در خواب خفه کرد، حواسش از تیزی غمش پرت شد، از توانایی فرو رفتنش در هرچیزی نرم‌تر از خودش غافل ماند و ناخواسته زخمی شد بر عضو خانواده ی آن دستها که ازش گریزان بود.

سوزن، دلش گرفت. و آنقدر از فرار کردن خسته بود و نمیخواست دیگر بدوزد و نمیتوانست جلوی این جهان را بگیرد که دلش گرفت. غمش جِرم قلبش شد و روزنه ی دلش را که میخواست فقط نور از آن رد شود، تاریک و بسته‌تر کرد. حالا دیگر، نخ‌ها از او ناامید شده بودند. به رویش میخندیدند اما دیگر اجازه نمیدادند در رختخواب دوکشان استراحت کند.

دست‌ها دیگر کاری به کارش نداشتند. او رها شده بود. او حالا یک رویا داشت. میخواست سوزن منگنه شود. رویای دقیق ترش این بود، میخواست صفحات یک داستان دست‌نویس را به هم متصل کنند تا خطی از آن داستان گم نشود. اما او نمیتوانست سوزن منگنه شود. او سوزن دوزندگی بود با یک روزنه ی بسته. اما حالا که رها شده بود دست از فکر کردن به این موضوع برنداشت.

روزی چشم باز کرد. و حس کردن بدنش در حصار چیزی‌ست. ترسید. تقلا کرد. نتوانست بگریزد. توانش که رفت، آرام گرفت. پرسید: من کجا هستم؟

کاغذ گفت: در آغوش من! منگنه دانه‌دانه سوزن‌هایش را از دست داده است و الان در سوگ فقدان است تا دوباره سوزن منگنه های جدید در دلش به صف شوند و حواسش را پرت کنند. دست که دید نمیشود، این من‌های عاشق پرواز را به امان خدا ول کرد یاد تو افتاد که آن گوشه بی استفاده مانده بودی. تو برای این که حرفهای دل من گم نشود، اینجایی!

سوزن حیرت کرده بود. پرسید حرف دلت چیست؟ کاغذ داستان جا گرفته در وجودش را شرح داد. سوزن لبخند زد و جوری از حرف دل کاغذ لذت برد که دلش خواست در زندگی بعدی، کاغذ شود! سوزن این بار هم بدون آن که بداند دوخته بود اما به روش رویای روشنش. سوزن قول داد از همبستگی کاغذ‌ها مراقبت کنند و آغوش کاغذ را بغل گرفت.

الهام اسماعیلی